چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۲

337: گزارش دو ماهه ی اول زندگی مشترک

امروز که روز برفی بین‌التعطیلین است و نصفی از همکاران و رؤسا پیچانده‌اند و پایین دستی‌ها مثل بنده آمده‌ایم اداره غاز بچرانیم، فرصت می‌کنم که بنویسم برایتان که:
دو ماه و یازده روز است «رسماً» متأهل شده‌ام. توی ایران در واقع یک اوضاع وای چه کنمی هست که آدم وقتی عقد کرده‌است (ولو دو سال) احساس تجرد می‌کند و معلوم نیست صاحبش کیست و به کی باید جواب پس بدهد. نانش را پدر و مادر می‌دهند و یکی دیگر صاحبش است. امانت است. از اینجور چیزها دیگر. خودتان بهتر می‌دانید. بعد من دو سال است متأهلم ولی تازه دو ماه و یازده روز است که با شوهرم رسماً زیر یک سقف زندگی می‌کنیم و می‌شود بهمان گفت زن و شوهر درست و حسابی. قبلش یک ملغمه‌ای بودیم که خودمان هم نمی‌دانستیم چیست.
عرض کنم خدمتتان که از این پست به بعد، بنده به دلایل بسیاری (تأهل و نوع شغل و ...) مجبورم مؤدب‌تر باشم و کمتر جفنگ بگویم. مثلاً حسابش را بکنید که یکی از قوم شوهر آدرس اینجا را به هر دلیل مزخرف الکی پیدا کند (و شما می‌دانید که من به جای مزخرفِ الکی چه می‌خواستم بگویم و نگفتم!  نخواهم گفت...) بعد چه آشی برای من بار می‌گذارند و چطور زندگی خانوادگی‌ام جهنم می‌شود. چون که پای آبروی خیلی‌ها وسط می‌آید (ازدواج، عجب گه خوردنی بود! ببخشید. از دستم در رفت.)
فکر کن که یک روز من توی اداره سرم خلوت باشد و وقت داشته باشم پست وبلاگی بنویسم و آپ کنم! آن هم حالا که دست تنها هستم و هنوز یک نفر را به عنوان کمک استخدام نکرده‌اند و نه می‌توانم مرخصی بگیرم و نه حتی اجازه دارم بمیرم. مثلاً همین امروز که گفتم برفی است و نصفی نیامده‌اند و خلوت است... کار پشت کار. نامه پشت نامه. یک درصد فکر کن که وقت کنم سرم را بخارانم.
دارم به ادبیات مزخرف اداری، به املاء و انشاء مسخره‌شان عادت می‌کنم. به اینکه توی نامه‌ها سرِخود کلمه‌ها را درست نکنم. به اینکه اینها به من مربوط نیست. اگر بی‌سوادند. اگر با داشتن دکترا سواد کافی برای نوشتن دو خط نامه ندارند. هرچه هست رئیس من هستند و به من نیامده که نامه‌ی این‌ها را اصلاح کنم. «بعنوان». «علی رغم». «به الطبع». «بصورت». «شورایعالی» و خیلی کلمات دیگر. به من چه؟ به من چه که «بضاعت» را «بظاعت» نمی‌نویسند؟ به من چه که «جلسه‌مان» درست است، نه «جلسه‌امان»؟
اما دارم عادت می‌کنم به سرهم نویسی. به جمله‌بندی غلط و بی سر و ته. به آسمان و ریسمان بافتن برای گفتن دو کلمه حرف ساده.
حالا بگذارید به جهت خالی نماندن عریضه‌ی این چند وقته و در آمدن از خجالت دوستان، شمه‌ای از حال روزهای قبل و اول ازدواجم را عیناً از روی دفترچه نوت‌ام برایتان تایپ کنم:
دو روز تا عروسی‌مان مانده و دست کم 20 تا کار ناتمام داریم و تنها فعالیت مفید اولین شب زندگی مشترک‌مان کشتن بیش از 300 پشه بوده است! (دو روز قبل از عروسی برای تمام کردن کارها و جهاز چیدن، به خانه نقل مکان کردیم).
دوم اینکه مبلم از چسب چوب که مامان باهاش توری‌های پشه‌گیر پنجره را می‌چسباند، لک شد.
سوم اینکه نصاب اجاق گاز آمد و گاز را نصب کرد و رفت.
چهارم اینکه یک لکه سیاه از چسب مژه مصنوعی روی فرش‌ام افتاده که مال قبل است و حالا دیده‌امش.
پنجم اینکه نصاب‌های یخچال و ماشین لباسشویی فردا می‌آیند.
ششم اینکه پرده هنوز کار دارد و باز باید تغییر کند. (پرده را مامان دوخت و نشان به آن نشان که هنوز که هنوز است کار دارد).
هفتم اینکه خانه تمیز بشو نیست. چون که هنوز تشک تخت نخریده‌ایم. میز جلو مبلی را که برگشت زدیم و باید برویم خارج از شهر (چه کاری بود خوب؟) بخریم که وقتش را نداریم.
هشتم اینکه کاشیکاری آشپزخانه ناتمام است، به خاطر لوله‌های شیر آب‌ها و آبگرمکن که از دیوار بیرون زده و ابزار درست و حسابی برای برش کاشی نداریم و هی کاشی‌ها را می‌شکنیم.
نهم اینکه آبگرمکن وصل نیست، چون باید کاشیکاری تمام شود.
دهم اینکه کابینت زیر ظرفشویی را برای رد شدن لوله تخلیه آب ماشین لباسشویی نبُریده‌ایم...
و همین‌ها باعث می‌شود که نتوانیم کار آشپزخانه و در نتیجه خانه را تمام کنیم. بعد هم چون مبل و فرش را پهن کرده‌ایم، دارد زیر پا کثیف می‌شود.
خاله و مامان و زن‌عمو و مامان بزرگ هر روز پا می‌شوند عنر عنر می‌‌آیند اینجا و بدون اینکه کار مفیدی از پیش ببرند می‌روند.
همه‌مان سر کاریم.
خانه تمیز بشو نیست که چیدن جهیزیه را تکمیل کنیم و عروسی کنیم و به مردم بگوییم بیایند ببینند و فضولی‌شان که خوابید بروند.
همه‌اش کم‌کاری و دست و پا چلفتی‌بازی. همه‌اش کارشکنی. همه‌اش بدشانسی.
مثلاً همین آیفون که یک روز در میان قطع می‌شود و سیمش به درب کشویی پارکینگ وصل است و هی یادشان می‌رود بکشند و زرتی در را باز می‌کنند و پاره می‌شود (نشان به آن نشان که این هم هنوز داغان است و حتی یک روز هم کار نکرده است. عین دهات‌ها در را به صورت دستی باز می‌کنیم.)
مثلاً همین چاه توی پارکینگ که دیروز صبح، ریزش کرد و نزدیک بود ضرر جانی بدهیم.
مثلاً همین میز جلو مبلی که اشتباه درآمد.
همین شیشه‌های طبقات ویترین که یک سانتی‌متر کم و زیاد دارد و نزدیک بود همه کریستال‌هایم امروز خرد و خاکشیر بشوند.
همین یخچال و گاز و مبل که ضربه خورد و لک شد و پلوپز که افتتاح شد و همه چیزم که جلوی دست آمد و استفاده شد، آن هم در حالی که هنوز کسی برای دیدن جهاز نیامده و باید دست‌نخورده بمانند.
تازه شوهرم هم وسط اینهمه بدبختی زنگ زده که دوستش امشب بیاید و باهاش ور بزند و سیگار بکشد و دمنوش کوفت کند.
بعد هم آمده خانه و عوض درست کردن آبگرمکن و کاشیکاری و بستن شیرهای آب، ...لقِ همه کرده و نشسته بساط قلیان سر هم کرده!
انگار که بعدها را که قرار است سال‌ها و سال‌ها زندگی دونفره‌ی خصوصی خودمان را داشته باشیم، ازمان گرفته‌اند. انگار که همین یک شب «با هم بودن» است...
اما دلم هم برایش سوخت که ببین چقـــــــــــــــــــــــــــــــدر آرزو داشته!

یکشنبه (روز چهارم بعد از عروسی):
شیشه فر گار ترک برداشته.
جارو شارژی کار نمی‌کند چون باطری‌اش خراب شده.
شیرهای آب دستشویی و روشویی چکه می‌کنند.
لوله‌ی تخلیه ماشین‌لباسشویی درست نصب نشده.
یخچال مثل ساعت تیک تاک از خودش در می‌آورد.
پرده‌ها هنوز ریزه‌کاری دارد.
تابلوها نصب نشده.
نصف خرده‌ریزهای شوهرم هنوز خانه‌ی مادرش است.
آبگرمکن فقط آب را ولرم می‌کند.
مبل‌ها روکش ندارد.
هنوز LCD و میزش را نخریده‌ایم.
هنوز صندلی‌های چوبی اپن را سفارش هم نداده‌ایم.
نرفته‌ایم میز جلو مبلی را دوباره بگیریم.
درزگیرهای گوشه کابینت را نصب نکرده‌ایم.
کاشی‌ها را با دوغاب درزگیری نکرده‌ایم. (و هنوز هم نکرده‌ایم)
موکت برای خواب و آشپزخانه نخریده‌ایم. (و هنوز هم نخریده‌ایم.)
یک عالمه خرده ریز روی میز آشپزخانه ولو است که هنوز جا ندارد.
برای اینترنت پرسرعت اقدام نکرده‌ایم. (و کردیم و جوابی نیامده است.)
برادرهایم که کابینت و کمد دیواری را ساختند، دستگیره تا کمد و کابینت و طبقه‌ی یک کابینت را نصب نکرده‌اند. (و هنوز هم نکرده‌اند).
خلعتی خانواده داماد را نداده‌ایم و گوشه اتاق مانده.
مادرزن سلام نرفته‌ایم.
بخاری را عوض نکرده‌ایم. ( و هنوز هم...)
و... خیلی چیزهای دیگر که یادم نیست.
و این داستان ادامه دارد...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر