جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

200: قضيه‌ي خطوط متنافر

نوشته شده در جمعه سی و یکم تیر 1390 ساعت 23:46 شماره پست: 243
گاهي تقصير تو و ديگران نيست اگر نمي‌تواني حرف ديگران را بفهمي و حرفت را به ديگران بفهماني. 

گاهي اگر رابطه‌ي دو چيز در هيچ تعريفي از يك فضا قرار نگيرد، لابد آن دو چيز اصلاً‌ در دو فضاي جداگانه هستند.

اين پازل‌ها(جورچين‌ها)ي بچه‌ها را ديده‌ايد؟ (كه در تعداد 500 و 1000 تكه يا بيشترش هم اخيراً براي آدم بزرگ‌ها توليد شده)
خودتان كه مي‌دانيد چه مي‌خواهم بگويم؟ اگر يك قطعه‌اش مال جايي از صفحه نباشد، به زور ميخ و چكش و اره و تيشه نمي‌توانيد بچپانيدش آن وسط.
حكايت من و آرايشگاه هم اينطوري‌هاست.
اولش مي‌ديدم با اين و آن مشكل پيدا مي‌كنم. فكر مي‌كردم تقصير آن‌هاست. بيخودي باهام دشمن مي‌شدند. يكهو شروع به بدقلقي مي‌كردند و نمي‌فهميدم چرا با آنكه من باهاشان خوبم، آن‌ها با من بد مي‌شوند. هرچه برمي‌گشتم به سابقه‌ي رابطه‌ام با آن آدم خاص، دلخوري‌اي، حرف و حديثي، چيزي پيدا نمي‌كردم كه بواسطه‌ي آن، خانم مزبور به خودش حق داده باشد با من بد بشود. اما به هرحال اينطوري بود و به خودم مي‌گفتم «آدم‌ها حرا.مزاده شده‌اند. بهشان خوبي مي‌كني، جوابت را با بدي مي‌دهند.»
وقتي دو سه تا آرايشگاه عوض كردم و با آرايشگران مختلفي كار كردم و هر بار به همين مشكل برخوردم، تازه به خودم گفتم شايد اشكال از خودم است. بيشتر توي كار خودم دقت كردم و رفتار خودم را با رفتار ديگران قياس كردم. با رفتار آدم‌هاي همطراز خودم. كه ببينم آن‌ها چه دارند كه من ندارم و هنوز مدت كوتاهي نگذشته گـ.ه‌شان به دهن مردم شيرين مي‌آيد و من نه.

خودتان قياس كنيد:
شما يك مشت آدمي باشيد كه صبح تا شب به هررره كررره مشغول باشيد و هي بيخودي نيش‌تان تا بناگوش‌تان باز بشود و آنوقت يكي در ميان شما باشد كه همين‌طوري هاج و واج نگاه‌تان كند و توي خودش باشد و بي‌دليل به هرچيزي نخندد.
شما دور هم جمع بشويد و در مورد سريال‌هاي پي‌ام‌سي و فارسي‌وان نظر بدهيد و اينكه بالأخره آخرش دختره به پسره مي‌رسد يا نه، و يا مثلاً در مورد اينكه الأن مانتوي گشاد و ابروي فلان مدلي و لژ كفش بهمان شكلي مد شده و فلاني كه يك بچه دارد بهتر است دو تا بياورد كه اولي تنها نباشد و غيره. آنوقت يكي در ميان شما باشد كه وقت‌هاي اضافه‌اش را كتاب يا روزنامه بخواند و خيلي خودش را قاطي بحث‌هاي شما نكند.
شما نذر كنيد براي باز شدن بخت‌تان و بچه‌دار شدن‌تان و هر وقت بيكار مي‌شويد زيرلب ذكر بخوانيد و برويد امامزاده‌ براي كبوترها گندم بپاشيد. آنوقت يكي در ميان‌تان باشد كه وقتي از اين چيزها حرف مي‌زنيد پوزخند بزند و نظري ندهد.
شما صبح تا شب آهنگ‌هاي پاپ دامبولي خسك گوش بدهيد و با غم آبكي خوانندگان داخلي و آنور آبي بغض‌كنيد يا بخنديد. آنوقت يكي در ميان‌تان باشد كه براي اينكه صداي آهنگ‌هاي شما مغزش را داغان نكند مدام هندزفري توي گوشش بگذارد سلكشن مورد علاقه‌ي خودش را گوش بدهد. از همان آهنگ‌هايي كه شماها بهش مي‌گوييد «خشن و بي‌تربيتي و يا بي‌حال و كسل‌كننده».
بله من به شما حق مي‌دهم كه خيلي زود به اين نتيجه برسيد كه آن «يكي كه در ميان شماست» يك آدم يبس و نچسب و يخ و بدخلق و اخمو است كه از آدم به دور است. بهتان حق مي‌دهم كه باهاش دشمن بشويد و بخواهيد زيرابش را بزنيد و خودتان را ازش كنار بكشيد.
اينطوري شد كه به اين نتيجه رسيدم كه شايد حق با ديگران است و من از آدم به دورم و بايد خودم را مثل آن‌ها كنم تا بتوانم ميان‌شان زندگي كنم. براي همين شروع كردم به زدن لبخند و حرف‌هاي مفت. خودم را قاطي هر بحث مزخرفي مي‌كردم. سعي مي‌كردم مهربان و دوست داشتني و ناز و خوش اخلاق به نظر برسم. اما...

چيزي كه سرانجام به آن تبديل شدم اين بود: يك زنيـ.كه‌ي بي‌نمك كه خواسته راه رفتن كبك را ياد بگيرد و راه رفتن خودش هم از يادش رفته. دلقكي كه لبش به پهناي صورت مي‌خندد و چشمش اشك مي‌ريزد.
خلاصه ديدم اينجوري‌ها هم نبايد باشد. يعني نمي‌تواند تقصير من هم بوده باشد. من براي خودم هويتي دارم. شخصيتي دارم كه در طول زمان شكل گرفته. و قدر مسلم نمي‌توانم به خاطر ديگران كاملاً تغييرش بدهم. اصلاحات جزئي بله، ولي نمي‌توانم كه دوروزه تبديل به يك زن كم هوش و عامي و سطحي آرايشگر بشوم كه تمام دنيا را در قالب «مشتري» مي‌بيند و الكي نيشش را باز مي‌كند و به روي مردم مي‌خندد تا مخشان را بزند و مشتري جذب كند.
من اين هستم. و به اين كه هستم افتخار مي‌كنم. آيا يك كدام اين زنيـ.كه‌ها مي‌تواند چهارخط بدون غلط املايي و دستوري (توقع داستان نوشتن ندارم‌ها!) درباره‌ي خودش بنويسد؟ آيا يك كتاب عميق توي عمرشان خوانده‌اند؟ يك فيلم درست و درمان ديده‌اند؟ من چطور مي‌توانم چادر سرم بيندازم بروم در حياط امامزاده‌ها مشت مشت گندم براي كبوترهاي كو.ن گشادشان بريزم و عصر كه شد همان‌ها را قاطي چلغوز كبوترها جمع كنند و الك كنند و دوباره فردايش به يكي مثل من بفروشند كه نذر كند بپاشد براي همان كبوترهاي كو.ن گشاد؟
من چطور مي توانم خودم را قاطي اين حلقه‌هاي احمقانه‌ي تكراري كنم و لبخند هم بزنم و فكر كنم دارم زندگي مي‌كنم در آن صورت؟ آن ديگر زندگي من نخواهد بود، يك نمايش مدام به وسعت تمام  زندگي‌ام خواهد بود كه من خودم را در آن گم كرده‌ام و هرگز هم ديگر پيدا نخواهم شد. حتي امكان دارد مثل «مردم شيلدا» در صورت ادامه دادن به «احمق نمايي»،‌ تبديل به يك احمق بالفطره بشوم.
اين شد كه دست آخر به اين نتيجه رسيدم كه نه آن‌ها دارند اشتباه مي‌كنند كه من را درك نمي‌كنند و فكر مي‌كنند من يك آدم يبس و نچسب و بداخلاقم، و نه من اشتباه مي‌كنم كه مثل آن‌ها نيستم و شبيه آدم‌هاي يبس و نچسب و بداخلاق به نظر مي‌رسم. بلكه ما فقط قطعات ناهمگوني از جورچين‌هاي متفاوتي هستيم كه هر كدام در نهايت قرار است قسمتي از يك شكل جداگانه باشيم.

در رياضيات «خطوط متنافر» اينطور تعريف مي‌شوند:
خطوطي كه نه موازي هستند و نه متقاطع. بلكه در دو صفحه‌ي موازي هم، به صورت غير هم جهت با هم قرار گرفته‌اند. جوري كه اگر دو صفحه را بر هم قرار دهيم مي‌توانيم بگوييم اين دو خط متقاطع هستند. ولي نيستند. چون در دو فضاي جداگانه قرار دارند.
قضيه‌ي من و آرايشگاه هم اينطوري است كه من براي فضاي آرايشگاه ساخته نشده‌ام.
پايانه‌ي غير داستاني:
من كم آورده‌ام و تصميم دارم برگردم سر همان نويسندگي و سفارشي نويسي و كارهاي دفتري در فضاهايي كه ربطي به من دارد. 
پايانه‌ي داستاني:
به سرم زده كه اگر يك روز يك سالن آرايش براي خودم تأسيس كردم، آنجا را تبديل به يك مكان كاملاً فرهنگي و مجهز به كتب و فيلم‌ها و موسيقي عميق و با كلاس كنم. يعني مشتري‌هاي خاص خودم براي اتلاف وقت در فاصله‌ي گذاشتن و شستن رنگ مو بر سرشان، مجلات زرد را نخوانند، بلكه مثلاً كاريكلماتورهاي پرويز شاپور را بخوانند.
به نظرم وقتش است كه توي اين مملكت، به شخصيت و هويت و  علائق هر دسته‌اي از مردم احترام گذاشته بشود. يعني آرايشگاهي ، كافي‌شاپي، پاركي براي طيف دانشگاهي و روشنفكر و هنرمند وجود داشته باشد كه توي آن با هم آشنا بشوند و در فضاي خودشان دقايق خوبي را بگذرانند. نه اينكه دكتراي فلسفه‌ي مملكت زير دست يك زنك بيشعور و عامي بنشيند و موزيك خز و ناجور و گوشخراش فضا را آكنده باشد و دور و برت پر از حرف‌هاي خاله‌زنكي باشد و تو فقط آرزو كني زودتر كارشان روي سر و صورتت تمام شود و از اين فضا فرار كني.
من پايانه‌ي داستاني را براي اين پست ترجيح مي‌دهم. شما چطور؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر