من چه دختر جذابی بودم. چرا اینطوری شدهام؟ چرا اینقدر گه شدهام؟ تپل و غرغرو.
همین الان شوهرم زنگ زد. هرچه پرسید، جوابش «هیچی»، «هیچکی»، «هیچکس» و «هیچجا» بود.
پرسید: عشق کی هستی؟
خمیازهای بلند کشیدم و وسطش گفتم:هیچکی.
اینطوری میشود که زندگی آدم میشود خمیازهای بزرگ. تمام زندگی آدم میشود یه دهان گنده که خمیازهاش تمامی ندارد.
پرسید: چرا حوصله نداری؟
خمیازهای کشیدم و گفتم: حوصله ندارم.
و فکر کردم به سوألهایی که جوابش با «هیچ...» شروع میشد.
این روزها هیچهایم چقدر زیاد شدهاند. دارند از لبهی زندگیم سر میروند و پایین میریزند. نه شعر خوبی هست که آدم بخواند... نه کسی که یک کلمه حرف حساب بزند... نه کسی که به اندازهی آن روزها عاشق آدم بشود... نه کسی که منتظرش باشی و هی زنگ نزند...
دلم میخواند سرم را زمین بگذارم و به اندازهی تمام تاریخ بخوابم.
دلم میخواهد کپهی مرگم را بگذارم و سر برندارم.
دیشب تا حالا این شعر را زیر لب زمزمه میکنم:
میون اینهمه کوچه که به هم پیوسته
کوچهی قدیمی ما کوچهی بنبسته
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا میگیریم
یه روزم مثل پدربزرگ باید
تو همین کوچهی بنبست بمیریم...
ساعت ۱٠:٠۳ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/٢٤
پيام هاي ديگران(10) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر