یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

45: سبكي تحمل ناپذير هستي

روز اول کارم هر چه تایپ کرده بودم در یک ثانیه پرید. به نرم افزار word که شجاعی ریخته بود و می‌گفت نصب هم نمی‌خواهد و کافی‌است روی دستگاه کپی‌اش کنی، اعتماد کردم و نصف متن را تایپ کرده بودم که یک save گرفتم و یکدفعه هرچه تایپ کرده بودم غیب شد و برنامه هم بسته شد و دیگر باز نشد.
من عادت کرده‌ام به این چیزها. یک بار دو گیگا بایت حافظه‌ی مبایلم آنی پرید. بدبختی این بود که کلی فیلم و عکس و موزیک تویش داشتم که تکرار شدنی هم نبود. از آن بدتر که فکر می‌کردم یک جور ویروس است و نمی‌دانستم عیب از حافظه‌ی جانبی است. بعد از چند بار پریدن تمام فیلم و عکس موزیک‌ها، تازه دوزاری‌ام افتاد که چه خبر است. یک بار هم برادر کوچکه ویندوز را اشتباهاً روی درایو d ریخت که درایو user بود و هرچه داشتم ،‌ از فیلم و عکس‌های سه سالم با شوهرم و داستان‌هایی که یک ماه طول کشیده بود تایپ کنم و حالا دیگر حتی نسخه‌ی دستنویس‌اش را هم ندارم و کلی تم و غیره همه پرید.
شبی که حافظه‌ی مبایلم پرید درست چند شب بعد از قضیه‌ی کامپیوتر بود. داشتم به صفحه‌ی مبایلم نگاه می‌کردم که یکهو عکس‌های هفته‌ی قبل که رفته بودیم درکه، جلوی چشمم دینگ دینگ غیب شد. ماتم برده بود. مانده بودم چه کاری از دستم برمی‌آید که بکنم. یقه‌ی چه کسی را بگیرم. سر کی داد بزنم.
آنجا بود که یکهو دچار یک نوع شهود شدم. مثل بودا که پای درخت انجیر معابد به بصیرت رسید. به خودم گفتم:
نگاه کن. همین جوری است. همین که یکدفعه همه چیز به باد می‌رود. همه‌چیزی که عمری صرفش کرده‌ای. زندگیت. همسرت. بچه‌ات. توی بم یک شب می‌خوابی و صبح که بیدار شوی، بزرگترین شانس زندگیت این است که جان خودت را داری. اگرنه همه چیز دیگرت، خانه، زندگی، خانواده، فامیل شهر محل سکونتت را از دست داده‌ای. انگار که امروز متولد شده باشی و بچه‌ی یتیمی باشی که کسی و چیزی را در دنیا ندارد و باید چشم به دست دیگران داشته باشد.
عجیب است. آدم یاد این آموزه‌ی عارفانه و صوفی مسلکانه می‌افتد که: هیچ چیز ماندنی و نگه داشتنی نیست. باید بی‌چیز بود. باید سبک سفر کرد.
من سال‌هاست که کتاب و دفتر و سالنامه جمع می‌کنم. گاهی عصبانی می‌شوم و نوشته‌ها و سالنامه‌هایم را می‌سوزانم. گاهی برگه‌های داستانم را توی دستگاه فکس می‌گذارم. اما روی هم رفته توی اثاث‌کشی‌ها پدر کارگرها را در‌می‌آورم!
یاد داستان «بار هستی» از میلان کوندرا افتادم. (ترجمه‌ی دیگرش «سبکی تحمل ناپذیر هستی» است). شخصیت سابینا مثل باد می‌ماند که نمی‌خواهد باری به دوش بگیرد و کسی را داشته باشد و مسئولیت و تعهدی را بپذیرد و می‌خواهد مدام در سفر باشد و حتی بعد از مرگ بار یک سنگ را روی جسدش تحمل نکند. بار خانواده. بار محل زندگی. بار عادت. سابینا می‌خواهد آزاد باشد. و در نهایت تحمل این‌همه سبک‌باری برایش سخت می‌شود.

ساعت ۱۱:۱٤ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱۱/٤
    پيام هاي ديگران(8)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر