به نظر من مجلس خواستگاري و كل بساط ازدواج، عموماً خندهدار است (حتي اگر در سي و يك سالگي بيشتر غمانگيز به نظر برسد!)
مثلاً يادم هست با يكي از خواستگاران هجده سالگيام كه تا پاي ازدواج پيش رفته بوديم كل ماجرا آنقدر خندهدار بود كه حالا هرچه فكرش را ميكنم يادم نيست چرا قبول كردهبودم با آن بابا ازدواج كنم و به اصطلاح زير سقف يك طويله جا برويم.
روز خواستگاري وقتي رفتيم توي اتاق كه حرف بزنيم (آنوقتها از اين رسمها هم وجود داشت. نخنديد. من حتي يارو را تا روز خواستگاري نديده بودم اگرچه ده سال همسايهمان بود!) من فقط سرم را پايين انداخته بودم و توجهم به رانهاي برجسته و ورزشكاري او بود كه از زير شلوار كرپ گاباردين دو پيلي!!! مشخص بود و او هم همينجوري پررو پررو زل زده بود توي چشم من و لپهايش گل انداخته بود.
راستي چي شد كه بهش جواب مثبت دادم؟
روز آزمايش خون يك جا نگه داشت كه معرفي نامه را از محضر بگيرد. تا از ماشين پياده شد من از خنده رودهبُر شدم و پس افتادم روي پاي مامان: نگا نگا. تو رو خدا قوس كمر رو نگا كن مامان. اين چقد ضايس. كاپشن چرمشو. شلوارشو. چرا كو.نش از خودش جا ميمونه؟ چرا اين مدلي راه ميره؟
راستي چي شد كه بهش جواب مثبت دادم؟
توي آزمايشگاه، سرويسي كه بايد تويش نمونهها را ميگرفتيم ته راهرو بود و سرتاسر راهرو پر از دختران و پسراني بود كه براي تستهاي پيش از ازدواج آمده بودند و قسمت تحويل نمونه هم اينطرف راهرو بود. حالا تصور كنيد چطور بايد ادرار زرد زعفراني را جلوي چشم آن خيل عظيم جمعيت عشاق، توي ليوان يك بار مصرف شفاف، از راهرو عبور بدهي. به خدا رد شدن از روي ميخ و ذغال سرخ آسانتر از آن عمل شنيع بود. جمعي به دنبال دستمال كاغذي براي پيچيدن دور ليوان و جمعي به دنبال چادر براي مخفي كاري و من ليوان را به زور چپاندم توي جيب گشاد پالتويم (با قبول ريسك شكستن ليوان و شا.شي شدن لباسم!)
راستي چي شد كه بهش جواب مثبت دادم؟
خلاصه جور نشد و بلي رسم روزگار چنين است و تمام شد رفت.
اما هنوز هم بعد از سيزده سال از آن دوران، كل ماجراي ازدواج از همان روز اول تا آخر به نظرم خندهدار ميآيد.
مثلاً امروز قرار بود مامان گولي براي اولين بار بيايد خانهمان محض آشنايي مقدماتي خانوادهها.
به تجربه فهميدهام و شما هم اين نكته را از من گوش بگيريد كه «حضور يك بچه در مجلس خواستگاري الزامي است».
چرا؟ چون از ديوار راست بالا ميرود و ميوهها را به در و ديوار پرت ميكند و آنقدر عر ميزند كه صدا به صدا نميرسد؟ بله. دقيقاً به همين علت. و صرفاً به همين علت است كه آدمها سوژهاي پيدا ميكنند كه دربارهاش حرف بزنند و اظهارنظر كنند و يخشان باز بشود و زمان به سرعت بگذرد. اگرنه همينطور بر و بر توي چشم هم زل ميزنند و صداي تيك تيك ساعت ميآيد و هي چاي ميگذارند جلوي خواستگار و هي ميمانند از كجا بگويند كه الكي نيامده باشند و مجبور بشوند هرچه زودتر زحمت را كم كنند.
خلاصه زنگ زدم به خواهرم كه حتماً و حتماً آن جانور مهارناپذير (هليا) را بياور. حالا خواهرم در چه وضعيتي است؟ به اندازهي ويشكا آسايش در فيلم «ورود آقايان ممنوع» سبيل دارد. زير ابروهايش در آمده. ريشهي موهايش سه سانت سبز شده.دستهايش عين گوريل ميماند. و هليا هم لباس مناسبي ندارد. كار ديشبم راست و ريس كردن خواهرم و مامان بود. رنگ كردن موهايشان و اصلاح صورتهايشان و برداشتن ابروهايشان.
خوبي اين ماجرا براي مامان هم اين بود كه با «زواياي پنهان» خانه آشنا شد و فهميد يك جايي به نام «زير مبلها» و «بالاي يخچال» و «دور كاسهي دستشويي» و ... وجود دارد كه تا حالا نميدانسته و اينها مكانهايي براي سمينارهاي ميليوني ميكروب و باكتري و گرد و خاك بودهاند.
خواهرم باز از خودش ايده داده بود كه «اگر بچه را ظهر نخواباني و تمام روز عين وزغ بيدار باشد، شب زود ميخوابد» و هليا آنقدر سگ-خواب شده بود كه داشت با سر روي زمين راه مي رفت و همه چيز را به هم ميريخت و اصلاً توي حال خودش نبود. از قبل هم بهم اولتيماتوم داده بودند كه با اين بچه جلوي مامان گولي كلكل نكن كه يكهو از آن فحشهاي قشنگش حوالهات ميكند و شرمنده ميشوي. و من هم حواسم بود اصلاً باهاش فيس تو فيس نشوم كه مبادا فحشكارم كند جلوي مادر محترم داماد.
صورتجلسهمان شد:
آشنا و همسايه در آمدن مامانم و مامانش از دوران بچگي. بحث هنرمندي بنده و اشاره به تابلوهاي نقاشيام روي ديوار خانهمان و خانهشان. هليا اين حرف را ميگويد. هليا آن كار را ميكند. عمهاش. عمهام. مهاجرت. تمساحها. خانهي تمساحها. و خلاصه هرچيزي غير از قضيهي ازدواج ما.
بعد تازه ميخواستند مثلاً دوستي ده سالهي ما را هم مسكوت بگذارند و به روي خودشان نياورند خير سرشان كه چه است؟ صورت قشنگي ندارد يا مثلاً پسنديدهتر آنست كه ماجرا به شكل سنتي برگزار شود و فرض بگيريم كه جداً نظر خانوادههايمان برايمان مهم است و اينها.
اصلاً كل ماجرا مسخره بود. يعني وقتي آدم ده سال با يكي رفيق باشد، و هر دو خانواده در جريان ريز و درشت هم باشند دورادور... بعد ديگر اين نحوهي برخورد سنتي با مسأله كمي گيجكننده است. آدم نميداند الأن چه بايد بگويد كه خيلي پسرخاله نشده باشد و سنگين هم به نظر بيايد و اينطوري هم فكر نكنند كه دارد خودش را مياندازد و آنها هم نميدانند كه چه بگويند كه ما ندانيم و برايمان سوال باشد دربارهي پسرشان!!!
من ميگويم اين بساط سنتي خواستگاري و بله بران و عقد كنان و حنا بندان و عروسي بايد برچيده بشود. وقتي ملزومات يك چيز از بين ميرود، ديگر وجود آن چيز هم معنايي نخواهد داشت. (حتي اگر بزرگداشت سنتها به حساب بيايد)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر