دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰

197: تولد... تولد... تولدش مبارك

نوشته شده در دوشنبه بیستم تیر 1390 ساعت 0:21 شماره پست: 240
امروز تولد دوسالگي وبلاگم است. مي‌دانستيد؟

و من اين چند روزه را نه به متن پستي كه امشب مي‌گذارم، و نه به اينكه بايد به خودم افتخار كنم كه دوسال است هرچه دلم خواسته نوشته‌ام و فيلـ.تر نشده‌ام، و نه به دوستان خوبي كه پيدا كرده‌ام و دشمنان بدي كه پيدايم كرده‌اند و نه به سوژه‌هاي تازه براي نوشتن و نه به اينكه به سرم زده آرشيوم را جمع كنم و با جرح و تعديل و ويرايش و بازنويسي تبديل به مجموعه‌اي از داستان‌هاي كوتاه كنمش و نه به هيچ چيزي از اين نوع فكر نكرده‌ام...
بلكه فقط و فقط به اين فكر كرده‌ام كه وبلاگم را لااقل براي يك سال تعطيل كنم (با حفظ نام و آدرس و حذف محتوا)

توي اين دو سال آدم‌هاي مختلفي را ديده‌ام كه وبلاگ‌شان را تعطيل كرده‌اند:

1.    آدم‌هايي مثل خانم «م» كه وبلاگ شخصي و روزنوشتي مي‌نوشت و خيلي هم حساس و رمانتيك بود. از قضا آقايي مزاحمش شد و مدت‌ها ول‌كنش نبود و كامنت خصوصي و پيغام و پسغام... تا اينكه ايشان آدرسش را عوض كرد. اما در آدرس جديد هم پيدايش كرد و باز هم مزاحمش شد و خانم مزبور هم عطاي وبلاگ‌نويسي را به لقايش بخشيد و از ترس زندگي مشتركش بيخيال نوشتن شد. اگرچه عاشق نوشتن بود، متأسفانه.
2.    عده‌اي كه مشكلي شخصي دارند و مدتي براي تخليه‌ي رواني در فضايي كه كسي نشناسدشان، وبلاگ‌نويسي را انتخاب مي‌كنند و به محض حل مشكل، كل ماجرا براي‌شان بيمزه مي‌شود و نوشتن را كنار مي‌گذارند.
3.    آن‌هايي كه به طمع ايجاد رابطه و bf و gf پيدا كردن خودشان را مي‌اندازند توي فضاي مجازي. و چه كاري باحال‌تر و جالب‌تر از دروغ‌گفتن و مظلوم‌نمايي و اداي آدم‌هاي ناز رمانتيك طفلكي را درآوردن و با احساسات مردم بازي كردن و پدرسوختگي‌هاي وبلاگي و از هر دري سخن گفتن براي جذب اذهان كم سن و سال و جوان و بعد هم جذب منافع ضمني‌شان و بعد هم كه به مقصودت رسيدي، ديگر  چه احتياجي به وبلاگ است؟
4.    كساني كه فكر مي‌كنند اگر در فضاي حقيقي كسي تحويل‌شان نگرفته و هنرشان را درك نكرده، اينجا همه گوهرشناس‌اند و اگر ايشان دُرافشاني كند، حتمي كشفش مي‌كنند. بعد هم مي‌خورد توي ذوق‌شان كه ملت چقدر كم‌هوش و عقده‌اي و بي‌سوادند و كسي درك‌شان نمي‌كند و مي‌زنند در وبلاگ را تخته مي‌كنند و قهر مي‌كنند مي‌روند.
5.    عده‌اي كه مدتي با شور و انرژي مي‌نويسند و بعد يكهو سوژه‌شان تمام مي‌شود و نمي‌دانند ديگر چه بنويسند كه جالب و خواندني باشد؟ براي همين محترمانه خودشان جل و پلاس را جمع مي‌كنند و مي‌روند. با اين فكر كه در «اوج» رفته‌اند و با فلان قدر كامنت و آمار بازديد!
6.    كساني كه از تمام دنيا دنبال يك وجب فضاي شخصي هستند. اما بعدش يكهو جذب جنبه‌هاي غيرشخصي و مسائل اجتماعي وبلاگ‌نويسي مي‌شوند. در نهايت هم آنقدر در فرعيات غرق مي‌شوند كه خود نوشتن از چشم‌شان مي‌افتد و فقط مي‌ماند چت و ايميل و دوست و رفقاي مجازي.
7.    و عاقبت آن‌هايي كه عاشق نوشتن هستند. سوژه هم كم نمي‌آورند. انگيزه‌شان هم صرفاً‌ خود نوشتن بوده از همان اول، نه چيزهاي ديگر كه با تمام شدن‌شان، انگيزه را هم با خود ببرند.
اما اين دسته هم عاقبت بيخيال وبلاگ‌نويسي‌ مي‌شوند. و من حالا بعد از دو سال مي‌فهمم چرا؟
من آدمي از همين دسته‌ي آخر هستم. عاشق وبلاگم هستم. عاشق نوشتن و حرف زدن با مردم. عاشق كامنت‌هاي‌شان. عاشق آشنا شدن با آدم‌هاي غريبه‌اي كه مي‌فهمند چه مي‌گويم حتي اگر در جاي دوري آنطرف كره‌ي جغرافي باشند. اما ديگر كشش وبلاگ‌نويسي را ندارم. حداقل حالا.

اين‌ها را نگفتم كه اين پست را به عنوان اختتاميه اعلام كنم. نه. هنوز نه. اما توي فكرم كه همين چندماهه براي مدت نامعلومي وبلاگم را معلق بگذارم و بروم به زندگيم سر و سامان بدهم.

من انرژي روزانه‌ي محدودي دارم به اندازه‌ي يك پارچ آب مثلاً. توي سي و يك سالگي انرژي آدم محدود مي‌شود به اين مقدارهاي كم. حالا فكرش را بكنيد كه از صبح خروسخوان بايد با احتياط شروع به خرج كردنش بكنم.
براي بيدار شدن و صبحانه درست كردن و بيرون رفتن نيم ليوان.
براي سوار شدن مترو و تحمل آن‌همه بوي گند و رفتار احمقانه و آدم عوضي، يك ليوان.
براي سوار بي‌آرتي شدن، و تحمل تمام موارد بالايي، يك ليوان ديگر.
براي سر و كله زدن با همكاران و مشتري‌ها از صبح تا شب، يك ليوان ديگر.
براي پروسه‌ي برگشت به خانه و سوارشدن مترو و بي‌آرتي، دوليوان ديگر.
براي سر و كله زدن با دوست پسر اكنون و شوهر آينده، يك ليوان ديگر.
براي ورود به خانه و شروع به كل كل با بابا تا آخر شب، يك ليوان ديگر.
براي شستن لباس زير و جوراب و دوش گرفتن و كوتاه كردن ناخن و اصلاح صورت و برداشتن ابرو و مرتب كردن كمد لباس و تميز كردن كفش ها و كارهاي شخصي ديگر، يك ليوان ديگر.
و اگر چيزي آن ته ته‌ها ماند، براي چرخ زدن توي اينترنت و گودر كردن و آپ كردن وبلاگ...
اما بعد از تمام اين‌ها آدم‌هاي عوضي‌اي هستند كه كلاً قصدشان فقط انرژي گرفتن از آدم و استرس وارد كردن به تو و اذيت و آزار و بي‌پدرمادري و پدرسوختگي است.
اين‌ها مي‌روند سر يخچال و پارچ انرژي‌اي را كه براي فردا كنار گذاشته‌اي را هم برمي‌دارند و سر مي‌كشند. براي اينكه تخـ.م‌شان هم نيست كه تو مقدار محدودي انرژي داري و كلي بدبختي توي زندگيت داري كه بايد انرژي پاي‌شان بگذاري...
آنوقت آخر شبي كه به يك كامنت دري‌وري يا يك ايميل مزخرف يا يك اس‌ام‌اس و تماس اعصاب‌خراب كن مي‌خوري، انگار تمام انرژي‌ات را با ني مكيده‌اند و روحت را خشكانده‌اند. شب درست و حسابي خوابت نمي‌برد از فكر اين آدم‌هاي عقده‌اي. و صبح آفتاب نزده بيدار مي‌شوي الكي. و توي اتوبوس و مترو هم مردم اعصابت را خرد مي‌كنند و هوا هم گرم است و عرق مي‌ريزي عين چي و مي‌روي سركار و همكاران و رئيس و مشتري‌ها هم مي‌.ريـ.نند به اعصابت و دوست پسرت هي مي‌گويد اخلاقت را درست كن و فحش نده و مؤدب باش و برگشتني باز همان برنامه و تمام روز چشم‌هايت مي‌سوزد و معده‌ات به هم مي‌خورد و حال تهوع داري و قلبت هي الكي تند مي‌زند و نفست بند مي‌آيد وقتي ياد اين آدم‌هاي عقده‌اي مي‌افتي. و بعد هم مي‌آيي خانه و پدرت ضربه‌ي آخر تبر را به ريشه‌ات مي زند و دوست پسرت هم زنگ مي‌زند در تكميل پروژه‌ي ويراني تو، سعيش را مي‌كند و...
آخر شب... از دست مي‌روي... به تمام معنا.
حالا فكر كنيد اين پروسه براي چند ماه هر روز و هر شب ادامه پيدا كند. يعني مشكلات زندگي روزمره‌ي واقعي در بيرون خانه+ مشكلات خانوادگي+ مشكلات زندگي مشترك آينده+ مشكلات دنياي مجازي
فرسايش روحي و جسمي يعني اين.
من دارم مريض مي‌شوم. مسأله ديگر فقط روحي نيست. علائم جسمي‌اش را هم دارم حس مي‌كنم. اگر همين روزها سكته كنم اصلاً تعجب نمي‌كنم. براي همين چند وقت است دارم از خودم مي‌پرسم ارزشش را دارد؟ دارم از خودم مي‌پرسم خلق يك شخصيت مجازي كه خيلي‌ها دوستش داشته باشند و بشناسندش و بخوانندش و بعضي‌ها هم ازش متنفر باشند... نوشتن 200 پست در دو سال... پيدا كردن چند دوست خوب... احساس صميميت و راحتي و صداقت در اين فضاي مجازي وبلاگي... و زندگي در يك جامعه‌ي مجازي موازي با جامعه‌ي واقعي... آيا ارزشش را دارد كه از زندگي واقعي‌ام ساقط شوم؟
ندارد.
به جان خودتان اگر ارزش داشته باشد.
قصدم براي هميشه رفتن نيست. هنوز تصميم خاصي ندارم. بيشتر سعي مي‌كنم با در نظر گرفتن بيماري مزمن عشق به نوشتنم، فرض را بر اين بگذارم كه نمي‌توانم ننويسم، پس فقط شيوه‌ي كارم را عوض مي‌كنم.
فكر مي‌كردم بستن كامنت‌داني و ايميل و عوض كردن خط مبايل كافي باشد. اما نبود. پس به نظرم حالا وقتش است كه با نام مستعار تازه‌اي، در آدرسي جديد كارم را ادامه بدهم. اين آرشيو هم همين‌جا بماند تا تبديل به داستان‌هاي كوتاه براي چاپ بشود. كاري كه خيلي از آدم‌هاي حسود را كه تمام تلاششان را براي پايين كشيدن من و اين وبلاگ كردند، خوشحال مي‌كند. آدم‌هايي كه خودشان هيچوقت هيچ گــ.هي نشدند.
البته ايده‌ي ديگرم هم اين است كه بعد از يك سال دوباره به اين آدرس برگردم و اينجا را هم به طور موازي با وبلاگ ديگرم ادامه بدهم.
________________________________________
پ.ن: نمي‌دانم. اينها فعلاً در حد ايده است. هنوز مطمئن نيستم.
پ.ن2: خيلي وسوسه شدم كه كامنت داني اين پست را استثناعاً باز بگذارم. اما به دلايلي نمي‌توانم. اعصاب ندارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر