دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

40: شوك كاكتوسي


هوا ابتدا سرد و بعدش دوباره گرم شد. امیدوار بودم که امسال زمستان سرد و پر برفی داشته باشیم. اما نشد که نشد.
خلاصه اینکه دیدم گلدان کاکتوسم پشت پنجره دارد دستی دستی تلف می‌شود. آوردمش توی اتاق. دیدم نور ندارد و دارد زرد می‌شود.
دوباره بردمش توی راهرو و گذاشتم روی جاکفشی. بهتر شد. اما یک چیز دیگر هم اتفاق افتاد. چند روز خانه‌ی عمه بودم و وقتی برگشتم دیدم جوانه‌های کوچکی که توی بهار و تابستان ازش سبز شده بود و شکل توپ‌های کوچکی چسبیده به ساقه‌ی تپل‌اش بود، حسابی رشد کرده‌اند و یک تکان حسابی خورده‌اند. چیزی که توی کل تابستان و پاییز به کندی جریان داشت، با یک شوک گرما_سرمایی چنان سرعتی گرفته بود که انگار اردیبهشت ماه است و کاکتوس من دوباره در اوج فصل شکوفایی‌اش است.
به گمانم من هم یک شوک کاکتوسی نیاز دارم تا دوباره به فصل شکوفایی خودم برگردم. به بیست سالگی‌ام. زمانی که سی‌تا سوژه‌ی نانوشته داشتم و به هر بهانه‌ای توی اتوبوس و در حال راه رفتن حتی،‌ داستانی می‌نوشتم و سر جلسه‌ی کارگاه داستان نویسی می‌خواندم. روزی که آقای پیروزان حسرت می‌خورد به ذهن خلاق من که چطور از هر چیزی داستان سر هم می‌کند.
باید دوباره به اردیبهشت خودم برگردم. باید تیغ‌هایم را دوباره تیز کنم و بشوم همان دختر لجباز و خلاق و امیدواری که بودم.
از این زن خسته، در آستانه‌ی فصل سرد خسته‌ام.

ساعت ۱۱:۳٩ ق.ظ ; ۱۳۸۸/۱٠/٧
    پيام هاي ديگران(9)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر