خانهام تمیز است.
خیلی سعی میکنم تمیز و مرتب نگهش دارم. شاید چون هنوز اولش است. اما این باعث میشود
زندگیام بشود زنجیرهی مداومی از کار صبح بیرون و کار شب خانه. همش کار. بدون
مطالعه. بدون تفریح (بیش از دیدن فیلمهای هالیوودی و سریالهای آبگوشتی). بدون کوه
رفتن. بدون دیدن دوستان. بدون نوشتن. بدون نقاشی کردن. بدونِ... زندگی کردن.
پول، خوب است. حقوق
سر ماه خوب است. و من آنقدر بیپولی و بدبختی کشیدهام که بخاطر حقوق سر ماه، از
خوابیدن تا لنگ ظهر و آرایشگاه و بدنسازی و دکتر پوست (و سایر دکترها) و کلاس زبان
و خواندن برای ارشد و نقاشی و طرح برجسته روی سفال و دیدن دوست و آشنا و کوه و دشت
و مسافرت، بگذرم.
من میدانم «پول»
یعنی چه. شاید خیلی از شما ندانید...
اما داستان سر کار
رفتن زنان متأهل اینطوری است که اولش تصمیم میگیری سر کار بروی چون پول نداری و
میخواهی برای خودت خرج کنی و برای هر مداد ابرو و پرداخت قبض مبایل و کادو دادن
در مناسبتها به خواهر و برادرت، به دستمال یزدی متوسل نشوی. بعد شروع میشود: این
ماه کم آوردم. تو پول قسطا رو بده. ماه آینده پولت مال خودت... مبل نو میخوای
چیکار؟ با پول خودت بخر. گوشی مبایل؟ با پول خودت بخر. کوفت و زهرمار؟ اصلاً واجب
نیست. با پول خودت بخر...
با پول خودت بخر...
با پول خودت بخر... میشود ورد زبان شوهرت. کمکم تمام «مخارج تو» میشود «خرج غیر
ضروری» و به او مربوط نمیشود و باید خودت هزینهاش را بپردازی.
چند روز پیش به
شوهرم گفتم: تو هم شدی عین این بیمهها که هزینههای درمانی رو کلاً متقبل نمیشن
به این بهانه که مربوط به زیبایی میشه و پای مرگ و زندگی در میون نیست. ینی حتماً
باید بمیرم که تو خرج کفن و دفنام رو بدی؟
اینطوری است که
گاهی زنها بعد از یک مدت کار کردن بیرون خانه، تصمیم میگیرند بچه بیاورند و به
بهانه بچه بنشینند خانه. کلاً «بچه داشتن» بهانهی خوبی است برای ماشین داشتن.
برای خریدن بازیهای کامپیوتری. برای پارک رفتن و تفریح کردن. برای خوردن خوراکیهای
هیجان انگیز. بچهها دلیل خوبی هستند که مادرها پا به پایشان خوش بگذرانند.
اصلاً گور بابای
بچهها. چه میگفتم؟ پول. بله بی پولی باعث شد دوباره بروم سر کار. و کار باعث شد
از زندگی کردن بیفتم و صبح تا شب خر حمالی کنم. اخیراً یک شب به جایی رسیدم که از
خودم و خانهداری و زن بودن و شوهر داشتن و سر کار رفتن بیزار شدم. یادم آمد وقتی
خانهی پدرم بودم حتی اگر سر کار میرفتم و مخارج اضافی خودم را (منهای آب و برق و
گاز و خوراک و اجاره خانهی پدری) خودم میدادم، لااقل از زیر کارِ خانه به بهانهی
خستگی فرار میکردم و به محض رسیدن به خانه، میرفتم عین خرس میافتادم و میخوابیدم.
هیچ چیز به من مربوط نبود. در حوزه مسئولیت من تعریف نمیشد. غذا پختن. لباس شستن.
خالی کردن سطل زبالهی توالت... آخ! آخ! همین سطل زباله توالت برای من سنبل
مسئولیت خانهداری است! چون که یک بار آن وقتها دقیقاً یادم هست که مادرم ازم
پرسید: تو اصلاً تا حالا سطل توالت رو خالی کردی؟ و این را محض این پرسید که خاطرنشان
بکند من کلاً در جریان خیلی از کارهای خانه نیستم و برای خودم شاهانه میآیم و میروم
و حالیام نیست که خانه، کار دارد.
حالا حالیام شده.
حالا که از سر کار میرسم خانه و تا یازده شب، پنج دقیقه هم نمینشینم. فقط بدو
بدو. همین الأن که اینها را تایپ میکنم یادم افتاد ظرفشوییام از دیشب پر از ظرف
است و گذاشتهام امشب بشویم. با این اوصاف چه جایی برای فعالیتهای فرهنگی و
آموزشی میماند؟
شوهرم را بگو!
نشسته خوشگل و شیک و مجلسی برای خودش و من برنامه میچیند که ارشد بخوانم و آیلتس
بگیرم و نقاشی کنم و طرح برجسته کار کنم (توی پنجاه متر آپارتمان و لابد هم توی
دستشویی!).
وقتی به مصیبت خانهداری
دچار میشوی تازه حالیات میشود یک چیزهایی صرفاً «فانتزی» و «مایهی دردسر»
هستند. مثلاً آبرنگ نقاشی کردن بچهها (که تر میزند به هیکل خودشان و فرش و لباس
و تمام خانه و زندگی. و کیک پختن (که تر میزند به آشپزخانهات و حاصل کار هم در
قیاس با کیکهای آماده، چنگی به دل نمیزند) و پختن غذاهای فانتزی که نه شکم را
سیر میکنند و نه ارزش غذایی دارند و نه میشود جلوی مهمان گذاشت (که معمولاً مواد
تشکیل دهندهشان هم الکی گران است).
شوهرم مثل همهی
شوهرها این چیزها را نمیفهمد و صرفاً دوست دارد که زنی خوشگل و خوشاندام و
کدبانو از یک سو، و فرهیخته و هنرمند و روشنفکر از سوی دیگر داشته باشد. حالیاش
نیست که این چیزها جمع اضداد است و محال. که اگر قرار باشد حتی بشود همهی اینها
را یک جا جمع کرد، کار کردن صبح تا شب آنطرف شهر را نمیشود با اینها توی یک طویله
تپاند.
آدمیزاد زمان
محدودی دارد.
شبانه روز 24 ساعت
است که یک سوماش را (هشت ساعت و معمولاً کمتر) خوابم و چهار ساعتش را توی راهام
و نه الی نه و نیم ساعتش را توی محل کارم و یک الی دو ساعتش را آشپزی میکنم و یک
الی دو ساعتش را (بستگی دارد) بشور بساب و جمع و جور میکنم و نیم تا یک ساعتش را
شام میخورم (با حواشی).... و با این احتساب در خوشبینانهترین حالت، وقت اضافهای
نمیماند (اگر کم نیاورم و مجبور نشوم از ساعت خوابم بزنم که معمولاً میآورم و میزنم
و همیشه کمخوابی دارم).
حالا کجای این وسط
مسطها مثلاً زمانی میماند که تفریح هم بکنم و درس هم بخوانم و... ؟
میفرمایید همیشه
باید از یکی به نفع دیگری صرفنظر کرد یا از یکی کم گذاشت تا دیگری پر شود؟ کدام
یکی را کم بگذارم؟ از کارم کم بگذارم، اخراج میشوم (بی تعارف). از غذا پختن کم
بگذارم، شوهرم حسرت غذاهای مادرش را خواهد خورد و به تدریج از خانه و زندگیاش زده
خواهد شد. از کارِ خانه کم بگذارم، خانهام عین خانهی میم، سمساری میشود و همه
عالم و آدم پشت سرم و توی رویم خواهند گفت: شلختهای! دیگر چه؟ غذا نخورم؟ نخوابم؟
تازه من از فعالیتهای
واجب حاشیهای مثل نظافت شخصی و اصلاح و حمام و رنگ کردن مو و کوتاه کردن ناخن و
مرتب بودن سر و ظاهرم و خریدهای هفتگی فاکتور گرفتهام و آنها را گذاشتهام آخر
هفتهها و روزهای تعطیل (که در آن روزها هم زمانی برای تفریح و فرهیختگی باقی
نماند!) وگرنه باز هم باید دست به دامن خدا میشدم که در گردش شب و روز و قوانین
ازلی خلقت دست ببرد و شبانهروز را بکند بیست و پنج شش ساعت.
زیاد غر میزنم،
هان؟ همیشه توی هر چیزی سوراخ غُر-خورَش را پیدا میکنم، هان؟ چه میشود کرد؟ زندگی روی
خوشش را نشان بعضیها میدهد، کیوناش را نشان بعضیها.