سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

90: متأسفم دكتر


 سر.نوشت:
جمع بندی بحث قبلی را در ادامه مطلب بخوانید.
***

خواب چنین روزی را هم ندیده بودم که در موقعیتی قرار بگیرم که استاد و مراد بچه های 20-16 ساله بشوم!
من یکی دو سال است که در مقابل بچه های زیر هجده سال احساس مادربزرگی می کنم. اما حالا یک طوری شده که دیگر نمی شود مورد خاص تعبیرش کرد. همه این احساس را بهم دارند. با این اوصاف در 60-50 سالگی خود دکتر قاف می شوم. به گمانم او هم این استعداد راهنما بودن و حمایت از دیگران را توی من تشخیص داده بود که می گفت: برو تو کار آموزش...
نمی دانم چه جور معلمی ممکن بود بشوم... معلمی هوسباز و بی اخلاق. ولنگار و بی مسئولیت. آنقدر متفاوت که همه ی شاگردانش عاشقش باشند...
احساس عشق عمیق به این بچه های باهوش و عاصی... در عین حال ترس از اینکه وابسته شان کنی... عاشقت بشوند... بخواهند از حد خودشان زیادی جلو بیایند و زندگی شخصی ات را تباه کنند... و زندگی شخصی ات؟ چیزی که تا این سن برای خودت ساخته ای و به شدت ازش محافظت می کنی؟... یک گه مطلق! یک طبل توخالی.
بعد از مدتی می بینی تو فقط در همین نقش استادی و راهنما بودن تعریف می شوی. باقی زندگی ات ارزشی ندارد. حتی لذتی...
بعد می شوی یک معلم واقعی مثل دکتر قاف.
من متأسفم از اینکه زیادی درباره ات می نویسم و تحلیلت می کنم.
متأسفم از اینکه «من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد...» وقتی پسر بالغی که شما را می شناسد بهم می گوید: یه جوری می نویسی انگار عاشقشی. اینطور برداشت میشه...!
متأسفم از اینکه احساسات یک جنس به یک ناجنس همیشه در قالب عشق و میل جنـسی قابل تعبیر است و نه بیشتر.
متأسفم از اینکه اینقدر دوستت داشتم و به خاطر همین چیزهای مزخرف، به خاطر حرف یک مشت دلقک، به خاطر سوءتفاهم و عدم درک متقابل و همین کلیشه ها، نشد که مثل آدم با هم دوست باشیم و درباره ی چیزها حرف بزنیم.
متأسفم که میان اینهمه کوتوله احساس گالیور در لی لی پوت را دارم.
متأسفم به خاطر هر احساسی که به هر کسی داشتم و نگفتم. و گرنه من از 20 سالگی به بعد مدیون خودم نمانده ام. به هرکه  هرچه در ذهنم بوده گفته ام، نتیجه اش هر چه بوده به جهنم. ده سال است فقط خودم بوده ام: بی شرم. بی ادعا. بی ترس.
اما به خاطر دخترک قبل از بیست سالگی و به خاطر مورد رابطه ی بسیار خاصم با تو... واقعاً و عمیقاً متأسفم دکتر.
منهای این دو مورد هیچ کجای زندگی بدهکار خودم نبوده ام.
وقتی پسر دایی شش ساله ام همه ی کاردستی ها و نقاشی هایش را به من تقدیم می کرد چون فقط من بودم که بهشان اهمیت می دادم... وقتی پسرک که حالا پانزده ساله است کتاب های سیلور استاین را ازم امانت می گیرد و سعی می کند کتاب های اکشن مورد علاقه اش را به تلافی بهم بدهد... حس راهنما بودن، مورد علاقه ی یک بچه بودن، حس احترام آن بچه به خودم...
من در استحاله ای تدریجی تبدیل به تو شده ام. می بینی دکتر؟

روز ششم شد. دیشب تصمیم گرفتم بحث را جمع بندی کنم و یک پست جدید بگذارم. برای خودم تجربه ی قشنگی بود از چند جهت: (لعنت به این عادت پدرم که هرچه می خواهد بگوید را شماره بندی می کند!)
١. معرفی یک وبلاگ  جدی با اهداف جدی غیر سکـسی. غیر بچگانه. غیر اقتصادی. غیر سیـاسی. و غیر تمام چیزهای مزخرف و چیپ دیگر که توی فضای وبلاگ ها می بینم.
این روزها هدف وبلاگ ها شده بامزه بودن و جلب توجه و عاشقانه های درپیت نوشتن.از هر صدتا وبلاگ یکیش جدی و متفاوت است.(من در این زمینه ادعایی ندارم. به زودی یک نظر سنجی هم در این زمینه می گذارم که خود من چه پخی بوده ام. آنجا دق دل تان را سرم خالی کنید.)
٢. یک بحث جدی اینجا مطرح شد و یک عده که تا حالا اصلاً وارد این وادی نشده بودند با دوستداران حیوانات و گیاهخواران از نزدیک آشنا شدند و ایده هایشان را خواندند.
٣. حامیان حیوانات هم با مباحث نیچه و اراده ی معطوف به قدرت و شکل کلی حمایت از طبیعت و حیوانات آشنا شدند. و به گمانم کمترین تآثیری که می توانستم روی آن ها داشته باشم ترغیب شان به خواندن کتاب های نیچه به طور جدی بود. و اینکه از روی احساسات کاری را نکنند.
۴. موضع هر دو طرف برای خودشان دست کم روشن تر شد. آدم های بی تفاوت دیگر نسبت به حیوانات بی تفاوت نیستند. اگر می خواهیم کمک شان کنیم ،با فکر و هدف این کار را می کنیم و اگر می خواهیم  حیوانات شهری را نابود کنیم با فکر و فلسفه ی مشخص این کار را می کنیم. نه صرفاً از روی غفلت و بی توجهی.
۵. آدم های خاموش که نظر ندادند، از نظر خودم آدم های خنثی ای هستند که فقط برای سرگرمی توی وب می چرخند. برای خواندن خاطرات شخصی آدم ها. افکار شهـ.وت آمیز ذهنی شان و وقایع کمدی و سرگرمی های دیگر.
۶. یک عده دوست جدید پیدا کردم. که این قسمتش برای خودم خیلی ارزشمند است.
٧. یکی از تأملات فلسفی خیلی جدی ام را به بحث گذاشتم و یک آمار کلی از تعداد طرفداران دو طرف دستم آمد. و متأسفانه متوجه شدم که ما ایرانی جماعت عقایدمان را خودمان نساخته ایم. آن ها را به ارث برده ایم و رویشان تعصب داریم انگار که روی ناموس مان. و هرگز حاضر نیستیم تویشان تجدید نظر کنیم.
ته نوشت:
مدرسه هم که می رفتم یک وقت هایی خودم را به خنگی می زدم و سوالی را مطرح می کردم که خودم جوابش را می دانستم. قصدم از طرح مسأله فقط مطرح کردن آن و روشن تر شدن ابعاد آن برای کسانی بود که نمی فهمیدند و سوأل هم نمی کردند.
من  جور آدم های تنبل و منفعل را می کشیدم و انگ خنگی و کودنی می خوردم. به هر حال معتقدم در راه رسیدن به حقیقت از هر نوعش، همیشه «شهید» لازم است.
***

ساعت ۱٠:۳۱ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/۱٥
    پيام هاي ديگران(32)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر