شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

46: غول چراغ جادو


حالا فکرش را بکن که همان خاطره‌ی بایگانی شده که عرض کردم، یکهو از وسط همان روزنامه، شد یک پست برای وبلاگ و بعد هم... خود خودش ظاهر شد و بعد از چهار پنج سال عین غول چراغ جادو سر راهم سبز شد.
قضیه از این قرار است که آقا داشته توی اینترنت اخبار مربوط به چاپ کتاب جدیدش را جستجو می‌کرده که به این عبارت برخورده و وبلاگ مرا پیدا کرده و مرا شناخته و برایم کامنت گذاشته که منم همان ص.س.
بعد هم شاکی شده که چرا خواسته‌ام با روزنامه‌ای که خبر مربوط به او را نوشته بوده، چنان کارهای محیرالعقولی انجام بدهم. و آیا اینکه بعد از دانستن مطلب هم این کار را کردم یا نه!!!!!!!!!!!!!!!!!
عجب دنیای کوچکی.
من که گم و گور شده بودم. این آدما از کجا پیداشون می‌شه پس؟
کسی کسی رو گم نکرده؟
بنده اینجا اطلاعیه می‌دم و سه سوت براش پیداش می‌کنم! به خخخخخخخخخخخخخخخدا...

ساعت ۸:٢۸ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/۱٠
    پيام هاي ديگران(12)   لینک

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

45: سبكي تحمل ناپذير هستي

روز اول کارم هر چه تایپ کرده بودم در یک ثانیه پرید. به نرم افزار word که شجاعی ریخته بود و می‌گفت نصب هم نمی‌خواهد و کافی‌است روی دستگاه کپی‌اش کنی، اعتماد کردم و نصف متن را تایپ کرده بودم که یک save گرفتم و یکدفعه هرچه تایپ کرده بودم غیب شد و برنامه هم بسته شد و دیگر باز نشد.
من عادت کرده‌ام به این چیزها. یک بار دو گیگا بایت حافظه‌ی مبایلم آنی پرید. بدبختی این بود که کلی فیلم و عکس و موزیک تویش داشتم که تکرار شدنی هم نبود. از آن بدتر که فکر می‌کردم یک جور ویروس است و نمی‌دانستم عیب از حافظه‌ی جانبی است. بعد از چند بار پریدن تمام فیلم و عکس موزیک‌ها، تازه دوزاری‌ام افتاد که چه خبر است. یک بار هم برادر کوچکه ویندوز را اشتباهاً روی درایو d ریخت که درایو user بود و هرچه داشتم ،‌ از فیلم و عکس‌های سه سالم با شوهرم و داستان‌هایی که یک ماه طول کشیده بود تایپ کنم و حالا دیگر حتی نسخه‌ی دستنویس‌اش را هم ندارم و کلی تم و غیره همه پرید.
شبی که حافظه‌ی مبایلم پرید درست چند شب بعد از قضیه‌ی کامپیوتر بود. داشتم به صفحه‌ی مبایلم نگاه می‌کردم که یکهو عکس‌های هفته‌ی قبل که رفته بودیم درکه، جلوی چشمم دینگ دینگ غیب شد. ماتم برده بود. مانده بودم چه کاری از دستم برمی‌آید که بکنم. یقه‌ی چه کسی را بگیرم. سر کی داد بزنم.
آنجا بود که یکهو دچار یک نوع شهود شدم. مثل بودا که پای درخت انجیر معابد به بصیرت رسید. به خودم گفتم:
نگاه کن. همین جوری است. همین که یکدفعه همه چیز به باد می‌رود. همه‌چیزی که عمری صرفش کرده‌ای. زندگیت. همسرت. بچه‌ات. توی بم یک شب می‌خوابی و صبح که بیدار شوی، بزرگترین شانس زندگیت این است که جان خودت را داری. اگرنه همه چیز دیگرت، خانه، زندگی، خانواده، فامیل شهر محل سکونتت را از دست داده‌ای. انگار که امروز متولد شده باشی و بچه‌ی یتیمی باشی که کسی و چیزی را در دنیا ندارد و باید چشم به دست دیگران داشته باشد.
عجیب است. آدم یاد این آموزه‌ی عارفانه و صوفی مسلکانه می‌افتد که: هیچ چیز ماندنی و نگه داشتنی نیست. باید بی‌چیز بود. باید سبک سفر کرد.
من سال‌هاست که کتاب و دفتر و سالنامه جمع می‌کنم. گاهی عصبانی می‌شوم و نوشته‌ها و سالنامه‌هایم را می‌سوزانم. گاهی برگه‌های داستانم را توی دستگاه فکس می‌گذارم. اما روی هم رفته توی اثاث‌کشی‌ها پدر کارگرها را در‌می‌آورم!
یاد داستان «بار هستی» از میلان کوندرا افتادم. (ترجمه‌ی دیگرش «سبکی تحمل ناپذیر هستی» است). شخصیت سابینا مثل باد می‌ماند که نمی‌خواهد باری به دوش بگیرد و کسی را داشته باشد و مسئولیت و تعهدی را بپذیرد و می‌خواهد مدام در سفر باشد و حتی بعد از مرگ بار یک سنگ را روی جسدش تحمل نکند. بار خانواده. بار محل زندگی. بار عادت. سابینا می‌خواهد آزاد باشد. و در نهایت تحمل این‌همه سبک‌باری برایش سخت می‌شود.

ساعت ۱۱:۱٤ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/٤
    پيام هاي ديگران(8)   لینک

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

44: من به خط و خبري از تو قناعت كردم


تو از میان صفحه‌ی نیمه شده‌ی روزنامه‌ای که کنده بودم که در آن نواربهداشتی مصرف شده‌ای را بپیچم سر در آوردی.
(اعتراف می‌کنم که برای دور انداختن نوار بهداشتی روش‌های جدیدتری هم هست. اما من به این روش بیشتر عادت دارم.)
حالا دیگر یک شخص نیستی. خواستگارم نیستی. مردی که دوستم داشتی و رفتی ازدواج کردی نیستی. مردی که بعد از ازدواج هنوز به یادم بودی و سراغم را از آشناها می‌گرفتی هم نیستی. برنده‌ی جایزه‌ی کاریکاتور جشنواره‌ی نروژ یا مسئول جلسات انجمن ادبی دانشکده هم نیستی.
حالا تو خاطره‌ای هستی بایگانی شده کنار خاطره‌ی هفت کاج پیچک پوش دانشکده. کنار دکتر قاف. کنار گربه‌ی کور و چاقالوی حیاط دانشکده. کنار دیوانه‌های تیمارستان روزبه. کنار هرچه و هرچه آن روزها برایم زنده بود و حالا برایم عکسی کهنه است.
کاغذ را بی‌توجه از وسط پاره کرده بودم و داشتم می‌رفتم که... چشمم به یک جمله از شعری افتاد. مأنوس بود. جذبم کرد. کلماتش آشنا بودند. وسوسه شدم که بخوانمش.
تیترش را که خواندم شوکه شدم: ص.س و تشنج کلماتش...
تو را از قطعه روزنامه‌ی بی ارزشی بازیافتم.
طعمت به دهانم آمد. مثل طعم کلوچه‌ی زنجبیلی با چای.
پ.ن: درجستجوی زمان از دست رفته- مارسل پروست

ساعت ۳:٠٥ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/۳
    پيام هاي ديگران(10)   لینک

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

43: سانسور مي‌كنيم... سانسور بكنيد...


کفش‌های پاشنه ده سانتی عسلی رنگ خواهرم را می‌پوشم. به پاهایم نگاه می‌کنم. کیفش هم کنار پایم است. می‌دانستم که بعد از دوبار بالا و پایین رفتن خیابان و کچل کردن فروشنده‌ها و خریدن کیف و کفش... آخرش هم پایش که به خانه برسد از خریدش ناراضی می‌شود و می‌گوید کاش آن یکی را از آن یکی مغازه خریده بود. خواهرم و مامان اینطوری هستند. هیچوقت نمی‌توانند بدون نظر کسی چیزی بخرند و بعد هم حداقل پانزده نفر باید بگویند خوب است و لنگه ندارد تا راضی بشوند مگرنه دلشان را می‌زند و اگر پس هم ندهند هر بار که استفاده می‌کنند غر می‌زنند که تقصیر تو بود که این را خریدیم.
تقصیر من است... گلشیفته‌ فراهانی توی «درباره‌ی الی» این دیالوگ را می‌گوید. «اینم تقصیر منه...»
گوشی تلفن را که با عصبانیت روی شاسی‌اش می‌کوبم، خواهرم و مامان تازه از در بیرون رفته‌اند که نمی‌دانم بروند کدام لباس را پس بدهند و جایش کدام را بگیرند. عصبانیم. می‌روم توی حیاط. می‌آیم توی اتاق. کفش‌های نوی خواهرم را می‌پوشم و باهاش توی اتاق راه می‌روم. به سرم می‌زند موهای آشفته‌ام را براشینگ کنم. باز به سرم می‌زند که فرنچ‌های ناخن‌هایم را تجدید کنم. باز به خیالم می‌رسد بروم امتحانم را بخوانم. یا اصلاً بقیه‌ی شال خواهرم را ببافم... هر کاری... هر کاری جز آمدن پای کامپیوتر و تایپ این چیزها... اما آخرش می‌آیم و می‌نویسم که:
ازت متنفرم. ازت متنفرم. این را چه‌جوری بگویم که معنی کامل خودش را بدهد؟ چه‌جوری بگویم که دق دلم خالی بشود؟ چه‌جوری توی گوشت داد بزنم که حسابی حالیت بشود و فکر نکنی از سر سیری می‌گویم، یا چون الأن از دستت عصبانیم این را می‌گویم و چند دقیقه بعد یادم می‌رود که ازت متنفرم؟
نباید اینجا بنویسم. نباید بنویسم ... کاش می‌شد واقعاً گم و گور بشوم و یک جایی که کسی پیدایم نکند بنویسم:‌ ازت متنفرم.
.
.
.
این‌ها حرف‌هایی بود که بعد از آشتی، سانسورش کردم. چه کنیم دیگر؟ ما هم به درد سانسور دچاریم. چون که نامزدمان و ایضاً دوست‌شان آدرس وبلاگ‌مان را دارند!
چقدر حرف هست. چقدر درد هست که اینجا نمی‌شود نوشت. به جان خودم به سرم زده بروم یک وبلاگ مخفی برای خودم درست کنم و آنجا تا دلم می‌خواهد خواهر و مادر همه را به فحش بکشم.
این کار را می‌کنم.
قول می‌دهم.

ساعت ٦:٤۳ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/٢٩
    پيام هاي ديگران(11)   لینک

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

42: كوچه‌ي بن بست


من چه دختر جذابی بودم. چرا اینطوری شده‌ام؟ چرا اینقدر گه شده‌ام؟ تپل و غرغرو.
همین الان شوهرم زنگ زد. هرچه پرسید، جوابش «هیچی»، «هیچکی»، «هیچکس» و «هیچ‌جا» بود.
پرسید: عشق کی هستی؟
خمیازه‌ای بلند کشیدم و وسطش گفتم:‌هیچکی.
اینطوری می‌شود که زندگی آدم می‌شود خمیازه‌ای بزرگ. تمام زندگی آدم می‌شود یه دهان گنده که خمیازه‌اش تمامی ندارد.
پرسید: چرا حوصله نداری؟
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: حوصله ندارم.
و فکر کردم به سوأل‌هایی که جوابش با «هیچ...» شروع می‌شد.
این روزها هیچ‌هایم چقدر زیاد شده‌اند. دارند از لبه‌ی زندگیم سر می‌روند و پایین می‌ریزند. نه شعر خوبی هست که آدم بخواند... نه کسی که یک کلمه حرف حساب بزند... نه کسی که به اندازه‌ی آن روزها عاشق آدم بشود... نه کسی که منتظرش باشی و هی زنگ نزند...
دلم می‌خواند سرم را زمین بگذارم و به اندازه‌ی تمام تاریخ بخوابم.
دلم می‌خواهد کپه‌ی مرگم را بگذارم و سر برندارم.
دیشب تا حالا این شعر را زیر لب زمزمه می‌کنم:
میون اینهمه کوچه که به هم پیوسته
کوچه‌ی قدیمی ما کوچه‌ی بن‌بسته
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می‌گیریم
یه روزم مثل پدربزرگ باید
تو همین کوچه‌ی بن‌بست بمیریم...


ساعت ۱٠:٠۳ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/٢٤
    پيام هاي ديگران(10)   لینک


یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

41: همه‌ي آدم‌ها را ديده‌ام


وقتی آدم شروع به نوشتن می‌کند باید چیزی برای نوشتن داشته باشد. من قبلاً‌ آنقدر سو‍ژه برای نوشتن داشتم که توی اتوبوس در حالت سرپا و در حال راه رفتن توی خیابان و نصفه شب‌ها با نور ماه و توی توالت و حمام هم می‌نوشتم. حالا نه. دنبال دلیلش هم دیگر نیستم.
یاد گرفته‌ام که خیلی چیزها سابق آنطوری بود و حالا نیست. همه چیز عوض می‌شود. از دست می‌رود. حرام می‌شود. به آدم خیانت می‌شود. آدم‌هایی که لیاقت‌شان کمتر است، بالاتر از آدم می‌روند و توی سرت می‌زنند. کسانی که روزی دوستت هستند، ازت دور می‌شوند. دوستی و دشمنی معنای تازه‌ای پیدا می‌کند. همه چیز وارونه و عوضی می‌شود و بعد یکهو می‌بینی، توی گـ.ه خودت داری دست و پا می‌زنی و دیگران هر و کر توی رویت بهت می‌خندند و... خودت هم بهشان حق می‌دهی. مثل من. مثل حالا که به همه حق می‌دهم.
به بچه‌هایی که توی دانشگاه دنبال كو.نم می‌دویدند و بهم حسودی‌شان می‌شد و حسرتم را می‌خوردند، حق می‌دهم که حالا آدم حسابی‌ شده باشند و محل من نگذارند و سال به سال یک زنگ هم بهم نزنند. به پدر و مادرم حق می‌دهم که خواهرم و بچه‌اش را از من عزیزتر بدانند، چون که او زودتر ازدواج کرده و بچه دارد و من هنوز آس و پاسم. به رئیس‌های قبلی‌ام حق می‌دهم که دیپلم و سیکل هم نداشته باشند و به خودشان حق بدهند توی سر من بزنند و تحقیرم کنند.
این چیزها را آدم به مرور زمان یاد می‌گیرد. درد، این نیست. حیران دانستن این‌ها نیستم. حیران اینم که چه آدمی بودم و حالا چه شده‌ام... و چطور اینقدر خوب این چیزها را حالیم کردند،‌ بدون اینکه خودم بفهمم. بدون اینکه آب از آب تکان بخورد.
چند روز پیش داشتم عکس هایی را که برادر کوچکه اشتباهاً از روی کامپیوتر پاک کرده بود و دوباره کج و کوله و با اسم‌های عوض شده،‌ برش گردانده بود، نگاه می‌کردم و دسته بندی‌شان می‌کردم. توی آن‌ها یک عالم عکس هنرجوهای آموزشگاه رانندگی هم بود. عکس آن همه آدم. فکر کنم به جز مرده ها، همه‌ی آدم‌های دنیا را دیده‌ام و می‌شناسم. (این جمله را از کتاب هرتزوک دزدیدم: دور اروپا سفر کردم و آنقدر آدم دیدم که فکر می‌کنم به جز مرده‌ها،‌همه‌ی آدم‌ها رادیده باشم.) اما راستی راستی حسابی ترس برم داشت. هی عکسها را رد می‌کردم و هی می‌دیدم می‌شناسم‌شان. خیلی‌ها را حتی با اسم. به خودم گفتم چطور ممکن است اینهمه آدم را بشناسی؟ تو که هنوز سی سالت است. با این حافظه‌ی ضعیف... چطور ممکن است این زن‌های چاق و لاغر و پیر و جوان، این مردهای کچل و شکم گنده و لاغر و استخوانی و درس‌خوانده و نخوانده را بشناسی. آدم‌های معتاد. زن‌های فاسد که همان موقع ثبت نام هم می‌شد حدس زد که با مربی مرد برنامه خواهند گرفت و باهاش رفیق هم خواهند شد. الناز مؤمنی با آن ساق‌های لاغر مارمولکی که شبیه (اولی) توی ملوان زبل بود. چشم‌هایش روی چیزی تمرکز نداشت و دهانش هم مثل پیرزن‌ها چروک خورده بود. پانزده بار آیین نامه را امتحان داد و قبول نشد و هر بار هم یکی را از خیابان پیدا می‌کرد و به عنوان پدر یا مادر معرفی می‌کرد که وساطت کنند و قبولش کنیم. هر کس می‌دیدش قسم می‌خورد معتاد درجه یک است و مغزش پاک از کار افتاده.
خیلی‌ها... خیلی‌ها... و هر کدام یک قصه‌ای داشتند که سمانه منشی چاق و فضول‌مان، سریع کشفش می‌کرد و برای من هم تعریف می‌کرد. سمانه حافظه‌اش باورنکردنی بود. سر از کار هر کسی در می‌آورد. رابطه‌ها. ازدواج‌ها و طلاق‌های توی شناسنامه‌ها. دهاتی بودن آدم‌هایی که برای‌مان کلاس می‌گذاشتند. مطلقه بودن زن‌هایی که سر و گوششان می‌جنبید. روابط استاد آیین نامه با زن‌ها.
بیخودی نیست که این روزها توی خیابان که راه می‌روم، احساس می‌کنم هر کدام آدم‌ها را یک جایی قبلاً‌ دیده‌ام. شوهرم مسخره‌ام می‌کند. می‌گوید توهم شناختن آدم‌ها رادارم. اما فکر کنم همین‌طوری است که حس می‌کنم همه را قبلاً دیده‌ام. می‌ترسم. نمی‌شود که آدم هی راه برود و همه به نظرش آشنا بیایند. چه می‌دانم کجا دیده‌ام‌شان. شاید معلم دوره‌ی ابتدایی‌ام بوده‌اند، شاید از بچه‌های دانشگاه بوده‌اند، شاید همسایه‌های محله‌های قدیمی بوده‌اند، یا شاید هنرجوهای آموزشگاه... گیجم می‌کند. ذهنم را درگیر می‌کند. حتی گاهی تا ساعت‌ها به قرابت چهره‌ی یک نفر فکر می‌کنم.
دلم می‌خواهد بروم یک جای دنیا که هیچ کس را نشناسم. چهره‌ها همه غریبه باشند. حتی هم نژاد و همرنگ هم نباشیم که شک کنم ممکن است یک جایی دیده باشم‌شان.

ساعت ۱:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/۱۳
    پيام هاي ديگران(20)   لینک