یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

195: اسپارتاكـ.وس

نوشته شده در یکشنبه دوازدهم تیر 1390 ساعت 1:9 شماره پست: 238
صبح اول صبح كه مي‌آيم بنشينم پاي كامپيوتر، خواهرم مشتاق‌تر از من مي‌خزد توي اتاق و مي‌پرسد:
-    آپ جديد نكردي؟

اولش جا مي‌خورم. يعني چند لحظه‌اي متحير مي‌مانم كه وقتي يك وبلاگ شخصي با نام به اصطلاح مستعار مي‌نويسي و تويش به صغير و كبير رحم نمي‌كني و همه‌ي فك و فاميل را از دمِ فحش مي‌گذراني... اگر يك روز صبح علي‌الطلوع خواهرت مشتاقانه ازت بپرسد آپ جديد نكردي... راستي راستي بايد چه خاكي بر سرت كني؟
جااااااااااااااااااااااان؟ آپ جديد؟ مگر قسمت جديد سريال مورد علاقه‌ات است خواهر جان؟ مگر اخبار است كه هر وقت پايش بنشيني منتظر خبر جديد باشي؟ اينجا يك وبلاگ شخصي است و من هم خير سرم دارم با نام مستعار مي‌نويسم و اگر خدا بخواهد جز چند تا دوست دهان لق كسي ازش خبر ندارد. همينم مانده كه پرويز از كانادا زنگ بزند كه: دستت درد نكند دختر دايي. حالا ديگر به شاپرك‌هاي عاشق مادر ما گير مي‌دهي؟ و سین ايميل بزند كه: حالا ديگر به شوهر آينده‌ي من مي‌گويي خرس؟
واقعاً كه آدم توي اين يك وجب خانه‌ي مجازي خودش هم احساس امنيت نمي‌كند ديگر. مثل اينكه بعد از اين بايد اول سفارش بگيرم از سر و همسر، بعداً آپ كنم. زكي! انگار پيتزا است.
بالأخره (چقدر با تايپ اين كلمه مشكل دارم!) سريال «اسپار.تاكو.س» هم تمام شد. يعني من وقتي ويرم مي‌گيرد به اين سريال‌ها، مجبورم تا پنج صبح هم بيدار بنشينم. كاري كه كل عمرم در شب‌هاي امتحان هم نكردم. باز هم خدا را شكر به اندازه‌ي «فرار از زندان» طولاني نبود.
مي‌توانم بگويم كه در يك نگاه كلي مي‌شد عنوانش را تغيير داد به: سريال «مـ.مه و باسـ.ن و خون و ماسه»! كه البته كارگردان لطف كرده‌اند و به دليل مسائل اخلاقي دو مورد اول را (كه البته بر تمام موضوعات ديگر فيلمنامه غالب بوده‌اند) در عنوان از قلم انداخته‌اند و به جايش نوشته‌اند: اسـ.پارتاكو.س- خون و ماسه!
خلاصه تمام شد. و من مثل هميشه نكات مثبت ماجرا را شكار كردم. مثلاً اينكه:
1.    ساختار پيشرفته‌ي قدرت و دمو.كراسي در رم باستان
2.    وجود اخلاق قهرماني و سلسله مراتب حرفه‌اي در سير پيشرفت هر قهرمان
3.    وجود شباهت‌هاي بسيار ميان گلادياتوري در رم باستان و فوتبال در قرن حاضر
جايي كه قهرمان خشم خود را سركوب مي‌كند و تصميم‌گيري براي زنده‌ماندن فرد مغلوب را به سرورش واگذار مي‌كند (حق برقراري عدالت از فرد به حكومت منتقل مي‌شود). و حاكم، براي به دست آوردن نظر مساعدت مردم، تصميم‌گيري را به تماشاچيان واگذار مي‌كند (دموكـ.راسي) و تماشاچي است كه به پيروز ميدان حكم «آزادي از بردگي» را اعطا مي‌كند و به بازنده‌ي ميدان حكم «مرگ» را (اخلاق قوم برتر. اخلاق طبيعت محور.طبيعت هم زندگي را حق قويتر مي‌داند). و در كل اين ماجرا هيچ اشك و آه و رحم و شفقتي نيست. چنان كه ما از هر قطره خون مي‌ترسيم و براي هر مرده‌اي ختم و هفت و چهل و سال مي‌گيريم و سياه مي‌پوشيم.
حالا من تاريخ رم باستان را نخوانده‌ام و نمي‌دانم اين سريال چقدر به حقايق تاريخي وفادار است، ولي مطمئناً در اصول كلي نمي‌تواند پر بيراه هم گفته باشد. آخ كه چقدر آدم حسرت مي‌خورد به قدرت مردم در رم باستان. مردمي كه با شور خود، حاكم را وادار به خدمتگذاري مي‌كنند. به اينكه به خوشي و تفريح‌شان و فريادهاي شادي‌شان اهميت بدهد. به برگزاري سري رقابت‌هاي گلادياتوري براي جلب توجه مردم. و آنجايي كه خواست مردم در آزادي يك برده يا مرگش، بر خواست حاكم هم ارجح‌تر است.
در مراحل مختلفي از سريال، بردگان تازه وارد و تعليم نديده‌اي به جمع گلادياتورها وارد مي‌شوند و ما هربار مي‌بينيم كه برده‌ي ناآگاه و ناپخته به قهرمان اصلي توهين مي‌كند و قدرت او را دست كم مي‌گيرد و تنها با طي مراحل و سختي‌ها و زخم خوردن‌هاي بسيار و به دست آوردن لياقت «برادري در ميان گلاديا.تورها» است كه مي‌فهمد به اين سادگي‌ها هم نبوده و هر كاري پيچيدگي‌ها و نكات خودش را دارد و نبايد به حقوق پيشكسوت تعدي كرد، چون اين فقط «ناداني» و «مدعي‌گري» فرد را اثبات مي‌كند.
توي زندگي‌ام چند بار همين قضيه را تجربه كردم. مثلاً روزهاي اولي كه وبلاگ زده بودم به خودم اجازه مي‌دادم كه به طور شانسي به وبلاگ‌هاي مختلف سر بزنم (بدون قدرت ارزيابي درست و داشتن معيار صحيح براي شناختن سطح آن وبلاگ) و با خواندن چهارخط از ابتداي آخرين پست طرف، همين‌جوري بي‌محابا بپرم وسط كامنتداني طرف و هرچه از دهانم در‌آمد بارش كنم و بعد هم منتظر جوابش بشوم. با اين خيال كه من آدم خيلي مهمي هستم و نظراتم بايد براي ديگران مهم باشد و طرف هم قبل از من به تور چنين نابغه‌اي نخورده و حتماً خواهد آمد و به عرضم خواهد رساند كه عجب نظرات ارزنده‌اي بهش ارائه كرده‌ام و تا به حال بهشان توجه نكرده‌بوده و فلان و چنان و بعد هم زرتي مرا لينك كند.

اشتباه است پدر جان! اشتباه است. من فهميدم. شما هم بفهميد.

هركاري سلسله مراتب خودش را دارد. فوت و فن خودش را دارد. بارها شده كه در امتحانات مختلف نشسته‌ام كتاب را خوانده‌ام و به دانش شخصي و هوش و فهم كلاسي‌ام از يك درس تكيه كرده‌ام و سر امتحان نمره‌ي كمي آورده‌ام. چرا؟ چون منابع امتحاني هر معلمي، همان نكته‌هاي كليدي‌اي است كه توي جزوه‌اش بهش اشاره مي‌كند و سوأل‌ها هم از همان‌ها طرح شده. به همين سادگي. نيازي هم به هوش و نبوغ ندارد. فقط بايد پا به پاي ديگران حركت كني و از همان آخوري تغذيه كني كه آن‌ها مي‌خورند. يك چيزهايي فقط تمرين و تكرار است. اصلاً ربطي به هوش ندارد.
و ديگر... امپراطوري پنهان زنان!!! وحشتناك است وقتي مي‌بيني زنان اشراف و بزرگان سنا و فئودال‌ها، در راستاي پيشبرد اهداف شوهران‌شان چه روابط پيچيده‌اي درون خود ايجاد مي‌كنند و چطور قدرت هدايت يا تخريب يك امپراطوري را درون خود مي‌پرورانند. و فسادي كه در اين ميان شكل مي‌گيرد. زيرا ثروتمندان و قدرتمندان، هميشه مالك زيباترين و جوان‌ترين زنان هستند، و چنين زناني با وجود شوهران پير و زشت و كچل و چاق، مطمئناً تفريحات خاص خود را ايجاد مي‌كنند و چه رسوايي‌ها و خونريزي‌ها كه اين وسط به بار نمي‌آيد.
تماشاي چنين سريالي خيلي تأثيرات مي‌تواند روي فكر آدم بگذارد. و متأسفانه من هميشه به جاي جزئيات فريبنده و عام هر چيز، به ساختار كلي‌اش دقت مي‌كنم. و كل قضيه را كوفت خودم مي‌كنم.
بي‌خيال.
حالا با خواهرم چه كنم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر