وقتی آدم شروع به نوشتن میکند باید چیزی برای نوشتن داشته باشد. من قبلاً آنقدر سوژه برای نوشتن داشتم که توی اتوبوس در حالت سرپا و در حال راه رفتن توی خیابان و نصفه شبها با نور ماه و توی توالت و حمام هم مینوشتم. حالا نه. دنبال دلیلش هم دیگر نیستم.
یاد گرفتهام که خیلی چیزها سابق آنطوری بود و حالا نیست. همه چیز عوض میشود. از دست میرود. حرام میشود. به آدم خیانت میشود. آدمهایی که لیاقتشان کمتر است، بالاتر از آدم میروند و توی سرت میزنند. کسانی که روزی دوستت هستند، ازت دور میشوند. دوستی و دشمنی معنای تازهای پیدا میکند. همه چیز وارونه و عوضی میشود و بعد یکهو میبینی، توی گـ.ه خودت داری دست و پا میزنی و دیگران هر و کر توی رویت بهت میخندند و... خودت هم بهشان حق میدهی. مثل من. مثل حالا که به همه حق میدهم.
به بچههایی که توی دانشگاه دنبال كو.نم میدویدند و بهم حسودیشان میشد و حسرتم را میخوردند، حق میدهم که حالا آدم حسابی شده باشند و محل من نگذارند و سال به سال یک زنگ هم بهم نزنند. به پدر و مادرم حق میدهم که خواهرم و بچهاش را از من عزیزتر بدانند، چون که او زودتر ازدواج کرده و بچه دارد و من هنوز آس و پاسم. به رئیسهای قبلیام حق میدهم که دیپلم و سیکل هم نداشته باشند و به خودشان حق بدهند توی سر من بزنند و تحقیرم کنند.
این چیزها را آدم به مرور زمان یاد میگیرد. درد، این نیست. حیران دانستن اینها نیستم. حیران اینم که چه آدمی بودم و حالا چه شدهام... و چطور اینقدر خوب این چیزها را حالیم کردند، بدون اینکه خودم بفهمم. بدون اینکه آب از آب تکان بخورد.
چند روز پیش داشتم عکس هایی را که برادر کوچکه اشتباهاً از روی کامپیوتر پاک کرده بود و دوباره کج و کوله و با اسمهای عوض شده، برش گردانده بود، نگاه میکردم و دسته بندیشان میکردم. توی آنها یک عالم عکس هنرجوهای آموزشگاه رانندگی هم بود. عکس آن همه آدم. فکر کنم به جز مرده ها، همهی آدمهای دنیا را دیدهام و میشناسم. (این جمله را از کتاب هرتزوک دزدیدم: دور اروپا سفر کردم و آنقدر آدم دیدم که فکر میکنم به جز مردهها،همهی آدمها رادیده باشم.) اما راستی راستی حسابی ترس برم داشت. هی عکسها را رد میکردم و هی میدیدم میشناسمشان. خیلیها را حتی با اسم. به خودم گفتم چطور ممکن است اینهمه آدم را بشناسی؟ تو که هنوز سی سالت است. با این حافظهی ضعیف... چطور ممکن است این زنهای چاق و لاغر و پیر و جوان، این مردهای کچل و شکم گنده و لاغر و استخوانی و درسخوانده و نخوانده را بشناسی. آدمهای معتاد. زنهای فاسد که همان موقع ثبت نام هم میشد حدس زد که با مربی مرد برنامه خواهند گرفت و باهاش رفیق هم خواهند شد. الناز مؤمنی با آن ساقهای لاغر مارمولکی که شبیه (اولی) توی ملوان زبل بود. چشمهایش روی چیزی تمرکز نداشت و دهانش هم مثل پیرزنها چروک خورده بود. پانزده بار آیین نامه را امتحان داد و قبول نشد و هر بار هم یکی را از خیابان پیدا میکرد و به عنوان پدر یا مادر معرفی میکرد که وساطت کنند و قبولش کنیم. هر کس میدیدش قسم میخورد معتاد درجه یک است و مغزش پاک از کار افتاده.
خیلیها... خیلیها... و هر کدام یک قصهای داشتند که سمانه منشی چاق و فضولمان، سریع کشفش میکرد و برای من هم تعریف میکرد. سمانه حافظهاش باورنکردنی بود. سر از کار هر کسی در میآورد. رابطهها. ازدواجها و طلاقهای توی شناسنامهها. دهاتی بودن آدمهایی که برایمان کلاس میگذاشتند. مطلقه بودن زنهایی که سر و گوششان میجنبید. روابط استاد آیین نامه با زنها.
بیخودی نیست که این روزها توی خیابان که راه میروم، احساس میکنم هر کدام آدمها را یک جایی قبلاً دیدهام. شوهرم مسخرهام میکند. میگوید توهم شناختن آدمها رادارم. اما فکر کنم همینطوری است که حس میکنم همه را قبلاً دیدهام. میترسم. نمیشود که آدم هی راه برود و همه به نظرش آشنا بیایند. چه میدانم کجا دیدهامشان. شاید معلم دورهی ابتداییام بودهاند، شاید از بچههای دانشگاه بودهاند، شاید همسایههای محلههای قدیمی بودهاند، یا شاید هنرجوهای آموزشگاه... گیجم میکند. ذهنم را درگیر میکند. حتی گاهی تا ساعتها به قرابت چهرهی یک نفر فکر میکنم.
دلم میخواهد بروم یک جای دنیا که هیچ کس را نشناسم. چهرهها همه غریبه باشند. حتی هم نژاد و همرنگ هم نباشیم که شک کنم ممکن است یک جایی دیده باشمشان.
ساعت ۱:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/۱۳
پيام هاي ديگران(20) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر