دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۲

338: فرهیختگی تعطیل. هنرمندی مالیده.

خانه‌ام تمیز است. خیلی سعی می‌کنم تمیز و مرتب نگهش دارم. شاید چون هنوز اولش است. اما این باعث می‌شود زندگی‌ام بشود زنجیره‌ی مداومی از کار صبح بیرون و کار شب خانه. همش کار. بدون مطالعه. بدون تفریح (بیش از دیدن فیلم‌های هالیوودی و سریال‌های آبگوشتی). بدون کوه رفتن. بدون دیدن دوستان. بدون نوشتن. بدون نقاشی کردن. بدونِ... زندگی کردن.
پول، خوب است. حقوق سر ماه خوب است. و من آنقدر بی‌پولی و بدبختی کشیده‌ام که بخاطر حقوق سر ماه، از خوابیدن تا لنگ ظهر و آرایشگاه و بدنسازی و دکتر پوست (و سایر دکترها) و کلاس زبان و خواندن برای ارشد و نقاشی و طرح برجسته روی سفال و دیدن دوست و آشنا و کوه و دشت و مسافرت، بگذرم.
من می‌دانم «پول» یعنی چه. شاید خیلی از شما ندانید...
اما داستان سر کار رفتن زنان متأهل اینطوری است که اولش تصمیم می‌گیری سر کار بروی چون پول نداری و می‌خواهی برای خودت خرج کنی و برای هر مداد ابرو و پرداخت قبض مبایل و کادو دادن در مناسبت‌ها به خواهر و برادرت، به دستمال یزدی متوسل نشوی. بعد شروع می‌شود: این ماه کم آوردم. تو پول قسطا رو بده. ماه آینده پولت مال خودت... مبل نو می‌خوای چیکار؟ با پول خودت بخر. گوشی مبایل؟ با پول خودت بخر. کوفت و زهرمار؟ اصلاً واجب نیست. با پول خودت بخر...
با پول خودت بخر... با پول خودت بخر... می‌شود ورد زبان شوهرت. کم‌کم تمام «مخارج تو» می‌شود «خرج غیر ضروری» و به او مربوط نمی‌شود و باید خودت هزینه‌اش را بپردازی.
چند روز پیش به شوهرم گفتم: تو هم شدی عین این بیمه‌ها که هزینه‌های درمانی رو کلاً متقبل نمی‌شن به این بهانه که مربوط به زیبایی میشه و پای مرگ و زندگی در میون نیست. ینی حتماً باید بمیرم که تو خرج کفن و دفن‌ام رو بدی؟
اینطوری است که گاهی زن‌ها بعد از یک مدت کار کردن بیرون خانه، تصمیم می‌گیرند بچه بیاورند و به بهانه بچه بنشینند خانه. کلاً «بچه داشتن» بهانه‌ی خوبی است برای ماشین داشتن. برای خریدن بازی‌های کامپیوتری. برای پارک رفتن و تفریح کردن. برای خوردن خوراکی‌های هیجان انگیز. بچه‌ها دلیل خوبی هستند که مادرها پا به پایشان خوش بگذرانند.
اصلاً گور بابای بچه‌ها. چه می‌گفتم؟ پول. بله بی ‌پولی باعث شد دوباره بروم سر کار. و کار باعث شد از زندگی کردن بیفتم و صبح تا شب خر حمالی کنم. اخیراً یک شب به جایی رسیدم که از خودم و خانه‌داری و زن بودن و شوهر داشتن و سر کار رفتن بیزار شدم. یادم آمد وقتی خانه‌ی پدرم بودم حتی اگر سر کار می‌رفتم و مخارج اضافی خودم را (منهای آب و برق و گاز و خوراک و اجاره خانه‌ی پدری) خودم می‌دادم، لااقل از زیر کارِ خانه به بهانه‌ی خستگی فرار می‌کردم و به محض رسیدن به خانه، می‌رفتم عین خرس می‌افتادم و می‌خوابیدم. هیچ چیز به من مربوط نبود. در حوزه مسئولیت من تعریف نمی‌شد. غذا پختن. لباس شستن. خالی کردن سطل زباله‌ی توالت... آخ! آخ! همین سطل زباله توالت برای من سنبل مسئولیت خانه‌داری است! چون که یک بار آن وقت‌ها دقیقاً یادم هست که مادرم ازم پرسید: تو اصلاً تا حالا سطل توالت رو خالی کردی؟ و این را محض این پرسید که خاطرنشان بکند من کلاً در جریان خیلی از کارهای خانه نیستم و برای خودم شاهانه می‌آیم و می‌روم و حالی‌ام نیست که خانه، کار دارد.
حالا حالی‌ام شده. حالا که از سر کار می‌رسم خانه و تا یازده شب، پنج دقیقه هم نمی‌نشینم. فقط بدو بدو. همین الأن که این‌ها را تایپ می‌کنم یادم افتاد ظرفشویی‌ام از دیشب پر از ظرف است و گذاشته‌ام امشب بشویم. با این اوصاف چه جایی برای فعالیت‌های فرهنگی و آموزشی می‌ماند؟
شوهرم را بگو! نشسته خوشگل و شیک و مجلسی برای خودش و من برنامه می‌چیند که ارشد بخوانم و آیلتس بگیرم و نقاشی کنم و طرح برجسته کار کنم (توی پنجاه متر آپارتمان و لابد هم توی دستشویی!).
وقتی به مصیبت خانه‌داری دچار می‌شوی تازه حالی‌ات می‌شود یک چیزهایی صرفاً «فانتزی» و «مایه‌ی دردسر» هستند. مثلاً آبرنگ نقاشی کردن بچه‌ها (که تر می‌زند به هیکل خودشان و فرش و لباس و تمام خانه و زندگی. و کیک پختن (که تر می‌زند به آشپزخانه‌ات و حاصل کار هم در قیاس با کیک‌های آماده، چنگی به دل نمی‌زند) و پختن غذاهای فانتزی که نه شکم را سیر می‌کنند و نه ارزش غذایی دارند و نه می‌شود جلوی مهمان گذاشت (که معمولاً مواد تشکیل دهنده‌شان هم الکی گران است).
شوهرم مثل همه‌ی شوهرها این چیزها را نمی‌فهمد و صرفاً دوست دارد که زنی خوشگل و خوش‌اندام و کدبانو از یک سو، و فرهیخته و هنرمند و روشنفکر از سوی دیگر داشته باشد. حالی‌اش نیست که این چیزها جمع اضداد است و محال. که اگر قرار باشد حتی بشود همه‌ی این‌ها را یک جا جمع کرد، کار کردن صبح تا شب آنطرف شهر را نمی‌شود با این‌ها توی یک طویله تپاند.
آدمیزاد زمان محدودی دارد.
شبانه روز 24 ساعت است که یک سوم‌اش را (هشت ساعت و معمولاً کمتر) خوابم و چهار ساعتش را توی راه‌ام و نه الی نه و نیم ساعتش را توی محل کارم و یک الی دو ساعتش را آشپزی می‌کنم و یک الی دو ساعتش را (بستگی دارد) بشور بساب و جمع و جور می‌کنم و نیم تا یک ساعتش را شام می‌خورم (با حواشی).... و با این احتساب در خوشبینانه‌ترین حالت، وقت اضافه‌ای نمی‌ماند (اگر کم نیاورم و مجبور نشوم از ساعت خوابم بزنم که معمولاً می‌آورم و می‌زنم و همیشه کم‌خوابی دارم).
حالا کجای این وسط مسط‌ها مثلاً زمانی می‌ماند که تفریح هم بکنم و درس هم بخوانم و... ؟
می‌فرمایید همیشه باید از یکی به نفع دیگری صرف‌نظر کرد یا از یکی کم گذاشت تا دیگری پر شود؟ کدام یکی را کم بگذارم؟ از کارم کم بگذارم، اخراج می‌شوم (بی تعارف). از غذا پختن کم بگذارم، شوهرم حسرت غذاهای مادرش را خواهد خورد و به تدریج از خانه و زندگی‌اش زده خواهد شد. از کارِ خانه کم بگذارم، خانه‌ام عین خانه‌ی میم، سمساری می‌شود و همه عالم و آدم پشت سرم و توی رویم خواهند گفت: شلخته‌ای! دیگر چه؟ غذا نخورم؟ نخوابم؟
تازه من از فعالیت‌های واجب حاشیه‌ای مثل نظافت شخصی و اصلاح و حمام و رنگ کردن مو و کوتاه کردن ناخن و مرتب بودن سر و ظاهرم و خریدهای هفتگی فاکتور گرفته‌ام و آن‌ها را گذاشته‌ام آخر هفته‌ها و روزهای تعطیل (که در آن روزها هم زمانی برای تفریح و فرهیختگی باقی نماند!) وگرنه باز هم باید دست به دامن خدا می‌شدم که در گردش شب و روز و قوانین ازلی خلقت دست ببرد و شبانه‌روز را بکند بیست و پنج شش ساعت.
زیاد غر می‌زنم، هان؟ همیشه توی هر چیزی سوراخ غُر-خورَش را پیدا می‌کنم، هان؟ چه می‌شود کرد؟ زندگی روی خوشش را نشان بعضی‌ها می‌دهد، کیون‌اش را نشان بعضی‌ها.

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۲

337: گزارش دو ماهه ی اول زندگی مشترک

امروز که روز برفی بین‌التعطیلین است و نصفی از همکاران و رؤسا پیچانده‌اند و پایین دستی‌ها مثل بنده آمده‌ایم اداره غاز بچرانیم، فرصت می‌کنم که بنویسم برایتان که:
دو ماه و یازده روز است «رسماً» متأهل شده‌ام. توی ایران در واقع یک اوضاع وای چه کنمی هست که آدم وقتی عقد کرده‌است (ولو دو سال) احساس تجرد می‌کند و معلوم نیست صاحبش کیست و به کی باید جواب پس بدهد. نانش را پدر و مادر می‌دهند و یکی دیگر صاحبش است. امانت است. از اینجور چیزها دیگر. خودتان بهتر می‌دانید. بعد من دو سال است متأهلم ولی تازه دو ماه و یازده روز است که با شوهرم رسماً زیر یک سقف زندگی می‌کنیم و می‌شود بهمان گفت زن و شوهر درست و حسابی. قبلش یک ملغمه‌ای بودیم که خودمان هم نمی‌دانستیم چیست.
عرض کنم خدمتتان که از این پست به بعد، بنده به دلایل بسیاری (تأهل و نوع شغل و ...) مجبورم مؤدب‌تر باشم و کمتر جفنگ بگویم. مثلاً حسابش را بکنید که یکی از قوم شوهر آدرس اینجا را به هر دلیل مزخرف الکی پیدا کند (و شما می‌دانید که من به جای مزخرفِ الکی چه می‌خواستم بگویم و نگفتم!  نخواهم گفت...) بعد چه آشی برای من بار می‌گذارند و چطور زندگی خانوادگی‌ام جهنم می‌شود. چون که پای آبروی خیلی‌ها وسط می‌آید (ازدواج، عجب گه خوردنی بود! ببخشید. از دستم در رفت.)
فکر کن که یک روز من توی اداره سرم خلوت باشد و وقت داشته باشم پست وبلاگی بنویسم و آپ کنم! آن هم حالا که دست تنها هستم و هنوز یک نفر را به عنوان کمک استخدام نکرده‌اند و نه می‌توانم مرخصی بگیرم و نه حتی اجازه دارم بمیرم. مثلاً همین امروز که گفتم برفی است و نصفی نیامده‌اند و خلوت است... کار پشت کار. نامه پشت نامه. یک درصد فکر کن که وقت کنم سرم را بخارانم.
دارم به ادبیات مزخرف اداری، به املاء و انشاء مسخره‌شان عادت می‌کنم. به اینکه توی نامه‌ها سرِخود کلمه‌ها را درست نکنم. به اینکه اینها به من مربوط نیست. اگر بی‌سوادند. اگر با داشتن دکترا سواد کافی برای نوشتن دو خط نامه ندارند. هرچه هست رئیس من هستند و به من نیامده که نامه‌ی این‌ها را اصلاح کنم. «بعنوان». «علی رغم». «به الطبع». «بصورت». «شورایعالی» و خیلی کلمات دیگر. به من چه؟ به من چه که «بضاعت» را «بظاعت» نمی‌نویسند؟ به من چه که «جلسه‌مان» درست است، نه «جلسه‌امان»؟
اما دارم عادت می‌کنم به سرهم نویسی. به جمله‌بندی غلط و بی سر و ته. به آسمان و ریسمان بافتن برای گفتن دو کلمه حرف ساده.
حالا بگذارید به جهت خالی نماندن عریضه‌ی این چند وقته و در آمدن از خجالت دوستان، شمه‌ای از حال روزهای قبل و اول ازدواجم را عیناً از روی دفترچه نوت‌ام برایتان تایپ کنم:
دو روز تا عروسی‌مان مانده و دست کم 20 تا کار ناتمام داریم و تنها فعالیت مفید اولین شب زندگی مشترک‌مان کشتن بیش از 300 پشه بوده است! (دو روز قبل از عروسی برای تمام کردن کارها و جهاز چیدن، به خانه نقل مکان کردیم).
دوم اینکه مبلم از چسب چوب که مامان باهاش توری‌های پشه‌گیر پنجره را می‌چسباند، لک شد.
سوم اینکه نصاب اجاق گاز آمد و گاز را نصب کرد و رفت.
چهارم اینکه یک لکه سیاه از چسب مژه مصنوعی روی فرش‌ام افتاده که مال قبل است و حالا دیده‌امش.
پنجم اینکه نصاب‌های یخچال و ماشین لباسشویی فردا می‌آیند.
ششم اینکه پرده هنوز کار دارد و باز باید تغییر کند. (پرده را مامان دوخت و نشان به آن نشان که هنوز که هنوز است کار دارد).
هفتم اینکه خانه تمیز بشو نیست. چون که هنوز تشک تخت نخریده‌ایم. میز جلو مبلی را که برگشت زدیم و باید برویم خارج از شهر (چه کاری بود خوب؟) بخریم که وقتش را نداریم.
هشتم اینکه کاشیکاری آشپزخانه ناتمام است، به خاطر لوله‌های شیر آب‌ها و آبگرمکن که از دیوار بیرون زده و ابزار درست و حسابی برای برش کاشی نداریم و هی کاشی‌ها را می‌شکنیم.
نهم اینکه آبگرمکن وصل نیست، چون باید کاشیکاری تمام شود.
دهم اینکه کابینت زیر ظرفشویی را برای رد شدن لوله تخلیه آب ماشین لباسشویی نبُریده‌ایم...
و همین‌ها باعث می‌شود که نتوانیم کار آشپزخانه و در نتیجه خانه را تمام کنیم. بعد هم چون مبل و فرش را پهن کرده‌ایم، دارد زیر پا کثیف می‌شود.
خاله و مامان و زن‌عمو و مامان بزرگ هر روز پا می‌شوند عنر عنر می‌‌آیند اینجا و بدون اینکه کار مفیدی از پیش ببرند می‌روند.
همه‌مان سر کاریم.
خانه تمیز بشو نیست که چیدن جهیزیه را تکمیل کنیم و عروسی کنیم و به مردم بگوییم بیایند ببینند و فضولی‌شان که خوابید بروند.
همه‌اش کم‌کاری و دست و پا چلفتی‌بازی. همه‌اش کارشکنی. همه‌اش بدشانسی.
مثلاً همین آیفون که یک روز در میان قطع می‌شود و سیمش به درب کشویی پارکینگ وصل است و هی یادشان می‌رود بکشند و زرتی در را باز می‌کنند و پاره می‌شود (نشان به آن نشان که این هم هنوز داغان است و حتی یک روز هم کار نکرده است. عین دهات‌ها در را به صورت دستی باز می‌کنیم.)
مثلاً همین چاه توی پارکینگ که دیروز صبح، ریزش کرد و نزدیک بود ضرر جانی بدهیم.
مثلاً همین میز جلو مبلی که اشتباه درآمد.
همین شیشه‌های طبقات ویترین که یک سانتی‌متر کم و زیاد دارد و نزدیک بود همه کریستال‌هایم امروز خرد و خاکشیر بشوند.
همین یخچال و گاز و مبل که ضربه خورد و لک شد و پلوپز که افتتاح شد و همه چیزم که جلوی دست آمد و استفاده شد، آن هم در حالی که هنوز کسی برای دیدن جهاز نیامده و باید دست‌نخورده بمانند.
تازه شوهرم هم وسط اینهمه بدبختی زنگ زده که دوستش امشب بیاید و باهاش ور بزند و سیگار بکشد و دمنوش کوفت کند.
بعد هم آمده خانه و عوض درست کردن آبگرمکن و کاشیکاری و بستن شیرهای آب، ...لقِ همه کرده و نشسته بساط قلیان سر هم کرده!
انگار که بعدها را که قرار است سال‌ها و سال‌ها زندگی دونفره‌ی خصوصی خودمان را داشته باشیم، ازمان گرفته‌اند. انگار که همین یک شب «با هم بودن» است...
اما دلم هم برایش سوخت که ببین چقـــــــــــــــــــــــــــــــدر آرزو داشته!

یکشنبه (روز چهارم بعد از عروسی):
شیشه فر گار ترک برداشته.
جارو شارژی کار نمی‌کند چون باطری‌اش خراب شده.
شیرهای آب دستشویی و روشویی چکه می‌کنند.
لوله‌ی تخلیه ماشین‌لباسشویی درست نصب نشده.
یخچال مثل ساعت تیک تاک از خودش در می‌آورد.
پرده‌ها هنوز ریزه‌کاری دارد.
تابلوها نصب نشده.
نصف خرده‌ریزهای شوهرم هنوز خانه‌ی مادرش است.
آبگرمکن فقط آب را ولرم می‌کند.
مبل‌ها روکش ندارد.
هنوز LCD و میزش را نخریده‌ایم.
هنوز صندلی‌های چوبی اپن را سفارش هم نداده‌ایم.
نرفته‌ایم میز جلو مبلی را دوباره بگیریم.
درزگیرهای گوشه کابینت را نصب نکرده‌ایم.
کاشی‌ها را با دوغاب درزگیری نکرده‌ایم. (و هنوز هم نکرده‌ایم)
موکت برای خواب و آشپزخانه نخریده‌ایم. (و هنوز هم نخریده‌ایم.)
یک عالمه خرده ریز روی میز آشپزخانه ولو است که هنوز جا ندارد.
برای اینترنت پرسرعت اقدام نکرده‌ایم. (و کردیم و جوابی نیامده است.)
برادرهایم که کابینت و کمد دیواری را ساختند، دستگیره تا کمد و کابینت و طبقه‌ی یک کابینت را نصب نکرده‌اند. (و هنوز هم نکرده‌اند).
خلعتی خانواده داماد را نداده‌ایم و گوشه اتاق مانده.
مادرزن سلام نرفته‌ایم.
بخاری را عوض نکرده‌ایم. ( و هنوز هم...)
و... خیلی چیزهای دیگر که یادم نیست.
و این داستان ادامه دارد...