دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

94: شقايق سفيد


 تازه از کانادا آمده. الآن که دارم کیوسـک گوش می کنم یادم افتاد که تا اسم کیوسـک را آوردم پرید وسط حرفم که: اون که کلاً توی دایر استریت استحاله شده...
 تازگی اینطوری شده. خودش را وسط هر حرفی می اندازد. مثل سگ سیگار می کشد. رنگ سفید گچی اش حالا دیگر با اموات مو نمی زند. آدم حس می کند رگ های آبی اش را از زیر پوست یخچالی اش می بیند. صدایش دو پرده بالاتر رفته و وقت حرف  زدن تقریباً داد می زند. گاهی طوری می شود که آدم مجبور است کمی ازش فاصله بگیرد تا پرده ی گوشش آسیب نبیند.
نمی دانم با اخلاق جدیدش اگر بهش بگویی خیلی پرحرف است و صدایش مثل چکش به دیگ مسی مغز آدم ضربه می زند، چه عکس العملی نشان می دهد. احتمالاً خیز بر می دارد رویت و هر چه مو داری را از کله ات می کند و بعد هم می نشیند یک دل سیر گریه می کند (البته گریه با صدای او را می توانید عرعر تصور کنید) و بعد هم یا قهر می کند می رود کانادا یا خودکشی می کند.
آخرین باری که دیده بودمش خانه ی سین اینها بود. دو سال پیش. موهایش مثل همیشه کوتاه بود و یک تاپ تنگ سبز فسفری تنش بود و سوتین نبسته بود. چون آن وقت ها به فرم سیـنه هایش خیلی می بالید و فکر می کرد حتماً باید خودش را به تمام برادران دوستانش ارائه کند و کسی را بی نصیب نگذارد. فال تاروت می گرفت خفن. خیلی به بحث انرژی ها اعتقاد داشت. همیشه یک رگ دیوانگی داشت. دختر بسیار باهوشی بود. مهندسی معدن دانشگاه تهران می خواند. و دوست پسر درپیت دیوانه ای داشت که تفریحش مواد مصرف کردن و از پشت بام پریدن و مدام مسـ.ت پاتیل بودن بود. یکدانه پسر مامی و ددی پولدار.
شقایق همیشه رگه هایی از روشنفکری داشت که با دار و دسته ی سین و دوستانش جور در نمیامد. سین خیلی دوستش داشت. از دستش حرص می خورد چون آدم اخلاق گرایی نبود و شیطنت هم می کرد. اما شقایق به هر حال جذاب و خواستنی بود.
قبل رفتنش هیچوقت پیش نیامد که برایم فال تاروت بگیرد. سین می گفت معجزه می کند. حرف هایش ردخور ندارد. کنجکاو شده بودم ولی خوب اصراری هم نکردم. فالگیری برای خود من یک تفریح است که با آن آدم هایی را که بهش اعتقاد دارند سر کار می گیرم. یک بار توی مشهد برای  بیست سی نفر از فامیل های شوهر عمه ام  کف بینی کردم. طوری که خاله جان بزرگشان که یک پیرزن پول پرست بود پیشنهاد داد که جا از او و کار از من، کاسبی و فالگیری راه بیندازیم!!!
فکرش را بکنید: ریس ی کف بین!
اما شقایق از بین این بر و بچه ها اولین کسی بود که روی پای خودش ایستاد و تک و تنها بدون حمایت کسی رفت کانادا و آنجا مثل سگ سختی کشید تا زندگی اش را سر و سامان داد. سین مطمئن است که خودش هرگز توان این کار را ندارد که بدون برادر بزرگتری و کس و کاری آنجا، یک راست برود وسط تورنتو و با یک زبان الکنی و ناقص انگلیسی و فرانسوی کارش را آنجا راه بیندازد.
شقایق برای خودش یک پا مرد است.
اما این بار آخری که داشتیم با سین و الف دوست پسرش و شقایق می رفتیم یک دور همی دوستانه، از همان توی ماشین متوجه شدم: شقایق از همین الأن تا پایان عمرش دیوانه خواهد ماند.
گه خورده هر کسی بگوید فشارهای روانی زندگی، آدم را می سازد. سختی، آدم را نمی سازد. ویران می کند. این زن جوانی که من دیدم و با سیگاری در دست راست و موزیک دامبولی، خودش را مثل شبحی بی توجه به آدم های دیگر، آن وسط تکان می داد و بلند بلند خنده های هیستریک می کرد، مثل چینی بند زده ای است که ترک های روحش از سه فرسخی داد می زند.
زنی نیمه دیوانه با دوست پسرهای عامی ای که به خاطر دخترهای ترسوتر و زشت تر و خنگ تر از او، بهش خیانت می کنند.
زنی که اگر به جای مهندسی معدن، هنر خوانده بود، شاید الآن آدم دیگری بود بسیار دیوانه تر از اینی که هست... ولی خلاق و آفریننده.
کیوسک را عوض می کنم. ریچارد کلایدرمن می گذارم. موزیک لایت. پیانو با ضربه هایی آرام... و به آن زنی فکر می کنم که دوست پسرش از طبقه ی سیزدهم آپارتمانی که شقایق در آن زندگی می کند، به وسط خیابان پرتش کرده بود...
به جنگل پوشیده از برف روبروی ساختمان فکر می کنم که دو زمستان طولانی در کانادا، شب ها زنی تنها از پشت پنجره ی آپارتمانش به عمق سیاه آن خیره بوده تا دیروقت شب...
به انگشتانی سفید و بی خون با رگ های آبی و سیگاری روشن میانشان...
و دودی به سفیدی برف های روی شاخه های خشک جنگل بزرگ... که تا چشم کار می کند... سفید...

ساعت ٩:۳٦ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٤/٢۸
    پيام هاي ديگران(37)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر