پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

91: در هزارتو


سر.نوشت: به آدم احمقی که افتاده دوره و توی وبلاگ های مردم به نام همدیگر کامنت مستهـجن می گذارد: داداش ریـدی!
به دوستان خوبم: نه بنده اینقدر بی ادبم و نه شما. هیچ کدام هم اینقدر هالو نیستیم که با اسم و آدرس خودمان برویم به مردم فحش و فضیحت بدهیم. کامنت دانی را تآییدی کنید تا ماتـحت آقا بریان شود. کامنت های مستهـجن و توهین آمیز را تأیید نکنید. اینطوری بهتر است. در صورت سوءتفاهم هم به طور خصوصی کامنت را برایم کپی کنید بهتر است. آبروی همدیگر را نبرید لطفاً.
***
صبح ها توی اتوبوس اگر نشسته باشم و پشتی صندلی بلند نباشد و به گل سرم گیر نکند، سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و هندزفری را توی گوشم می گذارم. بیشتر شاهیـ.ن نجفـ.ی و the ways وکاوه یغـمایی و یا منتخب ترانه های انگلیسی ام را گوش می دهم. نه به خاطر اینکه از گوش دادن موزیک توی گرمای 180 درجه فارنهایت اتوبوس، دچار احوالات عاشقانه و عرفانی می شوم. ایده آل من به هرحال موزیک گوش دادن زیر نگاه زن های فضول و مردهای هیز داخل اتوبوس نیست که انگار با نگاهشان به آدم می گویند:
اییییییییییییییش! اینو ببین چه توهمی زده. الأن فکر کردی خیلی باکلاسی که با هندزفری، ژست افیلیا توی نمایشنامه هملت رو گرفتی و لم دادی روی صندلی که انگاری ملکه الیزابتی؟ بی ریخت! بدلباس! قرتی! بی حجـ.اب! جلف!...
اینقدر به اینجا و آنجایت نگاه می کنند که ترجیح می دهی به جای شال سفیدت، از فردا روسری مشکی بپوشی و لاک قرمزت را پاک کنی و هندزفری را هم بیخیال بشوی.
ببین اینجا نمی توانی حداقل ناچیزی از خواسته هایت را حتی به طور شخصی داشته باشی. بعضی ها می گویند ...لق مردم! هرچه دلمان بخواهد تنمان می کنیم. حکـ.ومت مان را که خودمان انتخاب نکرده ایم. دیـ.ن مان که شناسنامه ای بهمان ارث رسیده. طبقه ی اجتماعی و اوضاع اقتصادی مان که پیشانی نوشت ازلی است. دیگر رنگ لباسمان به خودمان مربوط است. بنفش جیغ می پوشیم اصلاً.
اما نکته ی ماجرا این است که آنقدر نگاهت می کنند و تکه بارت می کنند و توی خیابان مزاحمت می شوند که ناخودآگاه برای داشتن آسایش قبلی، باز هم ترجیح می دهی بشوی همان خیمه ی سیاهی که دیگران هستند.
سال اول دانشگاه با کیف جین آبی که رویش رد کفه ی دو تا کفش بود و مانتوی آبی و مقنعه کرم رنگ از در دانشگاه رفتم تو... (زمان: مهر79. ده سال  پیش. دوران ریاست جـمهوری خاتـمی)
دیده ای دریای طوفانی را که تا پایت را بگذاری توی آب، یک موج گنده شاتالاپی می خورد تخت سینه ات و تا بخواهی خودت را جمع کنی موج های دیگر و... خلاصه کله پایت می کنند؟
شنگول و منگول داشتم برای خودم می رفتم که یکهو دیدم همه یک طوری نگاهم می کنند. برگشتم دور و برم را نگاه کردم که یکی عین خودم ببینم و شیر بشوم  که دیدم ای دریغ! انگار عزای عمومی اعلام کرده اند. همه از دم مشکی و مانتوها تا شست پا. دست و پایم را گم کردم و گفتم لابد یک جایی توی برگه هایی که موقع ثبت نام امضا کرده ام، آمده بوده که فرم دانشگاه مشکی است و من نمی دانستم. منتظر بودم یکی از آن غول های پشـ.مالوی حراست یا برادران بسـ.یج یا خواهـ.ران کما.ندو خدمتم برسند و همین طوری سرم را توی تنم فرو برده بودم و منتظر پس گردنی بودم که... دیدم کسی چیزی نمی گوید. از یکی که به نظر می آمد سال بالایی است پرسیدم: فرم دانشگاه مشکیه؟ گفت نه.
خلاصه در تمام طول ترم اول، همین طور نگاه های خیره و حرف های در گوشی و دشمنی های الکی و ظاهراً بی دلیل و تهمت خودنمایی و جلب توجه،نسبت به بنده ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم خودم را از تیررس دشمنان دور کنم و مشکی بپوشم. مسأله به کل حل شد و کلی دوست تازه پیدا کردم!
این است که آزادی اگزیستانسیالیستی یک کمی دیرهضم به نظر می رسد. مثلاً آنجا که سارتر مثال پسری را که بین دو انتخاب گیر کرده (شرکت در جنگ و نجات میهن یا ماندن پیش مادر) را مطرح می کند، و نتیجه می گیرد که هر انتخابی با توجه به منطق شخصی ات و اینکه کدام برایت مهم تر است، اصالت دارد و صحیح است و نباید جبر را مطرح کرد... به ذهنم می رسد که آن پسره به هرحال در قفس مادر-میهن گیر کرده و ناچار به انتخاب است.
جبر: یعنی نبود راه سوم. جبر یعنی همین اجبار به انتخاب. جبر یعنی: پسری بر سر دوراهی مادر-میهن.

آیا باید مشکی پوشید؟
1.     من آزادم و هیچ کجای اسـلام ننوشته مشکی بپوشید. رنگی می پوشم. دلم میخواهد در دایره ی جبر حجـاب، رنگ این حجاب را اختیاری انتخاب کنم. (اختیار درون جبر)
2.     نگاهم می کنند و پشت سرم بد می گویند و سر هر گذری در حق هر زن محـ.جبه ای لطف می کنند و وظیفه قانونی شان را هم در قبال من انجام نمی دهند. راننده اتوبوس قبل از اینکه سوار شوم در را می زند و راه می افتد. استادم به دختر چادری نمره می دهد و به من نه. مادرم مرا با تمام دخترهای خوب مقایسه می کند و صبح تا شب ازم بازخواست می کند و شوهرم بهم بدبین است. پس برای رهایی از تمام این فشارها مشکی می پوشم.(جبر درون «اختیار درون جبر»)
مثل اینکه بهت بگویند آزادی هرچه دلت می خواهد را بنویسی. بعد دستت را بگیرند و با دست و قلم تو همان چیزی را که دوست دارند بنویسند. ظاهر قضیه هم این است که تو نوشته ای.
گروهی می گویند انسان آزاد است و گروهی می گویند انسان اسیر جبری مطلق است. اما به نظر من انسان درون دوایر متحدالمرکزی از جبر و اختیار است. هم مطلقاً آزادیم و هم مطلقاً مجبور. مثل انگشتی که بر سطح آب مرداب می زنی و دوایری اطراف آن بر سطح آب تشکیل می شود و تا بینهایت می رود.
انسان اسیر هزارتوهای بی پایان است.

ساعت ۱٢:۳٥ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/۱٧
    پيام هاي ديگران(62)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر