شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۰

202: آي آدم‌ها... يك نفر در آب دارد مي‌سپارد جان... (آخرین شمال با خواهرم)

نوشته شده در شنبه هشتم مرداد 1390 ساعت 23:15 شماره پست: 245
شمال- شهركي ساحلي:

1.    گوشه‌ي مبل سه نفره‌ي تختخواب شو ول شده‌ام.
اشياء مدام در استحاله‌اند به اشياء ديگري... مثل همين مبل‌ها كه ناگهان تختخواب مي‌شوند... مثل آدم‌ آهني‌هاي فيلم فضايي‌ها كه ماشين مي‌شوند... مثل كتاب‌ها و كلمات كه فيلم مي‌شوند...
به خودم مي‌آيم و مي‌بينم كه نيم ساعت است به گردي وسط پنكه‌ي سقفي زل زده‌ام و در اين مدت فقط دو سه بار نگاهم تا ساعت ديواري زشت مربعي پلاستيكي با شيشه‌ي عجيبش كه شبيه آرم شبكه‌ي خبر است، رفته و برگشته. متوجه حال خودم مي‌شوم: وارفته روي مبل. بيزار از خود. و جلوي چشمانم تمام اشتباهات اين سال‌هايم...
توجهم به ابعاد ويلا و شكل آرك‌ها و ورودي درها و آشپزخانه جلب مي‌شود. به اينكه ويلا بايد حدود 50 متر باشد. جمع و جور و كافي براي دو نفر مثلاً. حتي كوچكترش هم كافيست. چهل متر. سي‌متر حتي. به اندازه‌ي لانه‌ي مرغ. مگر ما بيش از مرغ فضا براي زنده ماندن لازم داريم؟ مهمان؟ گور پدر مهمان. مگر در آن اتاق‌هاي خوابگاه‌هاي دانشجويي، چند نفره زندگي نكرديم؟ مگر عمر آدم چند سال است؟ سي و يك سالم است و قسمت خوب زندگيم رفته. بچه نمي‌خواهم. براي بقيه‌ي زندگي‌ام هم به چيزي بيش از يك لانه مرغ احتياج ندارم.
تمام اين‌ها در حين نفرت از خودم به ذهنم مي‌رسد...
چند روز است اينجا هستم و حتي تا الأن به شكل ميز چوبي كوچك تلويزيون دقت نكرده بودم؟ توي آزمون عملي كنكور هنر بهمان گفته بوند كه بايد از چند روز قبلش به فضاي اطراف‌تان جوري نگاه كنيد كه انگار داريد با ذهن‌تان ازش عكس مي‌گيريد. كه بعداً سر جلسه اگر بهتان گفتند فلان جهنم دره را بكشيد ذهن‌تان خالي نباشد و ايده داشته باشيد. پس آن دختر نقاش كدام گوري رفت كه حالا به جايش يك زن گيج و ويج و مستأصل و سرخورده توي مبل رها شده و خيره مانده به پنكه‌ي سقفي فقط. همينطور نيم ساعت. يك ساعت. چند ساعت. هرچقدر كه بشود تنها بود و ديگران از راه نرسند.
دارم به اين فكر مي‌كنم كه چرا هميشه مي‌.رينم به همه چيز؟ چرا عادت دارم بهترين چيزها را خراب كنم؟‌ بهترين روابطم را؟ بهترين دوستي‌هايم را؟ حالا هي بگو تقصير من بود تا تو... چرا نمي‌فهمي الاغ؟ وقتي اشتباه مي‌كني و بهترين دوستانت را از دست مي‌دهي، طرفت خودت هستي نه كس ديگر. وقتي روبروي خودت مي‌نشيني و به خودت فحش مي‌دهي قصدت پيدا كردن مقصر نيست. خودت خوب مي‌داني و لازم هم نيست كسي بهت اثبات كند مقصر تويي... در واقع داري اشتباهات خودت را آناليز مي‌كني. حتي قبل از شروع هر ماجرايي خودت مي‌داني كه داري اشتباه مي‌كني... و باز اشتباه مي‌كني... مثل برادرت...
دلم مي‌خواهد سر اين غروبي بلند شوم بروم آن بيرون... لب ساحل مثلاً... يا دست كم در باغچه‌ي روبروي ويلا... روي تخت چوبي زير آلاچيق و يا چشم توي چشم موجهاي ساحل بنشينم و همه چيز را در اين آخرين فرصت تماشا كنم.
اما فقط به سادگي نتيجه مي‌گيرم كه: من لايق اين نيستم... و بايد همينجا روي همين مبل بنشينم و فقط به پنكه‌ي سقفي نگاه كنم تا بميرم...
به صداي كولر و پنكه‌ي سقفي گوش مي‌دهم و به زواياي خانه زل مي‌زنم.
به نظرم همين الأن بايد بروم بيرون اگرنه خودم را مي‌كُشم...

2.    ساعت 9 شب آخر. چهار صبح قرار است راه بيفتيم. ديگر دريا نرفتم. حوصله‌ي تقلا وسط موج‌هاي گرم تهوع‌آور و تحمل خيسي لباس و ماسه‌اي شدن سر تا پا و بوي لجن و ماهي و بعدش دوش و خشك كردن موهاي بلندم را نداشتم. مامان اين‌ها رفتند.
برادر بزرگه و زنش ديشب دعواي‌شان شد و يهو گذاشتند و برگشتند تهران.
توي فاصله‌اي كه مامان اين‌ها از ساحل برگشته‌اند و رفته‌اند دوش بگيرند و براي شام آماده بشوند، مي‌زنم بيرون و كمي توي فضاي سبز جلوي ويلا مي‌نشينم. اولش روي يكي از تاب‌هاي آهني مي‌نشينم كه كج است و عصبي‌ام مي‌كند. بعد يك صندلي پلاستيكي كمي آنطرف‌تر پيدا مي‌كنم و مي‌كشم مي‌آورمش تا وسط باغچه و مي نشينم رويش. دارم با خودم حرف مي‌زنم. درباره‌ي خودم است و مرتضي. ذهنم آشفته است.
هووووووووووووم...
شب ديروقت تنهايي مي‌روم لب ساحل. براي خودم يك قليان مي‌گيرم. به گمانم اسلام هنوز به اينجا نرسيده. چندان به قليان خانم‌ها گير نمي‌دهند. تنهايي مي‌خواهم. حالم خوب نيست.
گوشي‌ام را در مي‌آورم و شروع به حرف زدن با خودم و ضبط صدايم مي‌كنم...
شب بدي است... بي‌حوصله و افقي... گلابي زرد و رسيده‌ي ماه تا دست‌هايم پايين آمده... صداي كشيدن صندلي پلاستيكي روي زمين... سوسك براقي توي تاريكي مي‌دود و گم مي‌شود... مثل باقي شب‌هاي بد زندگيم... شب آخر سفر... شب دلگيري...
دو تا از اين دختر چادري‌ها سرم خراب مي شوند كه مثلاً تاب بازي كنند. صندلي‌ام را باز هم توي تاريكي مي‌كشم و مي‌برم دورتر... دورها آواييست كه مرا مي‌خواند...
به مرتضي فكر مي‌كنم... مي‌گويم: چه غلطي داري مي‌كني؟‌ چه گـ.هي داري مي‌خوري واقعاً؟ اينا رو كي بايد بهت ياد مي‌داده كه درست بهت ياد نداده؟ خاك تو سرت. همه‌ي عزيزاتو از دست مي‌دي. واسه اينكه حيطه‌هاتو حفظ نمي‌كني...
مرتضي گـ.ه مي‌زند به زندگيش. زن دارد. دوستش ندارد. بد هم نيست زنش. مثل تمام زن‌هاي ديگر است. با اخلاق بيخود مخصوص خودش.
مرتضي زنش را نمي‌خواهد چون فكر مي‌كند: زندگي جاي ديگريست!
مي‌گويم: نه بابا. زندگي جاي ديگري نيست. يه عشق ديگه... يه آدم ديگه. يه كار ديگه. تجربه‌ي يه سكـ.س بهتر مثلاً. وقتي كار آدم با خود ار.ضايي راه ميفته ديگه چه نيازي به اينهمه اين در و اون در زدن واسه سكـ.س هست؟ تو با خودتم بيشتر وقت‌ها سوء تفاهم پيدا مي‌كني؟ انتظار داري كي بيشتر از خودت دركت كنه؟ چقدر اين در و اون در زدي تا فهميدي بهترين آدم برات همينه؟ چقدر بايد بگردي تا بفهمي كه هر آدمي نقص‌هاي خودشو داره و بالأخره مگه آدم غير از سي چهل متر خونه واسه زندگي و يه جنس مخالف (هرجوري كه باشه)، چي مي‌خواد از زندگيش؟
مرتضي اشتباه مي‌كند.
مرتضي زندگيش را به باد مي‌دهد. همين را هم كه دارد از دست مي‌دهد به خاطر طمعش به بهتر و بهترين.
منطق: طبيعت هميشه بهترين را بهت پيشنهاد مي‌دهد. اما تو انساني و مي‌خواهي كه انتخاب كني و خودت را به گـا بدهي.
مثلاً يك برادر مي‌ميرد و زن آن يكي برادر هم يا طلاق گرفته و يا مرده. بهترين پيشنهاد طبيعت اين است كه برادر زنده، زن برادر مرده‌اش را بگيرد و همه چيز ختم به خير شود. اما انسان قانع نيست به دم‌دستي‌ها. هميشه به فكر دورترين و سخت‌ترين انتخاب‌هاست. مثل فيلم silk. مردي كه عشق و پول و شغل را به راحتي به دست مي‌آورد و دنبال دورترين و دست‌نايافتني‌ترين عشق در جايي پرت مي‌رود...
بهشت بهترين پيشنهاد براي آدم و حوا بود. اما آن‌ها «دست نزن» و «نخور» را انتخاب كردند تا خودشان سرنوشت‌شان را رقم زده باشند.
انسان ملغمه‌اي از خواستن و نرسيدن است. معجوني از زخم خوردن از اشتباهات عامدانه‌اش.
مجموعي از خطاهاي ما...‌ يعني خود خود زندگي ما.

3.    12:30 شب. لب ساحل روي تختي نشسته‌ام كه موج‌ها يكي در ميان به پايه‌هاي آهني‌اش مي‌خورند. دريا آرام است. توي تاريكي امواج مثل هاله‌هاي خاكستري متلاطم بالا و پايين مي‌روند. چند تا مرد و زن توي آب هستند. سفيدي تن مردها توي نور كافه‌ي ساحلي، چشم را خيره مي‌كند. انگار كه پوست‌شان شب‌نما باشد. انگار علف‌هاي عجيبي باشند كه يكهو وسط دشتي سياه سبز شده باشند.
گريه مي‌كنم. دستمال ندارم. عجالتاً فقط يقه‌ي تي‌شرتم را دارم. خيره به امواج خاكستري كمي فريدون فرو.غي و دار.يوش و ا.بي و غمگين‌هاي ديگر مي‌خوانم و گريه مي‌كنم.
چيزي نيست. مي‌دانم كه فقط بايد گريه كنم. نه منطقي است و نه ربطي به بگو مگويم با خواهرم دارد سر اينكه برنامه‌هايم را به هم ريخت و تا ساعت 12:30 شب معطلم كرد براي آمدن لب ساحل.
نوبت به نوبت مامان و خواهرزاده ام و بابا مي‌آيند كه سر دربياورند كه آيا دارم گريه مي‌كنم و چرا گريه مي‌كنم و عيبي ندارد و بهتر است به جايش چاي بخورم و اين‌ها. چند تا پسر دور و برم مي‌چرخند و لابد دختر سفيدپوشي كه نصف شبي رو به دريا گريه مي‌كند و آواز مي‌خواند براي‌شان خيلي حالت اثيري و يا نوستالژيك يا دست كم سكـ.سي‌اي دارد كه آن‌ها هم نوبت به نوبت از پس گردنم رد مي‌شوند و هي جلوي من لخـ.ت مي‌شوند و اندام ورزشكاري را بيرون مي‌اندازند و مي‌پرند توي آب يا دور و برم مي‌نشينند و هي سيگار چـ.س‌دود مي‌كنند و فاز غم برمي‌دارند.
چرا مردم ياد نگرفته‌اند كه آدم‌هاي غمگين را به حال خودشان رها كنند و بگذارند خبر مرگشان آنقدر گريه كنند و آواز بخوانند تا حال‌شان خوب بشود يا بميرند؟
ساعت دو كم كم چراغ‌هاي ساحلي را خاموش مي‌كنند و مردم از آب بيرون مي‌آيند و برمي‌گرديم. فقط دو ساعت مي‌خوابيم و بعدش چهار صبح راه ميفتيم سمت تهران.
________________________________________
پ.ن: مي‌خواستم كمي هم درباره‌ي رفتار كارمندان رده بالاي دولت در شهرك‌هاي ويلايي دولتي بنويسم. درباره‌ي ماشين‌هاي آنچناني و چادر چغچول‌هايشان و ريش و پشم‌شان و اينكه توي غذاخوري به جاي ميز خودشان نگاهشان به ميزهاي ديگر است كه براي همديگر پاپوش بدوزند. از زن‌ها و مردهايي كه به اصطلاح آمده‌اند شمال اما از همكاران‌شان عين سگ مي‌ترسند و با عبا و ردا  مي‌روند توي آب. از «يقه از فرط ايمان چرك...». از زندگي‌اي به سبك كتاب‌هاي كوندرا كه در آن تك‌تك افراد تبديل به جاسوسان همديگر مي‌شوند...
اما ديدم نوشتن از اين ماجراها فضايي طنزآلود ايجاد مي‌كند كه ربطي به حال و هواي اين پست ندارد.
نمي‌دانم. شايد گريه‌ي شب آخرم از فشار رواني‌اي بود كه در اين سه روز از اين آدم‌ها و اداهاي‌شان كشيدم.

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

201: شوهر كرديم رفت


 نوشته شده در دوشنبه سوم مرداد 1390 ساعت 23:21 شماره پست: 244
به نظر من مجلس خواستگاري و كل بساط ازدواج، عموماً خنده‌دار است (حتي اگر در سي و يك سالگي بيشتر غم‌انگيز به نظر برسد!)

مثلاً يادم هست با يكي از خواستگاران هجده سالگي‌ام كه تا پاي ازدواج پيش رفته بوديم كل ماجرا آنقدر خنده‌دار بود كه حالا هرچه فكرش را مي‌كنم يادم نيست چرا قبول كرده‌بودم با آن بابا ازدواج كنم و به اصطلاح زير سقف يك طويله جا برويم.
روز خواستگاري وقتي رفتيم توي اتاق كه حرف بزنيم (آنوقت‌ها از اين رسم‌ها هم وجود داشت. نخنديد. من حتي يارو را تا روز خواستگاري نديده بودم اگرچه ده سال همسايه‌مان بود!) من فقط سرم را پايين انداخته بودم و توجهم به ران‌هاي برجسته و ورزشكاري او بود كه از زير شلوار كرپ گاباردين دو پيلي!!! مشخص بود و او هم همينجوري پررو پررو زل زده بود توي چشم من و لپ‌هايش گل انداخته بود.
راستي چي شد كه بهش جواب مثبت دادم؟
روز آزمايش خون يك جا نگه داشت كه معرفي نامه را از محضر بگيرد. تا از ماشين پياده شد من از خنده روده‌بُر شدم و پس افتادم روي پاي مامان: نگا نگا. تو رو خدا قوس كمر رو نگا كن مامان. اين چقد ضايس. كاپشن چرمشو. شلوارشو. چرا كو.نش از خودش جا ميمونه؟ چرا اين مدلي راه ميره؟
راستي چي شد كه بهش جواب مثبت دادم؟
توي آزمايشگاه، سرويسي كه بايد تويش نمونه‌ها را مي‌گرفتيم ته راهرو بود و سرتاسر راهرو پر از دختران و پسراني بود كه براي تست‌هاي پيش از ازدواج آمده بودند و قسمت تحويل نمونه هم اينطرف راهرو بود. حالا تصور كنيد چطور بايد ادرار زرد زعفراني را جلوي چشم آن خيل عظيم جمعيت عشاق، توي ليوان يك بار مصرف شفاف، از راهرو عبور بدهي. به خدا رد شدن از روي ميخ و ذغال سرخ آسان‌تر از آن عمل شنيع بود. جمعي به دنبال دستمال كاغذي براي پيچيدن دور ليوان و جمعي به دنبال چادر براي مخفي كاري و من ليوان را به زور چپاندم توي جيب گشاد پالتويم (با قبول ريسك شكستن ليوان و شا.شي شدن لباسم!)
راستي چي شد كه بهش جواب مثبت دادم؟
خلاصه جور نشد و بلي رسم روزگار چنين است و تمام شد رفت.

اما هنوز هم بعد از سيزده سال از آن دوران، كل ماجراي ازدواج از همان روز اول تا آخر به نظرم خنده‌دار مي‌آيد.
مثلاً امروز قرار بود مامان گولي براي اولين بار بيايد خانه‌مان محض آشنايي مقدماتي خانواده‌ها.
به تجربه فهميده‌ام و شما هم اين نكته را از من گوش بگيريد كه «حضور يك بچه در مجلس خواستگاري الزامي است».
چرا؟ چون از ديوار راست بالا مي‌رود و ميوه‌ها را به در و ديوار پرت مي‌كند و آنقدر عر مي‌زند كه صدا به صدا نمي‌رسد؟ بله. دقيقاً به همين علت. و صرفاً‌ به همين علت است كه آدم‌ها سوژه‌اي پيدا مي‌كنند كه درباره‌اش حرف بزنند و اظهارنظر كنند و يخ‌شان باز بشود و زمان به سرعت بگذرد. اگرنه همين‌طور بر و بر توي چشم هم زل مي‌زنند و صداي تيك تيك ساعت مي‌آيد و هي چاي مي‌گذارند جلوي خواستگار و هي مي‌مانند از كجا بگويند كه الكي نيامده باشند و مجبور بشوند هرچه زودتر زحمت را كم كنند.
خلاصه زنگ زدم به خواهرم كه حتماً و حتماً آن جانور مهارناپذير (هليا) را بياور. حالا خواهرم در چه وضعيتي است؟ به اندازه‌ي ويشكا آسايش در فيلم «ورود آقايان ممنوع» سبيل دارد. زير ابروهايش در آمده. ريشه‌ي موهايش سه سانت سبز شده.دست‌هايش عين گوريل مي‌ماند. و هليا هم لباس مناسبي ندارد. كار ديشبم راست و ريس كردن خواهرم و مامان بود. رنگ كردن موهايشان و اصلاح صورت‌هايشان و برداشتن ابروهاي‌شان.
خوبي اين ماجرا براي مامان هم اين بود كه با «زواياي پنهان» خانه آشنا شد و فهميد يك جايي به نام «زير مبل‌ها» و «بالاي يخچال» و «دور كاسه‌ي دستشويي» و ... وجود دارد كه تا حالا نمي‌دانسته و اينها مكان‌هايي براي سمينارهاي ميليوني ميكروب و باكتري و گرد و خاك بوده‌اند.
خواهرم باز از خودش ايده داده بود كه «اگر بچه را ظهر نخواباني و تمام روز عين وزغ بيدار باشد، شب زود مي‌خوابد» و هليا آنقدر سگ-خواب شده بود كه داشت با سر روي زمين راه مي رفت و همه چيز را به هم مي‌ريخت و اصلاً توي حال خودش نبود. از قبل هم بهم اولتيماتوم داده بودند كه با اين بچه جلوي مامان گولي كل‌كل نكن كه يكهو از آن فحش‌هاي قشنگش حواله‌ات مي‌كند و شرمنده مي‌شوي. و من هم حواسم بود اصلاً باهاش فيس تو فيس نشوم كه مبادا فحش‌كارم كند جلوي مادر محترم داماد.

صورتجلسه‌مان شد: 
آشنا و همسايه در آمدن مامانم و مامانش از دوران بچگي. بحث هنرمندي بنده و اشاره به تابلوهاي نقاشي‌ام روي ديوار خانه‌مان و خانه‌شان. هليا اين حرف را مي‌گويد. هليا آن كار را مي‌كند. عمه‌اش. عمه‌ام. مهاجرت. تمساح‌ها. خانه‌ي تمساح‌ها. و خلاصه هرچيزي غير از قضيه‌ي ازدواج ما.
بعد تازه مي‌خواستند مثلاً‌ دوستي ده ساله‌ي ما را هم مسكوت بگذارند و به روي خودشان نياورند خير سرشان كه چه است؟ صورت قشنگي ندارد يا مثلاً پسنديده‌تر آنست كه ماجرا به شكل سنتي برگزار شود و فرض بگيريم كه جداً نظر خانواده‌هايمان برايمان مهم است و اين‌ها.
اصلاً كل ماجرا مسخره بود. يعني وقتي آدم ده سال با يكي رفيق باشد، و هر دو خانواده در جريان ريز و درشت هم باشند دورادور... بعد ديگر اين نحوه‌ي برخورد سنتي با مسأله كمي گيج‌كننده است. آدم نمي‌داند الأن چه بايد بگويد كه خيلي پسرخاله نشده باشد و سنگين هم به نظر بيايد و اينطوري هم فكر نكنند كه دارد خودش را مي‌اندازد و آنها هم نمي‌دانند كه چه بگويند كه ما ندانيم و برايمان سوال باشد درباره‌ي پسرشان!!!

من مي‌گويم اين بساط سنتي خواستگاري و بله بران و عقد كنان و حنا بندان و عروسي بايد برچيده بشود. وقتي ملزومات يك چيز از بين مي‌رود،‌ ديگر وجود آن چيز هم معنايي نخواهد داشت. (حتي اگر بزرگداشت سنت‌ها به حساب بيايد)

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

200: قضيه‌ي خطوط متنافر

نوشته شده در جمعه سی و یکم تیر 1390 ساعت 23:46 شماره پست: 243
گاهي تقصير تو و ديگران نيست اگر نمي‌تواني حرف ديگران را بفهمي و حرفت را به ديگران بفهماني. 

گاهي اگر رابطه‌ي دو چيز در هيچ تعريفي از يك فضا قرار نگيرد، لابد آن دو چيز اصلاً‌ در دو فضاي جداگانه هستند.

اين پازل‌ها(جورچين‌ها)ي بچه‌ها را ديده‌ايد؟ (كه در تعداد 500 و 1000 تكه يا بيشترش هم اخيراً براي آدم بزرگ‌ها توليد شده)
خودتان كه مي‌دانيد چه مي‌خواهم بگويم؟ اگر يك قطعه‌اش مال جايي از صفحه نباشد، به زور ميخ و چكش و اره و تيشه نمي‌توانيد بچپانيدش آن وسط.
حكايت من و آرايشگاه هم اينطوري‌هاست.
اولش مي‌ديدم با اين و آن مشكل پيدا مي‌كنم. فكر مي‌كردم تقصير آن‌هاست. بيخودي باهام دشمن مي‌شدند. يكهو شروع به بدقلقي مي‌كردند و نمي‌فهميدم چرا با آنكه من باهاشان خوبم، آن‌ها با من بد مي‌شوند. هرچه برمي‌گشتم به سابقه‌ي رابطه‌ام با آن آدم خاص، دلخوري‌اي، حرف و حديثي، چيزي پيدا نمي‌كردم كه بواسطه‌ي آن، خانم مزبور به خودش حق داده باشد با من بد بشود. اما به هرحال اينطوري بود و به خودم مي‌گفتم «آدم‌ها حرا.مزاده شده‌اند. بهشان خوبي مي‌كني، جوابت را با بدي مي‌دهند.»
وقتي دو سه تا آرايشگاه عوض كردم و با آرايشگران مختلفي كار كردم و هر بار به همين مشكل برخوردم، تازه به خودم گفتم شايد اشكال از خودم است. بيشتر توي كار خودم دقت كردم و رفتار خودم را با رفتار ديگران قياس كردم. با رفتار آدم‌هاي همطراز خودم. كه ببينم آن‌ها چه دارند كه من ندارم و هنوز مدت كوتاهي نگذشته گـ.ه‌شان به دهن مردم شيرين مي‌آيد و من نه.

خودتان قياس كنيد:
شما يك مشت آدمي باشيد كه صبح تا شب به هررره كررره مشغول باشيد و هي بيخودي نيش‌تان تا بناگوش‌تان باز بشود و آنوقت يكي در ميان شما باشد كه همين‌طوري هاج و واج نگاه‌تان كند و توي خودش باشد و بي‌دليل به هرچيزي نخندد.
شما دور هم جمع بشويد و در مورد سريال‌هاي پي‌ام‌سي و فارسي‌وان نظر بدهيد و اينكه بالأخره آخرش دختره به پسره مي‌رسد يا نه، و يا مثلاً در مورد اينكه الأن مانتوي گشاد و ابروي فلان مدلي و لژ كفش بهمان شكلي مد شده و فلاني كه يك بچه دارد بهتر است دو تا بياورد كه اولي تنها نباشد و غيره. آنوقت يكي در ميان شما باشد كه وقت‌هاي اضافه‌اش را كتاب يا روزنامه بخواند و خيلي خودش را قاطي بحث‌هاي شما نكند.
شما نذر كنيد براي باز شدن بخت‌تان و بچه‌دار شدن‌تان و هر وقت بيكار مي‌شويد زيرلب ذكر بخوانيد و برويد امامزاده‌ براي كبوترها گندم بپاشيد. آنوقت يكي در ميان‌تان باشد كه وقتي از اين چيزها حرف مي‌زنيد پوزخند بزند و نظري ندهد.
شما صبح تا شب آهنگ‌هاي پاپ دامبولي خسك گوش بدهيد و با غم آبكي خوانندگان داخلي و آنور آبي بغض‌كنيد يا بخنديد. آنوقت يكي در ميان‌تان باشد كه براي اينكه صداي آهنگ‌هاي شما مغزش را داغان نكند مدام هندزفري توي گوشش بگذارد سلكشن مورد علاقه‌ي خودش را گوش بدهد. از همان آهنگ‌هايي كه شماها بهش مي‌گوييد «خشن و بي‌تربيتي و يا بي‌حال و كسل‌كننده».
بله من به شما حق مي‌دهم كه خيلي زود به اين نتيجه برسيد كه آن «يكي كه در ميان شماست» يك آدم يبس و نچسب و يخ و بدخلق و اخمو است كه از آدم به دور است. بهتان حق مي‌دهم كه باهاش دشمن بشويد و بخواهيد زيرابش را بزنيد و خودتان را ازش كنار بكشيد.
اينطوري شد كه به اين نتيجه رسيدم كه شايد حق با ديگران است و من از آدم به دورم و بايد خودم را مثل آن‌ها كنم تا بتوانم ميان‌شان زندگي كنم. براي همين شروع كردم به زدن لبخند و حرف‌هاي مفت. خودم را قاطي هر بحث مزخرفي مي‌كردم. سعي مي‌كردم مهربان و دوست داشتني و ناز و خوش اخلاق به نظر برسم. اما...

چيزي كه سرانجام به آن تبديل شدم اين بود: يك زنيـ.كه‌ي بي‌نمك كه خواسته راه رفتن كبك را ياد بگيرد و راه رفتن خودش هم از يادش رفته. دلقكي كه لبش به پهناي صورت مي‌خندد و چشمش اشك مي‌ريزد.
خلاصه ديدم اينجوري‌ها هم نبايد باشد. يعني نمي‌تواند تقصير من هم بوده باشد. من براي خودم هويتي دارم. شخصيتي دارم كه در طول زمان شكل گرفته. و قدر مسلم نمي‌توانم به خاطر ديگران كاملاً تغييرش بدهم. اصلاحات جزئي بله، ولي نمي‌توانم كه دوروزه تبديل به يك زن كم هوش و عامي و سطحي آرايشگر بشوم كه تمام دنيا را در قالب «مشتري» مي‌بيند و الكي نيشش را باز مي‌كند و به روي مردم مي‌خندد تا مخشان را بزند و مشتري جذب كند.
من اين هستم. و به اين كه هستم افتخار مي‌كنم. آيا يك كدام اين زنيـ.كه‌ها مي‌تواند چهارخط بدون غلط املايي و دستوري (توقع داستان نوشتن ندارم‌ها!) درباره‌ي خودش بنويسد؟ آيا يك كتاب عميق توي عمرشان خوانده‌اند؟ يك فيلم درست و درمان ديده‌اند؟ من چطور مي‌توانم چادر سرم بيندازم بروم در حياط امامزاده‌ها مشت مشت گندم براي كبوترهاي كو.ن گشادشان بريزم و عصر كه شد همان‌ها را قاطي چلغوز كبوترها جمع كنند و الك كنند و دوباره فردايش به يكي مثل من بفروشند كه نذر كند بپاشد براي همان كبوترهاي كو.ن گشاد؟
من چطور مي توانم خودم را قاطي اين حلقه‌هاي احمقانه‌ي تكراري كنم و لبخند هم بزنم و فكر كنم دارم زندگي مي‌كنم در آن صورت؟ آن ديگر زندگي من نخواهد بود، يك نمايش مدام به وسعت تمام  زندگي‌ام خواهد بود كه من خودم را در آن گم كرده‌ام و هرگز هم ديگر پيدا نخواهم شد. حتي امكان دارد مثل «مردم شيلدا» در صورت ادامه دادن به «احمق نمايي»،‌ تبديل به يك احمق بالفطره بشوم.
اين شد كه دست آخر به اين نتيجه رسيدم كه نه آن‌ها دارند اشتباه مي‌كنند كه من را درك نمي‌كنند و فكر مي‌كنند من يك آدم يبس و نچسب و بداخلاقم، و نه من اشتباه مي‌كنم كه مثل آن‌ها نيستم و شبيه آدم‌هاي يبس و نچسب و بداخلاق به نظر مي‌رسم. بلكه ما فقط قطعات ناهمگوني از جورچين‌هاي متفاوتي هستيم كه هر كدام در نهايت قرار است قسمتي از يك شكل جداگانه باشيم.

در رياضيات «خطوط متنافر» اينطور تعريف مي‌شوند:
خطوطي كه نه موازي هستند و نه متقاطع. بلكه در دو صفحه‌ي موازي هم، به صورت غير هم جهت با هم قرار گرفته‌اند. جوري كه اگر دو صفحه را بر هم قرار دهيم مي‌توانيم بگوييم اين دو خط متقاطع هستند. ولي نيستند. چون در دو فضاي جداگانه قرار دارند.
قضيه‌ي من و آرايشگاه هم اينطوري است كه من براي فضاي آرايشگاه ساخته نشده‌ام.
پايانه‌ي غير داستاني:
من كم آورده‌ام و تصميم دارم برگردم سر همان نويسندگي و سفارشي نويسي و كارهاي دفتري در فضاهايي كه ربطي به من دارد. 
پايانه‌ي داستاني:
به سرم زده كه اگر يك روز يك سالن آرايش براي خودم تأسيس كردم، آنجا را تبديل به يك مكان كاملاً فرهنگي و مجهز به كتب و فيلم‌ها و موسيقي عميق و با كلاس كنم. يعني مشتري‌هاي خاص خودم براي اتلاف وقت در فاصله‌ي گذاشتن و شستن رنگ مو بر سرشان، مجلات زرد را نخوانند، بلكه مثلاً كاريكلماتورهاي پرويز شاپور را بخوانند.
به نظرم وقتش است كه توي اين مملكت، به شخصيت و هويت و  علائق هر دسته‌اي از مردم احترام گذاشته بشود. يعني آرايشگاهي ، كافي‌شاپي، پاركي براي طيف دانشگاهي و روشنفكر و هنرمند وجود داشته باشد كه توي آن با هم آشنا بشوند و در فضاي خودشان دقايق خوبي را بگذرانند. نه اينكه دكتراي فلسفه‌ي مملكت زير دست يك زنك بيشعور و عامي بنشيند و موزيك خز و ناجور و گوشخراش فضا را آكنده باشد و دور و برت پر از حرف‌هاي خاله‌زنكي باشد و تو فقط آرزو كني زودتر كارشان روي سر و صورتت تمام شود و از اين فضا فرار كني.
من پايانه‌ي داستاني را براي اين پست ترجيح مي‌دهم. شما چطور؟

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

199: زني گمشده در چهارراه وليعصر


 نوشته شده در شنبه بیست و پنجم تیر 1390 ساعت 23:11 شماره پست: 242
-    چرا فويل (فويل آلومينيومي براي مش)رو اينطوري مي‌گيري؟ اونطوري بگير.
-    آخه فريبا جون ميگه اونجوري بگير.
-    من شبنم‌ام. وقتي واسه من مي‌گيري هرجور من مي‌گم بگير.
-    چشم.
...
-    چرا سشوار رو اينوري مي‌چرخوني؟ چرا برس رو توي مو حركت نمي‌دي؟ چرا دهانه‌ي سشوار رو مي‌چسبوني به مو و برس؟
-    آخه فريبا جون ميگه اينجوري درسته.
-    من شهنازم. وقتي واسه من مي‌گيري هرجور من مي‌گم بگير.
-    چشم.
...
-    سر كسي رو مي‌شوري حواست باشه يه قطره آب راه نيفته توي صورتش.
-    چشم. ولي آخه بعضيا سرشون رو عقب نمي‌گيرن...
-    هرچي من مي‌گم.
-    چشم.
-    آب توي گوشش نره. رنگ توي گوشش نمونه.
-    چشم. ولي آخه پس چجوري رنگاي توي گوشش رو بشورم؟
-    هرچي من مي‌گم.
-    چشم.
...
-    مو كه كوتاه مي‌كنم سريع بيا خشكش كن و پيشبندشو باز كن و وسايل رو جمع كن. چيكار داري مي‌كني پس؟
-    آخه مريم جون مي‌گه اول زمين رو جارو كنم كه موها با باد سشوار پخش نشه توي كل آرايشگاه...
-    هرچي من مي‌گم.
-    چشم.
...
-    چرا دستكش دستت كردي موقع دكلره؟
-    آخه دستام مي‌سوزه. انگار سوزن تو انگشتام فرو مي‌كنن.
-    وا! اگه بخواي اين سوسول بازيا رو دربياري كار ياد نمي‌گيري. دستكش بي دستكش. با دست.
-    چشم.
...
اينها شمه‌اي از چيزيست كه من هرروز با آن طرفم.

مدرسه‌ي تيزهوشان درس خوانده باشي... ليسانس دانشگاه سراسري داشته باشي... مربي رانندگي باشي... نقاش و داستان نويس و سفالگر باشي... آنوقت سر سي و يك سالگي بيايي دستيار آرايشگر بشوي كه كار ياد بگيري براي دو سال ديگرت كه براي خودت آرايشگر بشوي. بعد تازه با دختر عمويت كه ديپلم «دوخت‌هاي تزئيني» دارد و دستيار ناخن‌كار شده هم از نظر موقعيت و احترام شغلي توفيري نداشته باشي.
اي كساني كه انتظار داريد من همان خودشيفته‌ي دو سال پيش باشم...
اي كساني كه مي‌خواهيد مطالب طنز از من بخوانيد...
اي كساني كه از دلقك‌تان فقط خنده مي‌خواهيد...
زندگي من اين است. مي‌خواهيد زندگي كس ديگري را بنويسم؟
هر شب هفت و هشت شب از آرايشگاه مي‌زنم بيرون. خيابان طولاني ناهيد را ده دقيقه پياده مي‌روم تا برسم به وليعصر و سوار بي‌آر‌تي بشوم. و توي آن ده دقيقه تمام زندگي‌ام جلوي چشمم مرور مي‌شود... در طول آن خيابان طولاني با پياده‌روهاي درب و داغان و خراب و پله‌پله و آفتابي كه يك بار صبح و يك بار شب، راست توي چشمم است تا ته خيابان. توي آن ده دقيقه از ابتداي زندگي‌ام شروع مي‌كنم و مي‌رسم به اينجايي كه هستم: دستيار آرايشگر!
... و تنها كاري كه مي‌توانم بكنم حرف زدن با خودم و ضبط مونولوگم روي گوشي‌ام است.
بعد وليعصر و اتوبوس‌هاي تا خرخره پر از آدم.
________________________________________
پريروز:
آي دختري كه توي اتوبوس با بادبزن خودت و پاهاي بيرون آورده از كفشت را باد مي زدي، حواست بود كه آنكه كنارت نشسته بود و پيشاني بر مچ دستي كه حائل نيمكت جلويي كرده، گذاشته بود و شانه‌هايش مي‌لرزيد، از ونك تا چهارراه وليعصر كنارت گريه مي‌كرد و شالش را جلو كشيده بود كه تو نبيني؟ حواست بود كه اشك‌هايش دارد روي مچ دست ديگرش و شال و كيفش مي‌چكد و خيالش نيست؟ حواست بود كه وقتي زني وسط اتوبوس، چهل و پنج دقيقه بيخيال همه هق هق مي‌كند، يعني آدم، خيلي تنهاست؟
كسي گفت چهارراه وليعصر.تلوتلوخوران از اتوبوس پياده شدم. آيا اينجا حقيقتاً چهارراه وليعصر است، يا تقاطعي در خياباني شلوغ در پاريس يا لندن يا هرجاي ديگر؟ آيا من هر روز دو بار از اينجا رد مي‌شوم؟ پس چرا اينقدر همه‌چيز غريبه و دور از دست به نظر مي‌رسد؟ ابعاد عجيبي پيدا كرده همه‌چيز... حتي آن پليس‌هاي سـ.بزپوش در مترو با آن وَن شيشه دودي‌شان.
دستمال كاغذي خيس را توي دستم مچاله كردم و خودم را پرت كردم در دهانه‌ي مترو. پله‌ها مرا بردند به اعماق اعماق اعماق زمين. يكهو دلم خواست براي هميشه آنجا بمانم و تمام برق‌ها قطع شود و تاريك باشد. عين فضاي درون شكم مادر...
________________________________________
امروز:
-    چرا قيافت اينجوري شده؟
لبخند محزوني مي‌زنم به زور. نگاهم روي آدم‌هاي  چهارراه وليعصر مي‌گردد...
-    ميخوام برات حرف بزنم. درد دل كنم. خب؟ نه وسط حرفم بپر و نه نصيحتم كن. فقط ساكت باش و گوش بده.
-    باشه. بگو.
تا فردوسي پياده مي‌رويم و برايش از حرا.مزادگي زنيـ.كه‌هاي آرايشگاه، از قوانين نانوشته و بي‌رحم دنياي كار، از نداشته‌هاي‌مان و پدران‌مان كه براي‌مان هيچ‌چيز ارثيه نگذاشتند، از چه بوديم و چه شديم، از اميدهايم كه گنديد و از شاخه افتاد، از يأس‌هايم كه ميوه داد اين هوا، مي‌گويم. گوش مي‌دهد. گاهي يادش مي‌رود و مي‌پرد وسط حرفم و چيزي اضافه مي‌كند. اما عجيب مثل من است از همه لحاظ و عجيب مي‌فهمد چه مي‌‌گويم. يعني چنان خودش هم دارد شرايط مرا تجربه مي‌كند كه هرچه مي‌گويم، حرف دل او هم هست يك جورهايي.
بعد سوار مترو مي‌شويم و پياده كه شديم مي‌رويم پارك نزديك خانه. سر راه يك دلستر تلخ (تلخي‌ام، تلخي مي‌طلبد) يك چيپس (شوري اشكم، شوري مي‌خواهد) و يك شير كاكائو و كيك (براي او) مي‌خريم.
يك ساعت بعد: من يك ساعت بلند بلند گريه كرده‌ام. او رفته و يك بسته دستمال كاغذي تازه برايم خريده. دلسترم گرم شده. دختر و پسرهاي اطراف‌مان جفت‌جفت ترتيب هم را داده‌اند. و من هنوز گريه مي‌كنم و به او مي‌گويم:
-    تو تنها دلخوشيمي. تنها دلخوشيم. شباي اينجوري به كدوم اون جاكـ.شا مي‌تونم زنگ بزنم؟‌ كدومشون مي‌فهمن چي ميگم؟ اگه تو رو نداشتم يه لحظه اين زندگي رو تحمل نمي‌كردم.
باز مي‌گويم:
-     تو خوبي. خيلي خوبي. واسه همينه دوستت دارم. بين اون‌همه آدم، فقط تو لياقت اينهمه صداقت منو داشتي. همه‌شون فقط اداي روشنفكرا رو درميارن.
نگاهش مي‌كنم و ناگهان دلم مي‌خواهد همين الأن بغـ.لش كنم و سرم را بگذارم روي شانه‌اش و باقي اشك‌هايم را روي شانه‌ي تي‌شرت‌اش بريزم. نمي‌توانم. دستش را بي‌هوا بالا مي‌آورم و مي‌بو.سم. دستش را پس مي‌كشد و خجالت‌زده مي‌خواهد كه اين‌كار را نكنم و او هم دستم را مي‌بو.سد.
-    تو خوبي. فقط دلم به تو خوشه. اگه نداشتمت... فكر كن الأن مي‌رم خونه... مث هرشب كسي نيست. يا رفتن خونه‌ي اون يكي نوه‌شون رو ببينن. يا براي بنايي خونه‌ي اون يكي. يا آشتي دادن اون يكي با زنش...
آهي مي‌كشم و اشك‌هايم را تا زير گلويم خشك مي‌كنم.
-    بيا بريم سر زندگيمون. خسته‌ام. خيلي خسته‌ام. هيچي نمي‌خوام. فقط مي‌خوام مال خودم باشي و خونه مال خودمون باشه و يكي باشه هر شب خودمو بندازم تو بغلـ.ش و گريه كنم از دست مردم. خسته‌ام...
دلستر گرم را سر مي‌كشم. ديرمان مي‌شود. مي‌رساندم خانه. شب نيمه‌ي شعبان است. مردم ريخته‌اند توي ميدان. سه چهارتا پسر دور يك پرايد جمع شده‌اند. يكي‌شان مي‌پرد وسط و قر ريز مي‌ريزد كه انگار رقاصه‌است بيشـ.رف. زن‌ها كركر بهش مي‌خندند و به هم نشانش مي‌دهند. پيرزني خميده كيك يزدي تعارف‌مان مي‌كند. او برمي‌دارد و من نه. آنقدر اصرار مي‌كند كه: «خانم‌ات چي؟ يكي هم واسه خانمت بردار» و من هي مي‌گويم نه و باز او اصرار مي‌كند كه آخر برمي‌دارم. يكي دم در مغازه‌اش با شلنگ آب ايستاده و هم خيابان را آب‌پاشي مي‌كند و هم از همان دور شرشر آب مي‌ريزد در قابلمه‌ي شربت كه يك تكه از اين يخ كثيف‌هاي مكعب مستطيل تويش انداخته‌اند.
خنده‌ام مي‌گيرد. بهش مي‌گويم:
-    مي‌بيني؟ مردم به اين چيزا خوشن. يكي مي‌رقصه. يكي كيك يزدي تو حلق‌مون مي‌كنه. يكي شربتو عين باغچه آب مي‌ده. ميگما بيا يه مدت «معتقد» بشيم. به نظرم روحيه‌مون بهتر بشه. راست مي‌گم. اينجوري خيلي داغونيم آخه. شايد اونجوري ما هم خوشحال شديم.
سركوچه ازش مي‌خواهم صورتش را پيش بياورد. گونه‌اش را مي‌بو.سم و او هم گونه‌ام را مي‌بو.سد. خداحافظي مي‌كنيم و مي‌آيم خانه.
كسي نيست. رفته‌اند خانه‌ي بچه‌هاي ديگرشان. آن‌هايي كه سر خانه و زندگي‌شان هستند و سر و سامان دارند.
مي‌نشينم پاي كامپيوترم.

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

198: كيك‌شكلاتي با تزئينات خامه و كاكائو

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم تیر 1390 ساعت 0:10 شماره پست: 241
مي‌خواهم بنويسم:
... مي‌روم «تبارشناسي اخلاق» و «چنين گفت زرتشت» را دوباره بخوانم و برايتان جملات زيبايش را نوت بردارم... كتاب را روي كيس كامپيوتر رها ميكنم...
... مي‌روم نوت‌هاي دستنويس امروز و قبلي‌ها را تايپ كنم... دفترچه و روان نويس آبي زنگاري را كنار مانيتور رها مي‌كنم...
... مي‌روم فال قهوه‌ام را ببينم... فنجان را همينجور وارونه گوشه‌ي سمت چپ ميز رها مي‌كنم...
... مي‌روم فيلم‌هايي را كه از آرش گرفته‌ام بعد از دو هفته ببينم... زير مانيتور، زير دفترچه رهايشان مي‌كنم...
... مي‌روم انگور بخورم كه از كمبود ويتامين نميرم از بس صبح تا شب سركارم... بشقاب و خوشه‌ي نيم‌خورده را بالاي كيس رها مي‌كنم...
همه را... فقط همه را از جلوي دستم كنار مي‌زنم و دور خودم مي‌چينم‌شان كه پاي كيبورد خالي باشد و دست‌هايم را بگذارم روي كليدها و تايپ كنم و... گودر بخوانم...
براي همين مي‌بينم فايده‌اي ندارد توصيف اين حالت الأن ميز كامپيوترم. مي‌روم دورتر... كمي‌دورتر و بالاتر... روي تختخوابم مي‌ايستم و از بهترين زاويه‌ي ممكن، يك عكس از وضعيت ميز كامپيوترم مي‌گيرم.
بعد مي‌بينم سه ساعت است دارم توي نت مي‌چرخم و حتي يك نگاه به مسنجرم نينداخته‌ام. آنقدر اينويزيبل (نامرئي) رفته‌ام توي مسنجر، كه عادت كرده‌ام به اينكه كسي سراغم را نگيرد. به بيخبري عادت كرده‌ام. گاهي كرمم مي‌گيرد كه يك لحظه چراغم را روشن كنم و آن هم در وضعيت «مشغول»، تا ببينم كسي هست و مثل من مخفي‌اند، يا...
تنهايي آدم را مي‌ترساند... برّ برهوت... لخت و يك‌دست...
گولي با ميلي آمده بود. به ميلاد مي‌گويد «ميلي».ميلي لاغر مردني و نزار است. براي آزمون وكالت مي‌خواند. بچه‌ي شلوغي بود آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآن روزها كه رفتند. خسته است از دنبال كتاب گشتن توي ميدان انقـ.لاب. روي صندلي مترو ميفتد و عين بستني آب شده وا مي‌رود. بهش مي‌گويم: مراقب خودت باش تلف نشي يه وقت. جنـ.بش به تو احتياج داره حالا حالاها!... مي‌خندد. مي‌گويد: اي بابا. اينا واسه من آزمون وكالت و ارشد نمي‌شه... سر تكان مي‌دهم با لحني نوستالژيك و جريحه‌دار مي‌گويم: آرمان ما اين بود؟؟؟!!!... غش غش مي‌خندد. هيچكدام‌مان اينكاره نيستيم. فقط سوژه‌ي خنده است اين حرف‌ها.
از همان وقتي كه بهشان رسيده‌ام غر زده‌ام تا آخرش. عصبانيم. روزهايي كه زياد نگهم مي‌دارند، روزهايي كه دير مي‌رسم خانه خيلي عصبي مي‌شوم. احساس بدبختي مي‌كنم. هي راه مي‌روم و به حال خودم آه و افسوس مي‌خورم.
به گولي مي‌گويم: من ديگه صرفاً به كانادا فكر نمي‌كنم... حتي به گينه‌ي بيسائو و ساحل عاج و صحراي كالاهاري و بوركينافاسو هم فكر كردم... به هرجا جز اينجا...
حرف برادرش كه مي‌شود مي‌گويم: خيلي حساسه. زيادي. با همه مشكل داره...
-    خب با شرايطي كه اون داره بهش حق بده...
-    مي‌دونم. سخته. توي بيست و دو سالگي با پوست جزيره جزيره و دورنگ و قلب عملي و مريض... اما مي‌گم بده كه اينقدر حساسه و همه روي اعصابشن. ما كه توي اون سن كلاً شاد بوديم و دائم در عشق و حال،‌ الان در و ديوار اين مملكت داره بهمون شاخ مي‌زنه... حالا اين مي‌خواد چي بشه به سن ما كه مي‌رسه؟
و من راستي راستي در و ديوار و كوچه و خيابان اينجا دارد شاخم مي‌زند. مرد باشي و راحت هركجا عشقت كشيد دربياوري بشا.شي... همانجور كه راه مي‌روي حتي... به همه‌جا... به همه‌جاي اينجا...
بيرون كه مي‌آييم، روي پله‌ي مترو شب است. صبح رفته‌ام و حالا دارم برمي‌گردم. احساس بدبختي مي‌كنم. زني روي چيزي خم شده بر پله‌هاي بيروني. حدس مي‌زنم دارد بچه‌اش را سرپا مي‌گيرد كه بشـ.اشد روي پله‌ها. چشم‌هايم چهارتا مي‌شود و جداً كنجكاو مي‌شوم كه ببينم زنيـ.كه واقعاً‌ چنين قصدي دارد؟ از كنارش كه مي‌گذريم برمي‌گردم و دوباره نگاه مي‌كنم: روي ساك سفري‌اش خم شده بود بيچاره!
حس خوبي دارد اين... جداً حس خوبي دارد...
دور ميدان، كسي در باغچه‌ي كنار پياده‌رو، ريـ.ده. لابد از اين كاميون‌هاي مسافر بوده و راننده تنگش گرفته بوده... بهش مي‌گويم:‌ يارو ريـ.ده كنار ميدون اونم توي شهر تهران... اونوقت تو ميگي فحش نده به اين زندگي و اين مردم؟
اما لامصب حس خوبي دارد اين... خيلي حس خوبي دارد...
يك كيك را تصور مي‌كنم به وسعت يك كشور... و دو دست بزرگ را كه پي‌پي پر كرده توي قيف تزئينات خامه، و دارد دورتا دور و گوشه گوشه‌ي اين خاك را باهاش تزئين مي‌كند. اينچنين. با فواصل مساوي و به شكل‌هاي فرخورده‌ي قشنگ كه در قسمت بالا تيز مي‌شوند. عين گنبد.
و حس خوبي دارد آن كسي كه اين روزها همين‌جوري بي‌تعارف خودش را وسط خيابان تخليه مي‌كند. كنار كوچه. سر گذر و ميدان. توي راه‌پله. هرجايي كه پا بدهد. و من اين آدم‌ها را قبلاً نه... كه اين‌ روزها تحسين مي‌كنم و بهشان غبطه مي‌خورم.

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰

197: تولد... تولد... تولدش مبارك

نوشته شده در دوشنبه بیستم تیر 1390 ساعت 0:21 شماره پست: 240
امروز تولد دوسالگي وبلاگم است. مي‌دانستيد؟

و من اين چند روزه را نه به متن پستي كه امشب مي‌گذارم، و نه به اينكه بايد به خودم افتخار كنم كه دوسال است هرچه دلم خواسته نوشته‌ام و فيلـ.تر نشده‌ام، و نه به دوستان خوبي كه پيدا كرده‌ام و دشمنان بدي كه پيدايم كرده‌اند و نه به سوژه‌هاي تازه براي نوشتن و نه به اينكه به سرم زده آرشيوم را جمع كنم و با جرح و تعديل و ويرايش و بازنويسي تبديل به مجموعه‌اي از داستان‌هاي كوتاه كنمش و نه به هيچ چيزي از اين نوع فكر نكرده‌ام...
بلكه فقط و فقط به اين فكر كرده‌ام كه وبلاگم را لااقل براي يك سال تعطيل كنم (با حفظ نام و آدرس و حذف محتوا)

توي اين دو سال آدم‌هاي مختلفي را ديده‌ام كه وبلاگ‌شان را تعطيل كرده‌اند:

1.    آدم‌هايي مثل خانم «م» كه وبلاگ شخصي و روزنوشتي مي‌نوشت و خيلي هم حساس و رمانتيك بود. از قضا آقايي مزاحمش شد و مدت‌ها ول‌كنش نبود و كامنت خصوصي و پيغام و پسغام... تا اينكه ايشان آدرسش را عوض كرد. اما در آدرس جديد هم پيدايش كرد و باز هم مزاحمش شد و خانم مزبور هم عطاي وبلاگ‌نويسي را به لقايش بخشيد و از ترس زندگي مشتركش بيخيال نوشتن شد. اگرچه عاشق نوشتن بود، متأسفانه.
2.    عده‌اي كه مشكلي شخصي دارند و مدتي براي تخليه‌ي رواني در فضايي كه كسي نشناسدشان، وبلاگ‌نويسي را انتخاب مي‌كنند و به محض حل مشكل، كل ماجرا براي‌شان بيمزه مي‌شود و نوشتن را كنار مي‌گذارند.
3.    آن‌هايي كه به طمع ايجاد رابطه و bf و gf پيدا كردن خودشان را مي‌اندازند توي فضاي مجازي. و چه كاري باحال‌تر و جالب‌تر از دروغ‌گفتن و مظلوم‌نمايي و اداي آدم‌هاي ناز رمانتيك طفلكي را درآوردن و با احساسات مردم بازي كردن و پدرسوختگي‌هاي وبلاگي و از هر دري سخن گفتن براي جذب اذهان كم سن و سال و جوان و بعد هم جذب منافع ضمني‌شان و بعد هم كه به مقصودت رسيدي، ديگر  چه احتياجي به وبلاگ است؟
4.    كساني كه فكر مي‌كنند اگر در فضاي حقيقي كسي تحويل‌شان نگرفته و هنرشان را درك نكرده، اينجا همه گوهرشناس‌اند و اگر ايشان دُرافشاني كند، حتمي كشفش مي‌كنند. بعد هم مي‌خورد توي ذوق‌شان كه ملت چقدر كم‌هوش و عقده‌اي و بي‌سوادند و كسي درك‌شان نمي‌كند و مي‌زنند در وبلاگ را تخته مي‌كنند و قهر مي‌كنند مي‌روند.
5.    عده‌اي كه مدتي با شور و انرژي مي‌نويسند و بعد يكهو سوژه‌شان تمام مي‌شود و نمي‌دانند ديگر چه بنويسند كه جالب و خواندني باشد؟ براي همين محترمانه خودشان جل و پلاس را جمع مي‌كنند و مي‌روند. با اين فكر كه در «اوج» رفته‌اند و با فلان قدر كامنت و آمار بازديد!
6.    كساني كه از تمام دنيا دنبال يك وجب فضاي شخصي هستند. اما بعدش يكهو جذب جنبه‌هاي غيرشخصي و مسائل اجتماعي وبلاگ‌نويسي مي‌شوند. در نهايت هم آنقدر در فرعيات غرق مي‌شوند كه خود نوشتن از چشم‌شان مي‌افتد و فقط مي‌ماند چت و ايميل و دوست و رفقاي مجازي.
7.    و عاقبت آن‌هايي كه عاشق نوشتن هستند. سوژه هم كم نمي‌آورند. انگيزه‌شان هم صرفاً‌ خود نوشتن بوده از همان اول، نه چيزهاي ديگر كه با تمام شدن‌شان، انگيزه را هم با خود ببرند.
اما اين دسته هم عاقبت بيخيال وبلاگ‌نويسي‌ مي‌شوند. و من حالا بعد از دو سال مي‌فهمم چرا؟
من آدمي از همين دسته‌ي آخر هستم. عاشق وبلاگم هستم. عاشق نوشتن و حرف زدن با مردم. عاشق كامنت‌هاي‌شان. عاشق آشنا شدن با آدم‌هاي غريبه‌اي كه مي‌فهمند چه مي‌گويم حتي اگر در جاي دوري آنطرف كره‌ي جغرافي باشند. اما ديگر كشش وبلاگ‌نويسي را ندارم. حداقل حالا.

اين‌ها را نگفتم كه اين پست را به عنوان اختتاميه اعلام كنم. نه. هنوز نه. اما توي فكرم كه همين چندماهه براي مدت نامعلومي وبلاگم را معلق بگذارم و بروم به زندگيم سر و سامان بدهم.

من انرژي روزانه‌ي محدودي دارم به اندازه‌ي يك پارچ آب مثلاً. توي سي و يك سالگي انرژي آدم محدود مي‌شود به اين مقدارهاي كم. حالا فكرش را بكنيد كه از صبح خروسخوان بايد با احتياط شروع به خرج كردنش بكنم.
براي بيدار شدن و صبحانه درست كردن و بيرون رفتن نيم ليوان.
براي سوار شدن مترو و تحمل آن‌همه بوي گند و رفتار احمقانه و آدم عوضي، يك ليوان.
براي سوار بي‌آرتي شدن، و تحمل تمام موارد بالايي، يك ليوان ديگر.
براي سر و كله زدن با همكاران و مشتري‌ها از صبح تا شب، يك ليوان ديگر.
براي پروسه‌ي برگشت به خانه و سوارشدن مترو و بي‌آرتي، دوليوان ديگر.
براي سر و كله زدن با دوست پسر اكنون و شوهر آينده، يك ليوان ديگر.
براي ورود به خانه و شروع به كل كل با بابا تا آخر شب، يك ليوان ديگر.
براي شستن لباس زير و جوراب و دوش گرفتن و كوتاه كردن ناخن و اصلاح صورت و برداشتن ابرو و مرتب كردن كمد لباس و تميز كردن كفش ها و كارهاي شخصي ديگر، يك ليوان ديگر.
و اگر چيزي آن ته ته‌ها ماند، براي چرخ زدن توي اينترنت و گودر كردن و آپ كردن وبلاگ...
اما بعد از تمام اين‌ها آدم‌هاي عوضي‌اي هستند كه كلاً قصدشان فقط انرژي گرفتن از آدم و استرس وارد كردن به تو و اذيت و آزار و بي‌پدرمادري و پدرسوختگي است.
اين‌ها مي‌روند سر يخچال و پارچ انرژي‌اي را كه براي فردا كنار گذاشته‌اي را هم برمي‌دارند و سر مي‌كشند. براي اينكه تخـ.م‌شان هم نيست كه تو مقدار محدودي انرژي داري و كلي بدبختي توي زندگيت داري كه بايد انرژي پاي‌شان بگذاري...
آنوقت آخر شبي كه به يك كامنت دري‌وري يا يك ايميل مزخرف يا يك اس‌ام‌اس و تماس اعصاب‌خراب كن مي‌خوري، انگار تمام انرژي‌ات را با ني مكيده‌اند و روحت را خشكانده‌اند. شب درست و حسابي خوابت نمي‌برد از فكر اين آدم‌هاي عقده‌اي. و صبح آفتاب نزده بيدار مي‌شوي الكي. و توي اتوبوس و مترو هم مردم اعصابت را خرد مي‌كنند و هوا هم گرم است و عرق مي‌ريزي عين چي و مي‌روي سركار و همكاران و رئيس و مشتري‌ها هم مي‌.ريـ.نند به اعصابت و دوست پسرت هي مي‌گويد اخلاقت را درست كن و فحش نده و مؤدب باش و برگشتني باز همان برنامه و تمام روز چشم‌هايت مي‌سوزد و معده‌ات به هم مي‌خورد و حال تهوع داري و قلبت هي الكي تند مي‌زند و نفست بند مي‌آيد وقتي ياد اين آدم‌هاي عقده‌اي مي‌افتي. و بعد هم مي‌آيي خانه و پدرت ضربه‌ي آخر تبر را به ريشه‌ات مي زند و دوست پسرت هم زنگ مي‌زند در تكميل پروژه‌ي ويراني تو، سعيش را مي‌كند و...
آخر شب... از دست مي‌روي... به تمام معنا.
حالا فكر كنيد اين پروسه براي چند ماه هر روز و هر شب ادامه پيدا كند. يعني مشكلات زندگي روزمره‌ي واقعي در بيرون خانه+ مشكلات خانوادگي+ مشكلات زندگي مشترك آينده+ مشكلات دنياي مجازي
فرسايش روحي و جسمي يعني اين.
من دارم مريض مي‌شوم. مسأله ديگر فقط روحي نيست. علائم جسمي‌اش را هم دارم حس مي‌كنم. اگر همين روزها سكته كنم اصلاً تعجب نمي‌كنم. براي همين چند وقت است دارم از خودم مي‌پرسم ارزشش را دارد؟ دارم از خودم مي‌پرسم خلق يك شخصيت مجازي كه خيلي‌ها دوستش داشته باشند و بشناسندش و بخوانندش و بعضي‌ها هم ازش متنفر باشند... نوشتن 200 پست در دو سال... پيدا كردن چند دوست خوب... احساس صميميت و راحتي و صداقت در اين فضاي مجازي وبلاگي... و زندگي در يك جامعه‌ي مجازي موازي با جامعه‌ي واقعي... آيا ارزشش را دارد كه از زندگي واقعي‌ام ساقط شوم؟
ندارد.
به جان خودتان اگر ارزش داشته باشد.
قصدم براي هميشه رفتن نيست. هنوز تصميم خاصي ندارم. بيشتر سعي مي‌كنم با در نظر گرفتن بيماري مزمن عشق به نوشتنم، فرض را بر اين بگذارم كه نمي‌توانم ننويسم، پس فقط شيوه‌ي كارم را عوض مي‌كنم.
فكر مي‌كردم بستن كامنت‌داني و ايميل و عوض كردن خط مبايل كافي باشد. اما نبود. پس به نظرم حالا وقتش است كه با نام مستعار تازه‌اي، در آدرسي جديد كارم را ادامه بدهم. اين آرشيو هم همين‌جا بماند تا تبديل به داستان‌هاي كوتاه براي چاپ بشود. كاري كه خيلي از آدم‌هاي حسود را كه تمام تلاششان را براي پايين كشيدن من و اين وبلاگ كردند، خوشحال مي‌كند. آدم‌هايي كه خودشان هيچوقت هيچ گــ.هي نشدند.
البته ايده‌ي ديگرم هم اين است كه بعد از يك سال دوباره به اين آدرس برگردم و اينجا را هم به طور موازي با وبلاگ ديگرم ادامه بدهم.
________________________________________
پ.ن: نمي‌دانم. اينها فعلاً در حد ايده است. هنوز مطمئن نيستم.
پ.ن2: خيلي وسوسه شدم كه كامنت داني اين پست را استثناعاً باز بگذارم. اما به دلايلي نمي‌توانم. اعصاب ندارم.

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

196: من چنينم كه نمودم... دگر ايشان دانند

 نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر 1390 ساعت 23:56 شماره پست: 239
من آدم بداخلاق بددهان افسرده‌اي هستم.

پارك خيلي شلوغ است. با توجه به شرايط، بهترين جايي است كه مي‌شود با گولي قرار گذاشت و حتي دو سه ساعت راحت حرف زد، چون هم نزديك خانه‌مان است و هم هي يك ديو.ثي نمي‌آيد بالاي سرت سفارش بخواهد و هي صورتحساب بدهد و بپرسد امري نداريد. نه نداريم؟ گـ.ه خودت را بخور؟ آخر چرا آدم بايد به جاي موضوع صحبت، همه‌اش حواسش به زمان و اينكه صدايش بالا نرود و مزاحم ديگران نشود،‌ باشد؟ گور باباي ديگران. اه!

از بس شلوغ است نيمكت خالي پيدا نمي‌كنيم. برعكس زمستان كه پرنده اينجا پر نمي‌زند، تابستان عصر كه مي‌شود بچه‌ها و مامان‌هاي بيكارشان و دختر و پسرهايي كه فصل جفـ.تگيري‌شان رسيده، عين مور و ملخ مي‌ريزند توي پارك. آخرش مجبور مي‌شويم بنشينيم روي چمن و گولي هم كه به چمن حساسيت دارد و اگر بهش چشم‌غره نروم فوري يله مي‌شود(يله حالتي است يكوري كه شخص يله شده حس مي‌كند مهاراجه است و بر تختش لميده و رقاصگان دارند در مقابلش مي‌رقصند! يعني تا اين حد!).

خيلي مي‌گرديم كه يك جاي سالم و خشك توي چمن‌ها پيدا كنيم كه از شر شلنگ باغبان در امان مانده باشد و آفتاب هم نباشد و ازواج عاشق هم بر آن فرش نگسترده باشند و گرم قلـ.يان كشيدن نباشند. خلاصه مي‌نشينيم و من هي كج و كوله مي‌شوم و اين پا آن پا مي‌كنم از بس كه پايم خواب مي‌رود و لابد كم‌خوني دارم.

زانوهايم را بغل كرده‌ام و مثل هميشه حرف نمي‌زنم. حرف كه مي‌زند بدون اينكه بخواهم همه‌جا را تماشا مي‌كنم به جز او. هي چانه‌ام را مي‌گيرد و صورتم را برمي‌گرداند سمت خودش و مي‌گويد: وقتي حرف مي‌زنم به من نگا كن، نه به آدماي ديگه... چشم‌هايم را گرد مي‌كنم و مسخره‌بازي در مي‌آورم كه يعني خيلي دارم توجه مي‌كنم. مي‌گويد: كوفت!

-          اين چن وقته كلاً خيلي بداخلاقي. حالا نمي‌دونم واسه چي. شايد توي خونه دعوات مي‌شه يا به خاطر كار و بار آرايشگاست. ولي خيلي بداخلاقي. مدام هم كه داري فحش مي‌دي. بي‌ادبي. من با اين اخلاقت مشكل دارم اصلاً.

-          كي مياي خواستگاري؟

-          چه ربطي داره؟

-          ربط داره. اين يكي از دلايلشه. پنج ساله. مي‌فهمي؟ چقدر ديگه مي‌خواي كشش بدي؟ آخرين بهانت امتحاناتت بود. يه ماه ديگه هم كه ماه رمضونه. بعدشم بند و بساط عروسي علي. بعدم تابستون تمومه. خبر مرگمون يه مسافرت يه روزه هم نمي‌تونيم با هم بريم. سي و يه سالمه اونوقت افتخارم اينه كه دوست پسـ.رم جرأت نمي‌كنه منو تا جلوي در خونه برسونه و اگه يكي ببيندمون ميگه يارو سن خر آسيابون رو داره، هنوز دنبال پسـ.ربازيه! سي و يه سال مي‌دوني يعني چي؟ ديگه نشستن توي پاركا و ور زدن حوصلمو سر مي‌بره. خسته شدم از اين بازيا. اينه كه تازگي حوصلتو ندارم و صداي زنگ گوشيم كه بلند ميشه به خميازه ميفتم. ولي تو انگار توي حالت خودتي و خوشي. كلاً توي اين باغا نيستي. تا ابدالدهرم كه هي بريم پارك و همون حرفاي هميشگي رو بزنيم اصلاً غمت نيست...

باز قاطي كرده‌ام. دست خودم نيست. يا حرف نمي‌زنم، يا زبانم كه به شكايت باز بشود، ديگر كسي نمي‌تواند جلوي دهانم را بگيرد. گاهي آنقدر پيش مي‌روم كه ميفتم به گريه و اينطوري تمام مي‌شود. با هق‌هق.

مي‌گويد: مي‌دونم چي مي‌گي. آره. من اشتباه كردم. شايد بهتر بود همون پنج سال پيش مي‌رفتيم سر زندگيمون و بي‌پولي رو هم يه غلطي مي‌كرديم، ولي پنج سال به همه باج نمي‌داديم و اينهمه اعصابمون خرد نمي‌شد... هر دومون اشتباه كرديم...

-          منم اشتباه كردم؟ بگو چه اشتباهي در اين مورد كردم؟ حالا هي بگو اعصابت از كجا خرده؟ چرا بددهني مي‌كني؟‌ چرا فلان و بهمان؟ همه‌چي‌مون رو هواست. نه يه شغل خوب. نه يه خانواده‌ي درست درمون كه هوامون و داشته باشن. نه وقت واسه تلف كردن. نمي‌فهمي واسه چي اعصابم خرده؟ آدمي كه دستش به هيچ جا بند نيست و اعصابشم خرابه، چيكار مي‌كنه؟ خب معلومه، فحش ميده ديگه!

-          من با بددهني مشكل دارم. اين بداخلاقي و بددهنيت رو بايد درست كني. گفته باشم.

-          منم با خيلي چيزات مشكل دارم...

-          در مورد مهاجرت چي؟ جدي بهش فكر مي‌كني؟ اصلاً جدي گرفتيش؟

-          نمي‌دونم... با اين وضعيت... آخه يه ننه باباي پولداري هم كه نداريم، تا كم بياريم تلفن بزنيم بگيم پول بفرستن... بعدم ما حدود سي‌سالمونه. حالا ديگه ديره واسه يه شروع دوباره توي مملكت غريب...

-          آره. اينم هست... راس مي‌گي...

و همين‌طور ساعت‌ها مي‌توانيم هي گريز بزنيم به سوألات مختلف و هي همديگر را محكوم كنيم و هي با هم بجنگيم و آخرش به اين نتيجه برسيم كه تقصير هيچكداممان نيست، تقصير بي‌پولي است. و آخرش هي بگوييم: هوم... آره... راست مي‌گي... مي‌فهمم... مي‌دونم... چه مي‌دونم...

حرف زدن فايده‌اي ندارد وقتي پول نيست. پول، محرك هر ايده‌اي است. تقويت كننده‌ي هر تصميمي است. پر كننده‌ي هر جاي خالي‌اي است. شارژ كننده‌ي هر آدم بي‌انرژي و مأيوسي است. استارت هر موتور خاموشي است. ايده‌دهنده به هر ذهن خسته و خالي‌اي است... پول همه‌چيز است. نمي‌بينيد؟

افسردگي دارد مرا مي‌كشد و دوستان هي سعي دارند به من بگويند:‌ افسرده‌اي!

بله هستم. مي‌دانم. اما تذكرات‌تان مثل اين مي‌ماند كه به آدمي كه توي سرازيري افتاده و ترمز ماشينش بريده و درها رويش قفل شده،‌ هي بگويي: سرعتت رفته رو 150... حالا شد 160... الان 170... واي داره مي‌رسه به 200... خوب كه چي؟ اين را كه خودم مي‌دانم. اگر راست مي‌گوييد يك غلطي بكنيد. كاري هم كه از دستتان بر نمي‌آيد شكر خدا. پس بي‌خيال ما بشويد عجالتاً.

همه‌ي مشكلات من در جهت پول است و من تا گردن در باتلاقم و دارم دست و پا مي‌زنم. حالا شما هي بياييد و بگوييد كه افسرده‌اي. هستم. بله هستم. به جهنم.

شايد از افسردگيم است كه تازگي حركاتم كند شده. صبح‌ها حس بلند شدن ندارم. از همان اول صبح از دنيا و همه‌ي مخلوقاتش متنفرم. گاهي مدت زيادي خيره مي‌مانم به چيزي يا جايي كه حتي فاقد معناي خاصي است. به شدت عصبي‌ام. هيچ چيز خوشحالم نمي‌كند. خوشي‌هايم بسيار آني و كوتاه و ناخوشي‌هايم طولاني و عميق هستند. احساس ضعف كلي در بدنم دارم و بي‌اشتها شده‌ام. يعني در واقع حتي از غذاهايي كه زماني عاشق‌شان بوده‌ام متنفر شده‌ام.

بفرماييد. اينهم از علائم باليني افسردگي‌ام. تقديم به شما كه برايم نسخه بپيچيد.

اما بدترين چيزي كه تازگي آزارم مي‌دهد و حتي اغراق نمي‌كنم اگر بگويم دارد مي‌كشدم، «استرس» است. از هر چيزي استرس دارم. از صداي زنگ مبايل. از باز كردن ايميل. از صداي اف‌اف. از هيجانات آدم‌ها در حين حرف زدن. از شب. از صداهاي ناگهاني. از تغيير شغل. از آدم‌هاي جديد. و اصولاً از هر تغييري استرس مي‌گيرم. حتي از اينكه صبح شده بايد يك كارهايي بكنم و هميشه فكر مي‌كنم كه ناتوانم و دارد دير مي‌شود براي هر چيزي و بايد خودم را سرزنش كنم.

استرس يعني اين‌هايي كه گفتم و خيلي چيزهاي ديگر.

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

195: اسپارتاكـ.وس

نوشته شده در یکشنبه دوازدهم تیر 1390 ساعت 1:9 شماره پست: 238
صبح اول صبح كه مي‌آيم بنشينم پاي كامپيوتر، خواهرم مشتاق‌تر از من مي‌خزد توي اتاق و مي‌پرسد:
-    آپ جديد نكردي؟

اولش جا مي‌خورم. يعني چند لحظه‌اي متحير مي‌مانم كه وقتي يك وبلاگ شخصي با نام به اصطلاح مستعار مي‌نويسي و تويش به صغير و كبير رحم نمي‌كني و همه‌ي فك و فاميل را از دمِ فحش مي‌گذراني... اگر يك روز صبح علي‌الطلوع خواهرت مشتاقانه ازت بپرسد آپ جديد نكردي... راستي راستي بايد چه خاكي بر سرت كني؟
جااااااااااااااااااااااان؟ آپ جديد؟ مگر قسمت جديد سريال مورد علاقه‌ات است خواهر جان؟ مگر اخبار است كه هر وقت پايش بنشيني منتظر خبر جديد باشي؟ اينجا يك وبلاگ شخصي است و من هم خير سرم دارم با نام مستعار مي‌نويسم و اگر خدا بخواهد جز چند تا دوست دهان لق كسي ازش خبر ندارد. همينم مانده كه پرويز از كانادا زنگ بزند كه: دستت درد نكند دختر دايي. حالا ديگر به شاپرك‌هاي عاشق مادر ما گير مي‌دهي؟ و سین ايميل بزند كه: حالا ديگر به شوهر آينده‌ي من مي‌گويي خرس؟
واقعاً كه آدم توي اين يك وجب خانه‌ي مجازي خودش هم احساس امنيت نمي‌كند ديگر. مثل اينكه بعد از اين بايد اول سفارش بگيرم از سر و همسر، بعداً آپ كنم. زكي! انگار پيتزا است.
بالأخره (چقدر با تايپ اين كلمه مشكل دارم!) سريال «اسپار.تاكو.س» هم تمام شد. يعني من وقتي ويرم مي‌گيرد به اين سريال‌ها، مجبورم تا پنج صبح هم بيدار بنشينم. كاري كه كل عمرم در شب‌هاي امتحان هم نكردم. باز هم خدا را شكر به اندازه‌ي «فرار از زندان» طولاني نبود.
مي‌توانم بگويم كه در يك نگاه كلي مي‌شد عنوانش را تغيير داد به: سريال «مـ.مه و باسـ.ن و خون و ماسه»! كه البته كارگردان لطف كرده‌اند و به دليل مسائل اخلاقي دو مورد اول را (كه البته بر تمام موضوعات ديگر فيلمنامه غالب بوده‌اند) در عنوان از قلم انداخته‌اند و به جايش نوشته‌اند: اسـ.پارتاكو.س- خون و ماسه!
خلاصه تمام شد. و من مثل هميشه نكات مثبت ماجرا را شكار كردم. مثلاً اينكه:
1.    ساختار پيشرفته‌ي قدرت و دمو.كراسي در رم باستان
2.    وجود اخلاق قهرماني و سلسله مراتب حرفه‌اي در سير پيشرفت هر قهرمان
3.    وجود شباهت‌هاي بسيار ميان گلادياتوري در رم باستان و فوتبال در قرن حاضر
جايي كه قهرمان خشم خود را سركوب مي‌كند و تصميم‌گيري براي زنده‌ماندن فرد مغلوب را به سرورش واگذار مي‌كند (حق برقراري عدالت از فرد به حكومت منتقل مي‌شود). و حاكم، براي به دست آوردن نظر مساعدت مردم، تصميم‌گيري را به تماشاچيان واگذار مي‌كند (دموكـ.راسي) و تماشاچي است كه به پيروز ميدان حكم «آزادي از بردگي» را اعطا مي‌كند و به بازنده‌ي ميدان حكم «مرگ» را (اخلاق قوم برتر. اخلاق طبيعت محور.طبيعت هم زندگي را حق قويتر مي‌داند). و در كل اين ماجرا هيچ اشك و آه و رحم و شفقتي نيست. چنان كه ما از هر قطره خون مي‌ترسيم و براي هر مرده‌اي ختم و هفت و چهل و سال مي‌گيريم و سياه مي‌پوشيم.
حالا من تاريخ رم باستان را نخوانده‌ام و نمي‌دانم اين سريال چقدر به حقايق تاريخي وفادار است، ولي مطمئناً در اصول كلي نمي‌تواند پر بيراه هم گفته باشد. آخ كه چقدر آدم حسرت مي‌خورد به قدرت مردم در رم باستان. مردمي كه با شور خود، حاكم را وادار به خدمتگذاري مي‌كنند. به اينكه به خوشي و تفريح‌شان و فريادهاي شادي‌شان اهميت بدهد. به برگزاري سري رقابت‌هاي گلادياتوري براي جلب توجه مردم. و آنجايي كه خواست مردم در آزادي يك برده يا مرگش، بر خواست حاكم هم ارجح‌تر است.
در مراحل مختلفي از سريال، بردگان تازه وارد و تعليم نديده‌اي به جمع گلادياتورها وارد مي‌شوند و ما هربار مي‌بينيم كه برده‌ي ناآگاه و ناپخته به قهرمان اصلي توهين مي‌كند و قدرت او را دست كم مي‌گيرد و تنها با طي مراحل و سختي‌ها و زخم خوردن‌هاي بسيار و به دست آوردن لياقت «برادري در ميان گلاديا.تورها» است كه مي‌فهمد به اين سادگي‌ها هم نبوده و هر كاري پيچيدگي‌ها و نكات خودش را دارد و نبايد به حقوق پيشكسوت تعدي كرد، چون اين فقط «ناداني» و «مدعي‌گري» فرد را اثبات مي‌كند.
توي زندگي‌ام چند بار همين قضيه را تجربه كردم. مثلاً روزهاي اولي كه وبلاگ زده بودم به خودم اجازه مي‌دادم كه به طور شانسي به وبلاگ‌هاي مختلف سر بزنم (بدون قدرت ارزيابي درست و داشتن معيار صحيح براي شناختن سطح آن وبلاگ) و با خواندن چهارخط از ابتداي آخرين پست طرف، همين‌جوري بي‌محابا بپرم وسط كامنتداني طرف و هرچه از دهانم در‌آمد بارش كنم و بعد هم منتظر جوابش بشوم. با اين خيال كه من آدم خيلي مهمي هستم و نظراتم بايد براي ديگران مهم باشد و طرف هم قبل از من به تور چنين نابغه‌اي نخورده و حتماً خواهد آمد و به عرضم خواهد رساند كه عجب نظرات ارزنده‌اي بهش ارائه كرده‌ام و تا به حال بهشان توجه نكرده‌بوده و فلان و چنان و بعد هم زرتي مرا لينك كند.

اشتباه است پدر جان! اشتباه است. من فهميدم. شما هم بفهميد.

هركاري سلسله مراتب خودش را دارد. فوت و فن خودش را دارد. بارها شده كه در امتحانات مختلف نشسته‌ام كتاب را خوانده‌ام و به دانش شخصي و هوش و فهم كلاسي‌ام از يك درس تكيه كرده‌ام و سر امتحان نمره‌ي كمي آورده‌ام. چرا؟ چون منابع امتحاني هر معلمي، همان نكته‌هاي كليدي‌اي است كه توي جزوه‌اش بهش اشاره مي‌كند و سوأل‌ها هم از همان‌ها طرح شده. به همين سادگي. نيازي هم به هوش و نبوغ ندارد. فقط بايد پا به پاي ديگران حركت كني و از همان آخوري تغذيه كني كه آن‌ها مي‌خورند. يك چيزهايي فقط تمرين و تكرار است. اصلاً ربطي به هوش ندارد.
و ديگر... امپراطوري پنهان زنان!!! وحشتناك است وقتي مي‌بيني زنان اشراف و بزرگان سنا و فئودال‌ها، در راستاي پيشبرد اهداف شوهران‌شان چه روابط پيچيده‌اي درون خود ايجاد مي‌كنند و چطور قدرت هدايت يا تخريب يك امپراطوري را درون خود مي‌پرورانند. و فسادي كه در اين ميان شكل مي‌گيرد. زيرا ثروتمندان و قدرتمندان، هميشه مالك زيباترين و جوان‌ترين زنان هستند، و چنين زناني با وجود شوهران پير و زشت و كچل و چاق، مطمئناً تفريحات خاص خود را ايجاد مي‌كنند و چه رسوايي‌ها و خونريزي‌ها كه اين وسط به بار نمي‌آيد.
تماشاي چنين سريالي خيلي تأثيرات مي‌تواند روي فكر آدم بگذارد. و متأسفانه من هميشه به جاي جزئيات فريبنده و عام هر چيز، به ساختار كلي‌اش دقت مي‌كنم. و كل قضيه را كوفت خودم مي‌كنم.
بي‌خيال.
حالا با خواهرم چه كنم؟