پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

95: كبريت‌هاي ناكام


خواهرم تابلو را آورده که قابش را عوض کنیم و در این یکی مجلس خواستگاریم روی دیوارمان باشد حتماً. تابلو را به خودش هدیه داده بودم. یک کار ترکیبی آب مرکب و آبرنگ است. زنی نیمه برهنه که دو زانو روی زمین نشسته و بچه‌اش را توی هوا بلند کرده و نگاهش می کند.
شب پاتختی خواهرم که با دامن کوتاه اینطرف آنطرف می‌دویدم، منیر چپ چپ نگاهم می‌کرد. منیر دخترعمه‌ی بزرگم است که دل پسرش را در نامزدی خواهرم به سیخ کشیده بودم.
تابلوی نقاشی مادر و فرزند را که رونمایی کردم، همه داشتند به به و چه چه می‌کردند که منیر درآمد یک کاره به خواهرم گفت: چیزه... قشنگه‌ها... فقط باید بزنیش توی اتاق خواب! و این را به خاطر سینــه‌های درشت و نیمه عـریان زنه می‌گفت و ران سفید بیرون افتاده از چاک لباس قرمزش. آی بهم برخورد که نگو. زنیکه‌ی خر مقدس!
یک هفته بعد از عروسی خواهرم از خجالت این حرفش درآمدم!
یک شب دسته جمعی سرمان خراب شدند و من هم تحویل‌شان نگرفتم و توی اتاق پای کامپیوتر بودم که مامان در حالی که لپ‌هایش گلی شده بود آمد توی اتاق و آویزانم شد که بروم بیرون و تحویل‌شان بگیرم. من احمق هم توی باغ خودم بودم و فکر کردم باید مجلس گرمی کنم. رفتم بیرون و نشستم و با پسرهایش حالا جوک نگو و کی بگو. از ما هر و کر و از والدین چشم غره و دندان قروچه. خلاصه کلی دیدارها تازه گشت و روحیه‌ی داغان بنده خوب شد آخر شبی. و به این نتیجه رسیدم که خوب شد آمدم این قوم خر مذهب را تحویل گرفتم و چند تا جوک تازه هم شنیدم...
کمی بعد از رفتن‌شان، پای کامپیوتر بودم که دیدم مامان و بابا به طرز غریبی ساکتند و صدای‌شان از آن طرف نمی‌آید. بعد مامان بی‌مقدمه آمد تو و گفت:‌می‌دونی اینا امشب واسه چی سرزده اومده بودن اینجا؟ نه نمی‌دونم... خوب دیگه؟ اومده بودن خواستگاری تو واسه پسر بزرگه!
مرا می‌گویید؟ دقیقاً چهل و پنج دقیقه با صدای بلند خندیدم.(دروغ نگویم نیم ساعتش را با صدای بلند و یک ربع بعدی را نامحسوس و بریده بریده خندیدم)
آخر چرا این آدم؟ چرا من؟
کات_______________
بچه که بودم عاشق پسر عمه‌ام بودم. این پسره هم گویا عاشق بنده بوده یا هرچه، که مدام زاغ سیاه مرا چوب می‌زد. توی یک عروسی من از توی بالکن و پشت پرده‌ی تور داشتم پسر عمه‌ی مربوطه را دید می‌زدم که یکهو برگشتم و دیدم این پسره درست پشت سرم ایستاده و دارد کبریت آتش می‌زند و از لب بالکن پرت می‌کند توی حیاط. حالا توصیف حالت ضایع‌شدگی بنده واقعاً سخت است توی آن موقعیت. زیر نگاه یک غریبه، عشقت را دید می‌زده‌ای:‌‌ آنهم یواشکی از توی بالکن و پشت پرده!
تا آمدم خودم را جمع و جور کنم دیدم پسره یک راست رفت توی اتاق و نشست ور دل پسر عمه و یک چیزی زیر گوشش گفت و او هم برگشت زرتی به همان جایی که من پشت پرده ایستاده بودم نگاه کرد. دیوانه شدم. می‌خواستم عین کبریت آتشش بزنم و از لب بالکن پرتش کنم پایین. پسره‌ی گه.
کات______________
حکایت دوم مربوط به چند سال بعد می‌شد که آمد در خانه‌مان و کتاب فارسی سال سوم دبیرستانم را قرض گرفت. کتاب‌های دبیرستانم همه پر از یادداشت‌های هجرانی کنار صفحات و ترانه‌های سیاوش قمیشی و شعرهای عاشقانه شاملو و سهراب و تعریف خواب‌هایم و توصیف حالات عاشقانه‌ی آن دورانم است و لابلای صفحاتش پر از کاغذهای کوچک و بزرگ یادداشت‌های وصف‌الحال. یعنی در یک کلام: خانه‌ی فـساد بودند!
پسره بی‌مقدمه آمده بود و کتابم را خواسته بود و من هم بدون فکر، زرتی رفتم کتاب را از کمدم در آوردم و برایش آوردم. دو هفته بعد کتاب را برایم پس آورد، نیشخندی بغل لبش چسبیده بود که حالم را به هم زد. خداحافظی کردم و داشتم می‌رفتم تو که همین‌طوری دستی بر صفحات لغزاندم و نگاه کلی به لابلای صفحات کردم که دیدم... ای خاک بر سرم: یادداشت دو صفحه‌ای که بر صفحه‌ی خط دار کنده شده از وسط یک دفتر نوشته‌ام و تمامش توصیف احوالاتم با پسرعمه‌ی مربوطه در یک روز خوب خداست، آنجا میان صفحات بوده و پسره‌ی الدنگ خوانده و باز مچ مرا در حالتی جلف و احمقانه گرفته: حالت عاشقی که معشوقش از احساسش بی‌خبر است...
من متنفرم از اینکه کسی را دوست داشته باشی و یک غریبه‌ی عوضی بداند و خود طرف روحش خبر نداشته باشد.
من متنفرم از آدم‌هایی که همیشه سر بزنگاه حاضرند و مچ آدم را می‌گیرند.
من متنفرم از عاشق‌هایی که به خاطر احساس‌شان به تو، به خودشان اجازه می‌دهند سرشان را توی زندگیت کنند و بو بکشند.
کات__________________
بر میگردیم به صحنه‌ای که چهل و پنج دقیقه با صدای بلند خندیده بودم.
حالا قضاوت کنید کسی که یک عمر ازش متنفر بودی و اینقدر جلویش سوتی داده‌ای، کسی که همیشه مثل چشم سوم به جلف‌بازی‌هایت نگاه می‌کرده و گاه به گاهی متوجه نگاه‌های پوزخند آمیز و خنده‌های معنادارش که یعنی دستت را خوانده‌ام، می‌شده‌ای و توی دلت بارها خودت را به خاطر آن سوتی‌ها لعنت کرده‌ای... یک شب بی‌مقدمه بلند شود و بیاد خواستگاریت!!!
حالا من می‌خندیدم و اشک‌هایم از شدت خنده جاری شده‌بود و مامان و بابا ایستاده‌بودند و بر و بر به من نگاه می‌کردند و فکر می‌کردند جن‌زده شده‌ام.
آخرش خنده‌ی به زعم آنان احمقانه‌ام که آرام شد، بابا جواب نهایی را ازم خواست و من بدون کوچکترین تردیدی گفتم: نعععععععععععععععععععععععععع!!!
دلیلم برای آنها، مذهبی بودن منیر و شوهرش بود، اما پیش خودم می‌دانستم دلیل اصلی‌اش این نیست...
تابلو را که دست آقای قابساز می‌دهم دارم به تمام اینها فکر می‌کنم به اضافه‌ی زن حالای پسره که از زشتی زبانزد فامیل است.
تقصیر من بود که چنین زن زشت و افتضاحی گرفت؟
تقصیر مادرش بود که شب پاتختی خواهرم به تابلوی من توهین کرد؟
تقصیر پسرعمه‌ام بود که به سمت پرده برگشت و مرا نگاه کرد؟
یا شاید تقصیر آن کبریت‌های لعنتی بود که از لب بالکن پرت می‌شدند پایین، و مثل عشقی یک طرفه، به زمین نرسیده خاموش می‌شدند...
***
پ.ن: امروز درست سر ساعت١١:٣۵ صبح، نوزاد ١٩ روزه‌ای که بیش از این حرفی برای دنیا نداشت، تصمیم گرفت که بمیرد.(يك وبلاگ مخفي داشتم كه حذفش كردم)
برایش طلب مغفرت کنید. زیرا جنینی جهنمی بود.

ساعت ۱٠:٥٤ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٤/۳۱
    پيام هاي ديگران(42)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر