سر.نوشت: مخاطب این یادداشت فقط یک نفر است که خودش می داند. اما میتوانید عام برداشت کنید!
***
ناخنهایم را کوتاه میکنم و سوهان میکشم و لاک قرمز میزنم و صبر میکنم کمی خشک بشود تا بتوانم تایپ کنم:
اساماس زدی که هنوز دوستش داری. گفته بودم ولش کنی و بهش فکر نکنی و مردها عین هم هستند و قضیه را به مسخرهبازی برگزار کرده بودم. فکر کرده بودم با همین چهار کلمه قال قضیه را کندهام و تو دختر 19 ساله را به راه راست هدایت کردهام: به رهایی از عشق و حماقت. به خوشی. به لذتطلبی.
اما به اینجا که رسیدی و دیشب ساعت یک اساماس زدی که نمیتوانی فراموشش کنی و هی میروی عکسهایش را توی کامپیوتر نگاه میکنی... دیدم کاری که نکردهام هیچ، فقط اعصابت را خرد کردهام و توی این بیماری جسمی، روحت را هم ناامید کردهام. تویی را که فقط نوزده سالت است و اینهمه بیماری و اینهمه ناامیدی و فقط دلت به این پسرهی مزخرف که ولت کرده رفته خوش است. دلت به این پسری خوش است که آن جملهی تکراری معروف را تحویلت داده و دیگر حتی جواب ایمیل و اساماس هایت را هم نمیدهد: من لیاقت تو رو ندارم! جملهی مردهای ترسوی بیبیضه که جرأت ندارند به زنی بگویند دیگر دوستش ندارند.
کوچولو! بس کن. عزیز دلم دلت را اینجور حراج نکن.
تو نمیفهمی و من مجبورم برایت اساماس بزنم: چرا ولت کرد؟
لیاقتت را نداشت و تو هنرمند و فیلسوف مسلک و شاعر بودی و با مفاهیم درگیر و... او نبود.
-چه قرصی میخوری؟ بیماریت چیه؟
از کودکی بیمار بودهای. چند بار جراحی کردهای و فایده نداشته. درد میکشی. تا آخر عمر.
... و نیازمند عشق از دست رفتهات هستی...
لعنت به من اگر بهت بگویم خدایی نیست... بمیرم اگر بگویم که آن پسر برنمیگردد که هیچ، هر بار سراغش بروی بهت توهین میکند و خرابترت میکند... روز خوش نبینم اگر روزت را ناخوشتر از این که هست کنم...
دخترک نادیدهام! آی دختری که حتی صدایت را نشنیدهام! نمیدانی چقدر دوستت دارم و چقدر از اندوهت اندوهگینم.
لعنت به هرچه پسر. هرچه مرد. جسم رنجدیدهات را عزیز بدار.
من با توام دختر.
ساعت ۱٠:٥٠ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٥/۳
پيام هاي ديگران(24) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر