دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

40: شوك كاكتوسي


هوا ابتدا سرد و بعدش دوباره گرم شد. امیدوار بودم که امسال زمستان سرد و پر برفی داشته باشیم. اما نشد که نشد.
خلاصه اینکه دیدم گلدان کاکتوسم پشت پنجره دارد دستی دستی تلف می‌شود. آوردمش توی اتاق. دیدم نور ندارد و دارد زرد می‌شود.
دوباره بردمش توی راهرو و گذاشتم روی جاکفشی. بهتر شد. اما یک چیز دیگر هم اتفاق افتاد. چند روز خانه‌ی عمه بودم و وقتی برگشتم دیدم جوانه‌های کوچکی که توی بهار و تابستان ازش سبز شده بود و شکل توپ‌های کوچکی چسبیده به ساقه‌ی تپل‌اش بود، حسابی رشد کرده‌اند و یک تکان حسابی خورده‌اند. چیزی که توی کل تابستان و پاییز به کندی جریان داشت، با یک شوک گرما_سرمایی چنان سرعتی گرفته بود که انگار اردیبهشت ماه است و کاکتوس من دوباره در اوج فصل شکوفایی‌اش است.
به گمانم من هم یک شوک کاکتوسی نیاز دارم تا دوباره به فصل شکوفایی خودم برگردم. به بیست سالگی‌ام. زمانی که سی‌تا سوژه‌ی نانوشته داشتم و به هر بهانه‌ای توی اتوبوس و در حال راه رفتن حتی،‌ داستانی می‌نوشتم و سر جلسه‌ی کارگاه داستان نویسی می‌خواندم. روزی که آقای پیروزان حسرت می‌خورد به ذهن خلاق من که چطور از هر چیزی داستان سر هم می‌کند.
باید دوباره به اردیبهشت خودم برگردم. باید تیغ‌هایم را دوباره تیز کنم و بشوم همان دختر لجباز و خلاق و امیدواری که بودم.
از این زن خسته، در آستانه‌ی فصل سرد خسته‌ام.

ساعت ۱۱:۳٩ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/٧
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

39: خودكشي

القصه همین امشب که در حال خرخوانی شب امتحان کتاب گریم بودم و هنوز سی صفحه به پایان کتاب مانده و خلقی را بی‌خواب کرده‌ام و ساعت حدود دوازده شب است... باری، در باب خودکشی هم فلسفیدم:
یادم آمد که سال 81-82 بود که با م.ت رفته بودیم بیمارستان روانی روزبه که همسایه‌ی دانشگاه‌مان بود. صالح.س آن سال‌ها نمایشگاه کاریکاتوری‌ برپا کرده‌بود که یکی‌اش با این مضمون بود: دانشجویان از درب دانشکده روانشناسی علامه طباطبایی وارد می‌شدند و چهارسال بعد از درب تیمارستان روزبه خارج می‌شدند!
نشان به آن نشان که یک بار هم یک دیوانه از نردبان بلندی یا همان درخت‌های کاج بلند دو حیاط،‌ بالا کشیده بود و فرار کرده بود به حیاط دانشکده و باعث خنده و تفریح شده بود.
خلاصه اینکه م.ت مرا با پسری به نام فرزاد (اسمش همین بود؟) آشنا کرد که خودکشی کرده بود و آنجا بستری بود. بینوا لاغر و دیلاق و سبزه و شمالی بود. شبیه بازیگران تأتر بود و وقتی با ما حرف می‌زد سر تا پایش می‌لرزید. از سرمای حیاط نبود. می‌گفت اثر قرص‌هاست که برای خودکشی خورده بوده. تعریف کرد که بار چندم است که به خاطر یک دختره‌ای که می‌خواسته و یارو مرده، خودکشی می‌کند و این بار هم توی نشئگی قرص‌ها،‌نمی‌داند کی بلند شده و از اتاق رفته بیرون و به خواهرش گفته که قرص خورده و نجاتش داده‌اند. توی دلم گفتم: خودت می‌خواستی نجاتت بدند پسرجون! اگرنه درو قفل می‌کردی و کلید و قورت می‌دادی.خودتو لوس می‌کنی که جلب ترحم کنی. مثل دخترا...
توی همان فاصله یک پسر موبور خوشگل و کم سن و سالی جلو آمد و با فرزاد آشنایی داد و به ما گفت اسمش اشکان معروف به «روباه پیر» است و شاعر است و قول داد که شعرهایش را برایم بخواند. بعد هم مثل کش تنبان بنا کرد به دویدن دور حیاط و هی آمد پیش ما و هی رفت و آخرش هم مدعی شد با گرفتن نبض آدم‌ها می‌فهمد که در موردش چه فکر می‌کنند. و به همین بهانه دست مرا گرفت و تشخیص داد که من دوستش دارم!
این بیچاره اختلال حواس و بیش فعالی داشت و مادرش می‌گفت از دیوار راست بالا می‌رود و همه‌جا را درب و داغان می‌کند. دفعه‌ی بعد هم که آقا فرزاد مدعی شده بود عاشق من شده و برایم شعرها سروده و توی دفترش نوشته و هفته‌ی بعد که می‌آیم، باید بیاورد بخوانم.
دفعه‌ی بعدش قرص‌هایش را خورده بود و مرا یادش نمی‌آمد!
فرزاد خودکشی کرده بود. نمی‌دانم چرا وقتی برایم گفت، بیشتر ازش متنفر شدم تا دلم به حالش بسوزد. شاید چون می‌‌دانستم خودکشی چه جوری است و بدم می‌آمد که کسی با حیطه‌ی مقدس خودکشی لاس بزند.
من هم زمانی خودکشی کرده بودم.
*( آدم مهمترین نکته‌ی داستان یا اوج را، اول می‌آورد یا آخر؟ شاید اگر برایش دردناک و سخت باشد، مثل من آخر بگوید.)
چیزی که آدم را به مرز دست شستن از زندگی می‌رساند و غریزه‌ی صیانت از نفس را خنثی می‌کند، باید چیزی از جنس خود غریزه و حتی قوی‌تر از آن باشد. اگرنه غریزه‌ی حفظ حیات و دوست داشتن زندگی، آنقدر ناخودآگاه است که در آنی‌ترین تصادفات هم جان آدم را نجات می‌‌دهد. آدم به طور غریزی خودش را از خطر پس می‌کشد چون که هنوز زندگی را دوست دارد.
آن چیز، آن دلیل نهایی، شاید از نظر عقلانی چندان هم عظیم به نظر نرسد، اما در آن لحظه، باید چیز غریب و وحشتناکی باشد. چیزی که ترازوی مرگ و زندگی را به برابری می‌رساند و اجازه می‌دهد عبور کنی. به سرزمین نیستی بروی.
برای من هرچه بود، تمام ترسم را شست و تبدیل به موجودی به شدت بیرحم و جانی‌ام کرد. نمی‌خواهم شیوه‌ی وحشیانه‌ی خودکشی‌ام را توصیف کنم، اما در آن لحظه فقط می‌خواستم که نباشم.نیست بشوم. حتی یک لحظه‌ی بعد را هم نبینم.
داشتم فکر می‌کردم به احساس فیزیکی مرگ. و به بعد از مرگ... و به دور شدنم و سرد شدن تدریجی بدنم. مور‌مور شدن... چقدر وحشتناک بود آن سرما. داشت حالم به هم می‌خورد. آرزو می‌کردم زودتر تمام بشود. سیاهی را می‌دیدم. و به بعد فکر می‌کردم. فقط به بعد، و نه حتی به یک لحظه از قبل‌ها.
در را با پیچ گوشتی باز کردند و نجاتم دادند. نمردم. چقدر بد.
و دکتر و پرستارها وحشت کرده بودند و باورشان نمی‌شد خودم آن بلا را به سر خودم آورده باشم. فکر می‌کردند کسی می‌خواسته مرا بکشد و من می‌ترسم که بگویم.
حالا خودم هم باورم نمی‌شود آن... شجاعت را... آن بیرحمی را... آن رهاشدگی را از هرچیز...
ساعت 12:20 است. بروم بخوانم. باید تمامش کنم.
*پ‌ن: باسنم روی زمین سفت، کرخت شده و مورمور می‌شود!

ساعت ۸:۱۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/٢٦
    پيام هاي ديگران(19)   لینک


چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

38: چراغ نفتی


چه اتفاقات عتیقه‌ای توی زندگی من می‌افتد. کاملاً ‌کلاسیک است. من نمی‌دانم چرا با این همه آرزوهای پُست مدرن،‌ زندگیم باید اینقدر عقب مانده و قبل از میلادی باشد. حوادث زندگی‌ام مثل داستان زندگی اقوام گذشته در کتاب مقدس است. اقوام نفرین شده. حتی آنطوری هم نگویم... بگویم مثل فیلمفارسی‌ها یا داستان‌های پریان... یا بگویم مثل داستان‌های عبرت آموز اسطوره‌ای... اصلاً بگویم «اسطوره» شده. خالص خالص. همین، خودِ کلامی است که می‌خواسته‌ام بگویم.
اما هرکس برداشتی از اسطوره دارد. خوب یا بد. اسطوره از نظر بعضی‌ها مثل کمبل، همه‌ی زندگی است،‌ یا مثلاً‌استخوان‌بندی زندگی است. و از نظر بعضی‌ها ناخود‌آگاه جمعی، ‌و از نظر بعضی‌ها مثل همین شوهر خواهرم یا آملی استاد جامعه شناسی‌ام، «یک مشت داستان بیخودی»، یا «یک سری سنت‌ها و ایده‌آل‌های ذهنی که زندگی طبیعی را محود می‌کنند و مال آدم‌های خودآزارند».
من همه‌ی این معانی را مدنظر دارم و باز هم می‌گویم:‌زندگی ام اسطوره شده. مثل همین چراغ که الساعه دود زد و فتیله‌اش را پایین کشیدم. یا آن یکی چراغ نفتی جفت این که چند دقیقه پیش لوله‌اش شکست، گرد تا گرد، و گذاشتم تا گذرم بیفتد به خنزر پنزر فروشی‌های میدان بهارستان و دوباره بخرم. چراغ‌هایی که به عنوان سوغات از همدان خریده بودم، چند سال پیش. همین‌قدر عتیقه و دست‌ساز با رنگ عجیب و درهم سبز و قهوه‌ای کوزه‌های جلبک‌زده زیر آب دریاها. همین‌قدر عتیقه. و نفتی. مثل چراغ نفتی‌ای ننجون توی سُه. چراغ نفتی‌های مردمی مثل خودم، صد سال پیش. همین قدر که دارم می‌گویم عتیقه.
و من دارم زیر نور همین چراغ کوچک نفتی با پایه‌ی سفالی و فتیله‌ی باریک که دود می‌زند، می‌نویسم که: زندگی‌ام اسطوره شده. هیچ‌وقت جز اخیراً به چیزهای قدیمی علاقه نداشته‌ام. و اخراً هم به اصرار و توجیه شوهرم و آن جمعه‌های بازار عتیقه‌فروش‌های چهارراه استانبول- پارکینک پاساژ پروانه.
چراغ نفتی؟ نفت؟ سفال؟ نور زپرتی و ضعیف؟ نه. هیچ‌وقت باورم نمی‌شد به این روز بیفتم که نصفه‌شبی ندانم چه گهی بخورم و خوابم نبرد و بترسم که از برق روشن، زر و زر بچه‌ی خواهرم بلند بشود و اهل خانه بی‌خواب بشوند.
 هیچ وقت خیال اسطوره شدن نداشته‌ام. فقط با خودم روراست بوده‌ام و هر زمان کاری را کرده‌ام که دلم گفته درست است. مدام به خاطر حرف دلم غرورم را شکسته‌ام و به شخصیتم توهین شده و نارو خورده‌ام و بهم خیانت شده و همه‌کس بهم پشت کرده‌اند و سقوط کرده‌ام... تا اینجا که همه بخواهند نصیحتم کنند و به حالم دل بسوزانند و همه‌کس غصه‌ی آینده‌ام را بخورد.
اما درست همین‌جا، تهِ‌ته‍‍ باتلاق پر از کثافت سرنوشتم، شده‌ام یک پا اسطوره. با تمامی همان معانی که باید می‌داشتم.
زندگی‌ام شده یک چراغ نفتی و چند دفتر نوشته و چند جعبه کتاب و یک دل شکسته و زخم‌خورده و کلی چیز از دست رفته و آرزوی ناکام مانده و خیال خودکشی و بی‌عشقی و عقیمی و سترونی.
شده‌ام یک پا «صادق هدایت». همان قدر گه در گه  و بیچاره. و نه همان‌قدر نابغه و معروف و هنرمند. اما همان‌قدر دلمرده و افسرده و سترون. که او هم در نوع خود اسطوره‌ای بود.
یعنی می‌گویم شاید شما به آدم‌هایی مثل من بگویید یک نوع یا یک دسته یا یک مدل از انسان‌های احمق منقرض‌شده. یا مثلاً بگویید یک چیزی مثل دندان عقل که تا حالا باید نسل‌اش منقرض می‌شده و معلوم نیست چرا نشده؟ بی‌استفاده. کاملاً پرت‌افتاده و بی‌ریط و بیخودی.
اما همه‌ی این‌ها باز هم به نظر من یک‌جور اسطوره است.
جالب اینکه اسطوره در قالب واقعی‌اش همیشه کلاسیک و اُملی و بی‌استفاده به نظر می‌آید. آدم تصور می‌کند پیشرفت کرده و گه بهتری شده و آن قصه‌ها تمام شده... اما هنوزهم سر هر بزنگاه در دام اسطوره‌ها می‌افتد. مثل فیلم ماتریکس: اسطوره‌ای مدرن درباره‌ی آخرالزمان.
عشق‌ها اینطوری‌اند. تشکیل خانواده و بچه آوردن همین‌طوری است. شکست‌های پیروزی‌ها. دوران‌های حادثه‌ای در زندگی آدم. هر چیزی که ما مدعی می‌شویم از آن درس گرفته‌ایم. هر چیزی که ته دلمان می‌گوید که راست است و صدق می‌کند. این‌ها همه اجزایی از اسطوره‌اند. از زنجیر ابدی اسطوره‌ها که آدم در دام‌شان اسیر می‌شود.
و حالا زندگی من بی‌آنکه بخواهم کلاسیک شده.  خواه‌ناخواه از چیزها و ایده‌های مدرن دور افتاده‌ام. شکست خورده‌ام. ناموفق بوده‌ام. احساسات قدیم‌ی‌ام جریحه‌دار شده. آدم‌هایی که می‌شناخته‌ام رفته‌اند. احساس تنهایی‌ام عود کرده. قاطی کرده‌ام... و در یک کلام آنقدر کوتاه آمده‌ام که به نوشتن چند خط حقیر زیر نور حقیر چراغ نفتی در ساعت یک صبح قناعت کرده‌ام... و نمی‌دانم که کی همین‌ها را هم خواهم سوزاند.
چه کسی هرگز آرزوی اینطور زندگی را داشته؟
همه می‌خواهند هنرمند و مشهور بشوند و بعد پولدار. اما هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد که ژست هنرمند چُسکی‌ها را بگیرد و بعد هم جَوگیر بشود و آنقدر در قالب نقش‌اش فرو برود که زندگی‌اش بشود زندگی واقعی و گه در گه یک هنرمند و بعد هم افسردگی بگیرد و راستی راستی خودکشی کند.

ساعت ۱:٢۱ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/٢٥
    پيام هاي ديگران(8)   لینک

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

37: كو كوزه‌گر و كوزه‌خر و كوزه‌فروش؟

هوس کردم چند تا قطعه از شعرهای شاملو و ترجمه‌هایش را که یک زمانی به صورت کلمات قصار توی یک دفتری گلچین کرده بودم، اینجا بنویسم. منِ آن سال‌ها این بود... دختری که عاشق بود و شعر را دوست داشت. دختری که حالا عاشق نیست و حالش هم از شعر به هم می خورد!
*باغ آینه/ 3/ مرثیه برای مرده‌گان دیگر/3.جز عشق:
لعنت به شما، که جز عشقِ جنون آسا/
 همه‌چیزِ این جهانِ شما جنون‌آساست!
*هوای تازه/6/بهار دیگر:
قصد من فریب خودم نیست، دل‌پذیر!/
قصد من/
فریب خودم نیست.
اگر لب‌ها دروغ می‌گویند/
از دست‌های تو راستی هویداست/
و من از دست‌های توست که سخن می‌گویم.
دستان تو خواهران تقدیر من‌اند./
از جنگل‌های سوخته از خرمن‌های باران خورده سخن می‌گویم/
 من از دهکده‌ی تقدیر خویش سخن می‌گویم.
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم./
 تو طلوع می‌کنی من مجاب می‌شوم/ من فریاد می‌زنم /
و راحت می‌شوم.
قصد من فریب خودم نیست، دل‌پذیر!/
قصد من! /
فریب خودم نیست.
تو این‌جایی و نفرین شب بی‌اثر است./
در غروب نازا، قلب من از تلقین تو بارور می‌شود./ با دست‌های تو من لزج‌ترین شب‌ها را چراغان می‌کنم./
 من زنده‌گی‌ام را خواب می‌بینم/
 من رویاهای‌ام را زنده‌گی می‌کنم/
من حقیقت را زنده‌گی می‌کنم.
از هر خون سبزه‌یی می‌روید از هر درد لبخنده‌یی/ چرا که هر شهید درختی‌ست./
من از جنگل‌های انبوه به
 سوی تو آمدم/
 تو طلوع کردی/
من مجاب شدم،/
 من غریو کشیدم/
 و آرامش یافتم.
کنار بهار به هر برگ سوگند خوردم/
 و تو/
 در گذرگاه‌های شب‌زده/
 عشق تازه را اخطار کردی.
من هلهله‌ی شب‌گردان آواره را شنیدم/
دربی‌ستاره‌ترین شب‌ها/
لبخندت را آتش‌بازی کردم/
و از آن پس/
 قلب کوچه خانه‌ی ماست.
دستان تو خواهران تقدیر من‌اند/
 بگذار از جنگل‌های باران خورده‌ از خرمن‌های پرحاصل سخن بگویم/
بگذار از دهکده‌ی تقدیر مشترک سخن بگویم.
قصد من فریب خودم نیست، دل‌پذیر!/
 قصد من/ فریب خودم نیست.
*همان
/به تو بگویم:
دیگر جا نیست/
 قلب‌ات پر از اندوه است/
 آسمان‌های تو آبی‌رنگی گرمایش را از دست داده است
زیر آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زنده‌گی می‌کنی/
 بر زمین تو، باران، چهره‌ی عشق‌هایت را پُر آبله می‌کند/
پرنده‌گان‌ات همه مرده‌اند/
در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زنده‌گی می‌کنی/
 آن‌جا که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می‌شود.
دیگر جا نیست/
قلب‌ات پر از اندوه‌است/
خدایانِ همه آسمان‌هایت/
بر خاک افتاده‌اند
چون‌ کودکی/
بی‌پناه و تنها مانده‌ای/
از وحشت می‌خندی/
 و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.
این است انسانی که از خود ساخته‌ای/
 از انسانی که من دوست می‌داشتم/
که من دوست می‌دارم.
دوشادوش زنده‌گی/
 در همه نبردها جنگیده بودی/
نفرین خدایان در تو کارگر نبود/
 و اکنون ناتوان و سرد/
 مرا در برابر تنهایی/
 به زانو در می‌آوری.
آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرن‌ِ مایی؟ـ/
انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم/
که من دوست می‌دارم؟
دیگر جا نیست/
قلب‌ات پر از اندوه است.
می‌ترسی ـ به تو بگویم ـ تو از زنده‌گی می‌ترسی/
 از مرگ بیش از زنده‌گی/ از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.
به تاریکی نگاه می‌کنی/
 از وحشت می‌لرزی/
و مرا در کنار خود/
 از یاد /
 می‌بری.
(این شعر را به آسمان عزیزم تقدیم می‌کنم که این روزها حالش هیچ خوب نیست)
*لورکا-ایگناسیو سانچز:
 کار از کار گذشته است. /
 باران به دهانش می‌بارد.../
نمی‌خواهم ببینمش.../
نمی‌خواهم چهره اش را به دستمالی فرو پوشند/
 تا به مرگی که در اوست خو کند
دریغا عشق که شد و باز نیامد.../
دریغا عشق که بر باد شد
*خیام:
من بی می ناب زیستن نتوانم/بی باده کشید بار تن نتوانم/من بنده‌ی آن دمم که ساقی گوید/یک جام دگر بگیر و من نتوانم
از آمدنم نبود گردون را سود/وز رفتن من جاه و جلالش نفزود/وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود/کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
در کارگه کوزه گری بودم دوش/دیدم دو هزار کوزه گویای خموش/هر یک به زبان حال با من می‌گفت/کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟ (از این شعرچند سال پیش یک طرح برجسته روی یک قاب سفالی درست کردم. تصویر یک کارگاه سفالگری پر از کوزه)
این قافله‌ی عمر عجب می‌گذرد/دریاب دمی که با طرب می‌گذرد/ساقی غم فردای حریفان چه خوری/پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد
ای کاش که جای آرمیدن بودی/یا این ره دور را رسیدن بودی/یا از پس صد هزار سال از دل خاک/چون سبزه امید بر دمیدن بودی
گویند که دوزخی بود عاشق و مست/قولی است خلاف دل در آن نتوان بست/گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود/فردا باشد بهشت همچون کف دست
قومی متفکرند اندر ره دین/قومی به گمان فتاده در راه یقین/می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی/کای بیخبران راه نه آن است و نه این
گردون نگری ز قد فرسوده‌ی ماست/جیحون اثری ز اشک پالوده‌ی ماست/دوزخ شرری ز رنج بیهوده‌ی ماست/فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست
از من رمقی به سعی ساقی مانده‌ست/وز صحبت خلق بی‌وفایی مانده‌ست/از باده‌ی دوشین قدحی بیش نماند/از عمر ندانم که چه باقی مانده‌ست
چون آمدنم به من نبد روز نخست/وین رفتن بی مراد عزمیست درست/بر خیز و میان ببند ای ساقی چست/که اندوه جهان به می فرو خواهم شست
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم/وین یک دم عمر را غنیمت شمریم/فردا که از این دیر کهن در گذریم/با هفت هزار ساله‌گان سر به سریم
تا دست بر اتفاق بر هم نزنیم /پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم/خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح/کین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
صبح است دمی با می گلرنگ زنیم/وین شیشه‌ی نام و ننگ بر سنگ زنیم/دست از عمل دراز خود باز کشیم/در زلف دراز و دامن چنگ زنیم
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است/بی زمزمه‌ی ساز عراقی هیچ است/هر چند در احوال جهان می‌نگرم/حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است

 ساعت ۱٠:٢٦ ق.ظ ; ۱۳۸۸/٩/۱۸
    پيام هاي ديگران(18)   لینک

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۸

36: ميان اينهمه آدم خودشيفته احساس تنهايي نمي‌كنم


هر کسی به نوعی خودشیفته است.
ح خودشیفته است، چون فکر می‌کند شبیه (جانی دپ) است!
مریم مقدس خودشیفته است، چون تنها خدا را در شأن همبستری خود می داند.
عیسی خودشیفته است چون خود را بر صلیب می پسندد. مرگی کاملاً نمایشی. شاید فکر می کند آنطوری به خوشگلیش افزوده می شود. خواهان جاودانگی است. خود را پسر خدا می داند.
در این معنا، همه ی اسطوره ها خودشیفته اند. همه ی قهرمانان. چون همه‌شان فکر می کرده‌اند یک پخ دیگری سوای آدم های عادی هستند و شایسته ی زندگی‌ای دیگر و مرگی دیگرند.
ایده‌آلیسم هم فامیل خودشیفتگی است. آن چیز دیگری که می‌باید می‌بود و ما لیاقتش را داشتیم و... نیست.
پس هنرمندان، روشنفکران و فیلسوفان هم خودشیفته‌اند.
آدم های مذهبی، قدیسان، بخشندگان، رحم آوران، پارسایان، مردان خدا، زاهدان... همه مثل بنده خودشیفته‌اند. چون فکر می‌کنند نماینده‌ی خداوند بر روی زمین هستند. اشرف مخلوقات. فکر می‌کنند خداوند آن‌ها را برگزیده و وظیفه‌ای بر دوش‌شان قرار داده و آن «هدایت» است. کمک. بخشش.
چون فکر می کنند می‌دانند... و دیگران نمی‌دانند... و بایست به آدم‌های نادان گفت که چه چیز را باید بدانند.
دانشمندان هم خودشیفته‌اند. چون فکر می‌کنند وظیفه تعالی بشریت را به دوش دارند. وظیفه بهبود زندگی بشری. چون فکر می‌کنند پسران خلف جناب «دانش» هستند و این یعنی که بی بروبرگرد دارند به نفع بشریت فعالیت می‌کنند و لَله‌ی مهربان‌تر از مادرند و کسی حق ندارد بگوید بابای پدرسوخته‌تان ریده به زندگی بشریت.
بخشنده، خودشیفته است. چون خودش را در مقام بخشندگی می‌بیند.
-         تو کی باشی که ببخشی پدر جان؟
گیرنده‌ی بخشش، خودشیفته است. چون بخشش را وظیفه‌ی مردم بالا‌دست می داند و خود را مستحق پذیرش. وقتی می گوید:‌من مستحقم! انگار می‌گوید: در حق‌تان لطف کرده‌ام و کمک‌تان را می‌پذیرم تا شما بروید به بهشت!
نیچه از «اراده‌ی معطوف به قدرت» می‌گوید. اما تحلیل من به «خودشیفتگی» می رسد. آن نیرویی که آدم‌ها را به پیش می‌راند، خودشیفتگی است. و این خودشیفتگی در بیشتر آدم‌ها،‌ به خودخواهی و خودپرستی و خودگویی و خودتحلیلی و مونولوگ می رسد. به نوعی «وحدت» با خود و در خود.
من شخصاً کسی را ندیده ام که مقداری خودشیفتگی توی وجودش قایم نشده باشد. در قالب هر چیزی که می‌خواهد باشد. هر چیزی.
اما اگر از آدم‌ها بپرسی می‌گویند خودشیفتگی بد است. مرض است و باید درمان بشود. و من با این دومی کاملاً‌موافقم. اما کجاست دکتر؟
همه مریض‌اند. مرضی از نوع «کوری» ژوزه ساراماگو یا «کرگدن» اوژن یونسکو.
ساعت ۳:٢۸ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/۱٦
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

35: دكتر قاف و مربع عوام زدگي

امروز صبح نوشتم:
رید به هیکلم (دكتر قاف). هیچوقت اینقدر بهم توهین نشده بود. سر قضیه ی پ تا حدودی. اما این فرق می کرد.
رک و راست درآمد بهم گفت: خدا نگهدار. چرا گفت؟ مثل کسی گفت که مدت هاست حوصله اش از دستم سر رفته یا خیلی ازم بدش می آید یا دلخوری خاصی دارد.
چطوری است؟ شاهزاده بر من نظر لطف کرده بود و حالا ظل عالیش را از سرم برداشته؟
چطوری است که آدم هشت سال و نیم بیفتد دنبال یک استاد پیزری که بقیه آدم حسابش نمی کنند، بعد یارو بریند به هیکل آدم؟!
خیلی وقت است دارد بهم توهین می کند و همین سر دلم مانده. باید من بهش می ریدم، نه او به من. باز هم صبر کردم که یکی دیگر قهوه ایم کند.
اما بد هم نیست. من شش ماه است منتظر تلفن یا یک اس ام اس از طرف او هستم. در حالی که تا کونش به کف آسفالت تهران رسید به ح اس ام اس زد که بیا ببینمت.
اما در هر صورت حالا که خودش خیالم را راحت کرده که تمام شد و دیگر خبر و نقلی در کار نخواهد بود، نباید ازش تشکر کنم؟
... راستی شعر مرا می خوانی؟... این شعر از کی بود؟ فکر کنم حمید مصدق.
... راستی وبلاگ مرا می خوانی دکتر؟
امروز صبح آدرس وبلاگم را برایش اس ام اس کردم. بعید است که قبلاً این کار را کرده باشم. چه می دانم. حواس که ندارم. شاید آن بار که گوشی ام را با شوهرم عوض کرده بودم و یک اس ام اس اشتباهی برای یک سری دوستانم فرستادم که گوشی را آزمایش کنم، به حرف (د) دفترچه تلفنم هم رسیده باشد و او هم مطالب قبلی را خوانده و کونش از همانجا سوخته. شاید. اما خیلی بهتر می شود که حالا برود بخواند. راستی چرا بهتر بشود؟ اگر قبلاً می خواند که لااقل دلم خنک می شد که اول من به او ریده ام! و واکنش او صرفاً یک عکس العمل بوده...
شاید به احتمال نود درصد همین ها را که دارم می نویسم در وبلاگم منتشر کنم.
شاید...
به احتمال نود درصد...
می دانی چرا مشتری وبلاگم زیاد نیست؟ چون همین قدر شخصی است. در مورد مطالبی همین قدر شخصی، مثل قهر و آشتی ام با دوستانم و دغدغه هایم . چون که سکسی نیست. رفتم توی آمار وبلاگم و کلمات کلیدی را که جستجو شده بود نگاه کردم. اکثرش مربوط به سکس ضربدری بود. یعنی مردم اینقدر به سکس علاقمند هستند؟ آنهم از نوع ضربدری؟
یعنی مشتری های وبلاگ من کسانی هستند که یا در اینترنت کسچرخ می زده اند و تصادفی به من برخورد کرده اند، یا پی داستان ها و مطالب جنسی بوده اند، یا پی عجایب عالم سکس... یا مشتری هایی از همین نوع در وبلاگ های دوستان جدیدم که به من لینک داده شده اند! یعنی یک مشت الاف بیکار عقده ای بیمار جنسی؟
حالا بیا با فضای وب کلاس بگذار و بگو: من اینترنت بازم... کشور مریض،‌ همه چیزش مریض است.
اما اینکه چرا من هم مثل دیگران علاقمند به فیلم ها و عکس ها و داستان های اینجوری نیستم:
1-     چون کامپیوتر خانه مان به برکت وجود برادرم، کلکسیون فیلم های جنسی است. و حتی حوصله ی دیدن  این ها را هم ندارم.
·         یعنی آدم بلأخره نباید یک جایی از دیدن این فیلم ها سیرمانی پیدا کند؟
2-     چون این روزها همه علاقمند به این سوژه ها هستند. و من یک عادت خوب یا شاید بد دارم که از چیزهای مورد علاقه ی همه، فراری ام.
·         یکی از این چیزها معلم ادبیات دبیرستانم خانم ن بود که دوستش داشتم اما یه دلیل عوام زدگی که دورش را گرفته بود، ازش دوری می کردم.
·         پس لابد باید اذعان کرد که من هم سکس را دوست دارم اما به خاطر عوام زدگی، ازش دوری می کنم! با عرض پوزش: بله!
3-     سوژه های مورد علاقه ی مردم، خطرناک، سطحی، عوام فریب، و مصنوعی هستند. یعنی در واقع یک موقعی خوب بوده اند، اما حالا به گه کشیده شده اند. فقط برای اینکه کسانی ازشان پول دربیاورند.
4-     در سکس فقط یک چیزش توجهم را جلب می کند: رابطه. تحلیل روابط. اینکه چطور شروع می شوند؟ چه رفتارهایی چه تأثیراتی دارند؟ و پایانش چگونه است؟ اینکه سکس ما چقدر تحت تأثیر الگوهای تصویری جامعه است؟ تصویرهایی که فیلم ها و کلیپ ها به ما ارائه می دهند؟ و استاد این نوع تحلیل چه کسی است؟ میلان کوندرا. کتاب «عشق های خنده دار»ش یک شاهکار است.
5-     و اما بالأخره اینکه تا کجا باید به سکس فکر کرد و در موردش نوشت؟ مثل خداشناسی می ماند. ته و تویش را هم بیل زده اند و درآورده اند و هنوز مدعی اند که چیزهای نشناخته ای در این حیطه به جا مانده.
از بس تحلیل های اروتیک ادبی در مورد ادبیات خوانده ام و توی جلسات داستان از این نقد های اروتیک شنیده ام و مقالات  جنسی خوانده ام، خسته شده ام.
بالأخره باید این سکس زدگی را تمام کرد و سراغ یک کوفت دیگر رفت. اوج نبوغ روشنفکرترین آدم هایی که می شناسم، در نوشته های جنسی شان است. چرا؟ یعنی اینهمه سوژه ای که در دستور کار بچه های علوم اجتماعی است، اینهمه پایان نامه تحقیقی که می شود در مورد جامعه ارائه کرد، سر و تهش باید به یک جا ختم بشود و آن هم: سکس؟
جالب این است که این متخصصان سکسولوژی، حتی نمی دانند چطور باید غذا بخورند و چطور باید مستراح بروند و چطور باید توله سگی را که بعد از سکس پس انداخته اند، تربیت کنند که پاچه ی مردم را نگیرد.
قبل و بعد از سکس، برای مردمی که من می شناسم، هیچ معنایی ندارد.
من برای خودم یک مربع عوام زدگی طراحی کرده ام که سعی می کنم وسطش قرار نگیرم. مربعی با رئوس سکس، خداشناسی، سیاست، علم. کسی که داخل این مربع بیفتد، دیگر یک انسان عامی است. یک عروسک خیمه شب بازی. خارج از این مربع جای آدم حسابی ها است.
·         پس لابد باید اذعان کرد که من هم آدم حسابی ام! با عرض پوزش: بله!
·         و باید اذعان کرد این هم از خودشیفتگی ام است!
باز هم شرمنده ام که: بله!

ساعت ٤:٢٩ ب.ظ ; ۱۳۸۸/٩/۱٠
    پيام هاي ديگران(9)   لینک