یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

419: ان تیلیت

دارم یک متنی را به صورت مرامی برای یکی از همکاران تایپ می‌کنم. پرونده پزشکی دخترش است. حاصل سرچ اینترنتی خودش است یا شاید هم آن دیوث (دکتره) دارد یک مقاله‌ای چیزی برای خودش جمع می‌کند و تایپش را داده این بیچاره. این هم به خیال اینکه پرونده دخترش است، متقبل شده. حالا هرچی.
یک طوری است که تا دست از کار می‌کشم و توی نت چرخی می‌زنم یا یک کار متفرقه شخصی می‌کنم، بار سنگین پرونده‌هه را روی وجدانم حس می‌کنم. انگار از همانجا که روی کپی‌هولدر ایستاده، دارد بر و بر نگاهم می‌کند و سر تکان می‌دهد و زیر لب می‌غرد: ما به کجا می‌رویم؟ انگار که کلیه‌ی مریض بچه‌هه در انتظار دستان یاری‌گر من است.
«ان تیلیت» در فرهنگ واژگان عامیانه ، به معنی «آدم حال به هم زن و عوضی» است. البته شما فکر نکنید که من وقتی در اوج عصبانیت و نفرت از یک آدم پست و حقیر که عددی نیست و برایم قیافه هم می‌گیرد و تاقچه‌بالا هم می‌گذارد، زیر لب می‌غرّم: ان تیلیت! واقعاً دارم به معنای اصلی آن اشاره می‌کنم. نخیر. کاملاً از روی عادت می‌گویم. یعنی آدم وقتی خیلی عصبی می‌شود، دنبال اولین کلمه‌ای می‌گردد که بیانگر احساس‌اش باشد. و من به چنین آدم نمی‌گویم «جا.کش» یا مثلاً «دیوث». این‌ها برای من موارد استفاده‌ی دیگری دارد. جا.کش، از لحاظ سطح شخصیتی، خیلی بالاتر از ان تیلیت است. جا.کش آدم زرنگ و نخاله‌ای است. می‌داند چه کسی است و چه می‌خواهد. قصدش هم کاملاً آسیب‌زدن موذیانه به شماست. و البته این کار را در حالی که لبخندی به پهنای صورت، تحویل شما می‌دهد، مخفیانه از مسیرهای گوناگون انجام می‌دهد. دیوث هم از نظر من آدم رندی است. رِند، هم خوب است، هم بد. نخاله است. ولی ضرر چندانی هم ندارد. حتی بانمک هم هست گاهی. در کلمه‌ی دیوث، کمی هم ملاطفت و خنده نسبت به مخاطبِ آن هست. یعنی آدم جالب و رِندی هستی. حتی تحسین هم هست.
اما «ان تیلیت» کاملاً به شخصی اشاره دارد که تو هیچ اعتبار و تشخصی برایش قائل نیستی و چیزی هم حسابش نمی‌کنی. آدم چندش‌آوری هم هست و تو فقط به صرف روابط اجتماعی، به روی خودت نمی‌آوری و باهاش خوب تا می‌کنی. اما یک وقت به خودت می‌آیی و می‌بینی یارو برایت قیافه هم گرفته و توقعات بیجا هم دارد.
حالا این‌ها را برای این گفتم که در ساعت ٣ عصر که در اتاق کارم تنها شدم و فقط 45 دقیقه مانده بود به تعطیل شدن اداره، وقایع صبح تا آن موقع به سرعت چند ثانیه از ذهنم گذشت و قیافه‌ام در هم رفت و غریدم: ان‌تیلیت!
من در همه‌جا آدم مرام‌باز و کارراه‌بندازی هستم. شوهرم معتقد است مهربان و بدزبان‌ام. راست می‌گوید. اکثراً غر می‌زنم و می‌گویم که فلانی حق نداشته فلان توقع را از من داشته باشد. اما آخرش کار یارو را راه می‌اندازم. غر زدن‌ام مال این است که به خودم و دیگران یادآوری کنم که حیطه‌ی «قوانین» کجاست. و کار راه انداختن‌ام برای این است که وجدان‌ام را آسوده کنم که کاری را که می‌توانسته‌ام برای کسی بکنم، انجام‌نداده باقی نگذاشته باشم و نامردی نکرده باشم. این روال اکثراً پاسخگوست. غر زدن باعث می‌شود مراجعین حد و حدود خودشان را بدانند و بفهمند که دارم در حق‌شان لطف می‌کنم و خیلی هم پررو نشوند. اما در مورد بعضی از آدم‌ها این رفتار پاسخگو نیست. آدم‌هایی هستند که بسیار پررو و متوقع هستند و حتی وقتی غر می‌زنی به جایی‌شان حساب نمی‌کنند و همچنان استایل «طلبکاری» و «وظیفه‌اته» را حفظ می‌کنند و خم به ابرو نمی‌آورند.
اینجا یک همکاری داریم که البته 3 طبقه (از نظر ساختمانی) با هم فاصله داریم و کارمان هم چندان ربطی به هم ندارد (حالا کاری به این ندارم که ایشان توی این اداره با تنها و تنها آدمی که من باهاش قهرم و رابطه بدی دارم، رفیق صمیمی شده، ولی کماکان من رابطه و سلام و علیک‌ام را باهاش حفظ کرده‌ام و سعی کرده‌ام دعوایم را با آن یکی، با این قاطی نکنم، ولی این آدمِ عن، سرانجام باعث شد که من با خودش هم قاطی کنم و به هم بزنم).
توی یک سال اخیر، بعد از آمدن اتوماسیون به این اداره، نمی‌دانم چطور شد و قضایا چطور پیچ خورد که من به طور غیر علنی و ضمنی، شدم مسئول رفع مشکلات اتوماسیون و آموزش به همکاران. یعنی آدمی که کارش این بود، از زیر بار قضیه شانه خالی کرد و هی گفت بلد نیستم و همه را پاس داد به من. خودم هم شانه خالی نکردم و کارها را راه انداختم و بیخودی حمالی مفت ایشان را گردن گرفتم. این شد که حالا همه به جای ایشان، به بنده زنگ می‌زنند و من را مسئول حل مشکلات‌شان می‌دانند. البته بدم هم نمی‌آید. توی این ادارات، هرچه بیشتر متخصص باشی و هرچه بیشتر بهت احتیاج داشته باشند، جایگاه‌ات محکم‌تر می‌شود. آدم‌هایی هم که راهنمایی‌شان می‌کنم و برایشان وقت می‌گذارم و حتی می‌روم  اتاق‌شان و پشت سیستم خودشان، بهشان آموزش می‌دهم، همه ازم بسیار بسیار ممنون هستند و جوری هم بهشان تفهیم کرده‌ام که وظیفه‌ام نیست و فقط برای اینکه بعد از این مزاحم‌ام نشوند، دارم بهشان یاد می‌دهم.
طوری شده که روزی سه چهار بار فقط من دارم تلفن‌های طولانی مربوط به اتوماسیون را جواب می‌دهم و وقت‌ام برای کارهایی که بابت‌اش بهم پولی نمی‌دهند و می‌توانم از زیرش شانه خالی کنم، تلف می‌شود. بعد این وسط یکی پیدا بشود که این کار را وظیفه‌ات هم بداند و ازت تشکر هم نکند و بابت ضعف اطلاعات‌ات در یکی دو مورد خاص، بهت بتوپد و پرخاش هم بکند که چرا زودتر نگفتی و خوب تو که بلد نبودی از اول می‌گفتی اینجایش را بلد نیستم!
حالا آن یکی، الأخص یکی از چهار پنج نفری باشد که مسئول یادگیری امور مربوط به اتوماسیون هم بوده‌اند و باید کلاس‌ها را شرکت هم می‌کرده‌اند که یکی در میان شرکت کرده‌اند. و خنگ و گشاد هم تشریف دارند.
حالا آن یکی، کارش هم از نظر سازمانی هم‌رده و حتی پایین‌تر از تو باشد.
حالا آن یکی، چند سال هم ازت کوچک‌تر باشد.
حالا آن یکی، نه صمیمیتی باهات داشته باشد و نه خورده و بُرده‌ای با هم داشته باشید و نه بدهی‌ای بهش داشته باشی.
حالا به خواهش غیررسمی رئیس‌ات دو تا یک ساعت وقت گذاشته باشی تا مشکل ایشان را به عنوان یک آدم کاربلد حل کنی و کارش را راه بیندازی و نهایتاً بعد از آنهمه راهنمایی کاربردی، یک مورد ریز را خودت هم ندانی و بگویی نمی‌دانم و حتی سعی کنی از این و آن برایش بپرسی و دست آخر بلند شوی مستقیم بروی پیش اشخاص دیگر که رودررو برایشان توضیح بدهی تا پاسخ مشکل را پیدا کنی و... پیدا هم کنی و... بعد طرف طلبکار بشود که چرا زودتر نگفته‌ای و باعث شده‌ای کلی کار الکی و اضافه بکند؟؟؟
خوب شما باشی، در مقابل چنین آدم عنی با چنین رفتار طلبکارانه‌ای چه برخوردی می‌کنی؟
آفرین. من هم دقیقاً همان برخورد را کردم. یعنی انگشت وسط را نشان‌اش دادم و دفعه‌ی بعد که با همان لحن طلبکارانه زنگ زد که چرا چنین و چنان، بهش گفتم که این وظیفه‌ام نبوده و نیست و در ازای انجام‌اش هم کسی ازم تشکری نکرده و غیر از این نبوده که ازم طلبکار هم شده‌اند (باز داشتم توی دلم می‌گفتم که یک درصد اگر عذرخواهی کرد از لحن تندش و گفت که منظوری نداشته، باز هم راهنمایی‌اش می‌کنم). برگشته می‌گوید: خب حالا اگه می‌خواین جواب ندین، یه بحث دیگه‌ست... باز گفتم که این وظیفه‌ی من نیست و وظیفه‌ی آقای فلانی است. می‌گوید: همون آقای فلانی خودش گفت که با شما تماس بگیرم و بپرسم! بعد هم که گفتم به هرحال وظیفه‌ی خودش است. برگشته با لحن تهدیدآمیزی می‌گوید: من «پیغام» شما رو به ایشون می‌گم. خدافس.
بعد هم امروز زنگ زده چغلی من را به رئیس‌ام می‌کند و رئیس‌ام هم که من پیشاپیش در جریان قضیه گذاشته بودم‌اش، زده توی دهان‌اش که اصلاً وظیفه‌ی فلانی نیست و خودت باید توی کلاس‌ها شرکت می‌کردی که یاد بگیری.
جل‌الخالق! آدم از وقاحت یک سری آدم‌ها، با مغز بکوبد توی تیزی چهارچوب در. اینجاست که اولین کلمه‌ای که به ذهن متبادر می‌شود این خواهد بود:
عن تیلیت!
_____________________________________
پ.ن: بدون ویرایش