پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

98: بشاش و برو


بشا.ش و برو!
انتظار داری از من چه بشنوی؟ فکر کن همان را گفتم... حل است؟
بعله من این سی سال عمر را مشغول گـوز الک کردن بوده‌ام و چند تار موی سفیدم هم، مش یخی است. من تجربه‌ی عشقی از آن نوعی که تو داری از سر می‌گذرانی را نداشته‌ام و هرچه بگویم زر زده‌ام.
اصلاً خط کشم برای سنجیدن عمق عشق شما قناری‌های عاشق کوتاه است...
همین کافی نیست که مرا از شنیدن داستان‌های عشقی‌ات محروم کنی تا بی‌خبر بمیرم در رنج خودپرستی؟
1. تجربه‌ی قرار گرفتن بین دو آدم را چند ماه پیش داشتم و شدم چوب دو سر گـهی. دختره به خاطر پسره چادری شد و هزار تا پشتک و وارو زد و مخ من و شوهرم را کار گرفت و هفته‌ای چند بار وقت شریفم را مالید که برایم چسناله کند و اشک ببارد در غم هجران پسره. تا اینکه من مجبور شدم تصویر ناقص و عوضی پسره را در ذهنش تصحیح کنم و واقعیت‌هایی را که می‌دانستم برایش روشن کنم تا دیگر اینطور برای یارو اشک نریزد. حالا بماند محکوم شدم به ظلم در حق خانم و دیر گفتن واقعیت و غیره. یک مدتی صدا از دیوار درآمد و از دختره در نیامد تا اینکه یک روز عصر که من و شوهرم داشتیم خیابان را گز می‌کردیم، گوشی او زنگ خورد و پسره که دوستش است گفت: حدس بزن من الأن با کی هستم؟ خب معلومه با فلانی. حدس بزن فردا چه خبره؟ خب معلومه مجلس عقدکنون‌مونه!
بعد ما عین دو تا گوسفند فریب خورده به بع‌بع افتادیم و همین‌طور چهارقاچ توی چشم هم ماندیم که: آخر این دیگر چه خیمه‌شب‌بازی‌ای بود که این دو تا سر ما درآوردند؟
یاد یک جوک افتادم... عجیب...
2. وقتی هجده سالم هم بود یک دوستی داشتم که باهاش می‌رفتم کتابخانه فرهنگسرا و برای کنکور می‌خواندیم. یادم هست که آنجا روی نیمکت چوبی نخراشیده تالار مطالعه کنار من می‌نشست و صبح تا غروب درباره‌ی فیلمبردار فرهنگسرا که یک پسره‌ی خپله‌ی کوتوله بود برایم فک می‌زد.
از من نصیحت و منطق و از او حرف‌های صد من یک غاز عاشقانه. دیگر کفرم را بالا آورده بود.همه چیزش یک  جوری به پسره ربط داشت. اول و آخر همه‌ی حرف‌هایش. از همان موقع بود که از عاشق‌هایی که دنبال گوش می‌گردند متنفر شدم. مسآله این است که تو را نمی‌خواهند. دوستی‌ات را نمی‌خواهند. نصیحت‌ات را نمی‌خواهند. حتی راهنمایی‌ات را. فقط می‌خواهند عین ضبط صوت حرف بزنند و تو بگویی: آخی... آره... می‌دونم... می‌فهمم... راست‌می‌گی... چه جالب... چه باحال... نه بابا!... ای جان... الهی...
این جاهاست که آدم احساس می‌کند روی پیشانی‌اش نوشته‌اند: گوسفند!
چقدر شبیه همان جوکه است... خیلی...
3. این چند شبه یکی از دوستان شوهرم مدام می‌آید روی چت‌ام. نمی‌توانم جوابش را ندهم. خیلی در حقم لطف کرده و کلی از منابع ارشد را برایم جور کرده. اما داستان‌های عشقی‌اش سر دراز دارد و خودش برای خودش فصلی‌است.
اما این ماجرای اخیرش... دیده‌اید بعضی از این پسرهای نره‌خر را که همه‌اش دست می‌گذارند روی دخترهای کم سن و سال؟ خب این بابا هم اینطوری است. اصولاً عین آهن‌ربا جذب دخترهای اُسکل کم سن و سال می‌شود. حالا این به جهنم. بلند می‌شود بعد نود و بوقی می‌آید تهران و ما هم برای مهمان‌نوازی برش می‌داریم می‌بریمش این‌طرف آن‌طرف بگردانیمش. حالا او چکار می‌کند؟ تمام مدت مبایلش دستش است و با دختره حرف می‌زند و مثلاً اگر صدای بنده از گوشه‌ای به سنسورهای حساس پرده‌ی گوش خانم برسد، حتماً باید گوشی را بدهد به من که به دختره اظهار خاکساری و چاکری کنم و رفع اتهام نمایم. حالم به هم می‌خورد... آی حالم به هم می‌خورد از اینجور مردها و اینجور زن‌ها. باید شاشـید توی این روابط.
خلاصه پسره اینبار دیگر تصمیم به ازدواج گرفته (عین دفعات قبل) و چند شب است که خودش و دوست دخترش عین بختک افتاده‌اند روی چت و مبایل من و شوهرم که ما مشکل‌شان را حل کنیم!
حالا مشکل‌شان چیست؟ راه دور و حـشر بالا و بی‌شغلی پسره و اصرار خانواده بر تعویق نامزدی. حالا چه کاری از دست ما برمی‌آید؟؟؟؟؟؟؟ به نظرم تنها کار منطقی و سریعی که از دست ما برمی‌آید جور کردن «یک وجب مکان» است! وگرنه من هرچه سعی کردم مشکل را عاقلانه و منطقی و با من بمیرم تو بمیری حل کنم نشد.
آی مثل این عاشقان هجران کشیده حرف می‌زنند که آدم عق‌اش می‌گیرد. ووووووووووی ی ی  ی!!!
عجیب یاد  این جوک معروف می‌اندازدم... بدجور...
من چکار کنم که حالم از عشق به هم می‌خورد؟
من به کی بگویم که دلم از حرف‌های عاشقانه آشوب می‌شود؟
یقه‌ی کی را بگیرم که دارم خفه می‌شوم از شدت سر کشیدن معجون عشقی آدم‌ها؟
پدر جان عشق کدام است؟ همه‌ی این‌ها که می‌گویی... بله! بله! با همان لحن پر سوز و گدازت... درست است. در جریانم. با در نظر گرفتن تمام زوایایی که برایم روشن کردی... بعله! از همان نقطه نظری که تو داری می‌بینی‌اش... صد در صد با وجود تمام ماجراها و تلخی‌ها و دوری‌ها و روابط خاص خودتان و چیزهایی که فقط خودتان ازش خبر دارید... و حتی ندید می‌گویم: با در نظر داشتن تمام چیزهایی که برایم نگفته‌ای (مگر چیز نگفته‌ای هم باقی ماند؟) باز هم اصرار دارم و با صدای بلند از همین تریبون اعلام می‌کنم:
باید شاشید توی عشق‌تان. این عشق نیست، میل جنـسی است عزیزم. اشتباه گرفته‌ای.
پ.ن: یارو جیش داشته و فکری به ذهنش می‌رسد و می‌رود توی داروخانه و می‌گوید:‌ داداش نوشابه داری؟
کارمند داروخانه: اینجا داروخونه است آقا، نه سوپرمارکت.
یارو: باید شاشید توی سوپرمارکتی که نوشابه نداره!
و همین کار را می‌کند. خلاصه چند روز پیاپی داروخانه را به جیش می‌کشد تا یارو خسته می‌شود یک جعبه نوشابه مخصوص این دیوانه می‌خرد. این بار یارو می‌گوید:‌باید شا.شید توی داروخونه‌ای که نوشابه میفروشه!!! و...
روز بعد که یارو همین را می‌پرسد، کارمنده همان طور که دستش زیر چانه‌اش بوده به یارو می‌گوید: تو چیکار داری ما چی داریم چی نداریم. جیـ.شت رو بکن و برو داداش!
اخیراً یک طوری شده‌ام که وقتی کسی اولین آه را می‌کشد و داستان عشقی‌اش را برایم شروع می‌کند و ازم می‌پرسد که حرفش را درک می‌کنم یا نه... دلم می‌خواهد بهش بگویم: پدر جان تو چیکار داری من درک می‌کنم یا نه؟ شما بشا.ش و برو!

ساعت ۱٠:۱٥ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٧
    پيام هاي ديگران(62)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر