نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر 1390 ساعت 23:56 شماره پست: 239
من آدم بداخلاق بددهان افسردهاي هستم.
پارك خيلي شلوغ است. با توجه به شرايط، بهترين جايي است كه ميشود با گولي قرار گذاشت و حتي دو سه ساعت راحت حرف زد، چون هم نزديك خانهمان است و هم هي يك ديو.ثي نميآيد بالاي سرت سفارش بخواهد و هي صورتحساب بدهد و بپرسد امري نداريد. نه نداريم؟ گـ.ه خودت را بخور؟ آخر چرا آدم بايد به جاي موضوع صحبت، همهاش حواسش به زمان و اينكه صدايش بالا نرود و مزاحم ديگران نشود، باشد؟ گور باباي ديگران. اه!
از بس شلوغ است نيمكت خالي پيدا نميكنيم. برعكس زمستان كه پرنده اينجا پر نميزند، تابستان عصر كه ميشود بچهها و مامانهاي بيكارشان و دختر و پسرهايي كه فصل جفـ.تگيريشان رسيده، عين مور و ملخ ميريزند توي پارك. آخرش مجبور ميشويم بنشينيم روي چمن و گولي هم كه به چمن حساسيت دارد و اگر بهش چشمغره نروم فوري يله ميشود(يله حالتي است يكوري كه شخص يله شده حس ميكند مهاراجه است و بر تختش لميده و رقاصگان دارند در مقابلش ميرقصند! يعني تا اين حد!).
خيلي ميگرديم كه يك جاي سالم و خشك توي چمنها پيدا كنيم كه از شر شلنگ باغبان در امان مانده باشد و آفتاب هم نباشد و ازواج عاشق هم بر آن فرش نگسترده باشند و گرم قلـ.يان كشيدن نباشند. خلاصه مينشينيم و من هي كج و كوله ميشوم و اين پا آن پا ميكنم از بس كه پايم خواب ميرود و لابد كمخوني دارم.
زانوهايم را بغل كردهام و مثل هميشه حرف نميزنم. حرف كه ميزند بدون اينكه بخواهم همهجا را تماشا ميكنم به جز او. هي چانهام را ميگيرد و صورتم را برميگرداند سمت خودش و ميگويد: وقتي حرف ميزنم به من نگا كن، نه به آدماي ديگه... چشمهايم را گرد ميكنم و مسخرهبازي در ميآورم كه يعني خيلي دارم توجه ميكنم. ميگويد: كوفت!
- اين چن وقته كلاً خيلي بداخلاقي. حالا نميدونم واسه چي. شايد توي خونه دعوات ميشه يا به خاطر كار و بار آرايشگاست. ولي خيلي بداخلاقي. مدام هم كه داري فحش ميدي. بيادبي. من با اين اخلاقت مشكل دارم اصلاً.
- كي مياي خواستگاري؟
- چه ربطي داره؟
- ربط داره. اين يكي از دلايلشه. پنج ساله. ميفهمي؟ چقدر ديگه ميخواي كشش بدي؟ آخرين بهانت امتحاناتت بود. يه ماه ديگه هم كه ماه رمضونه. بعدشم بند و بساط عروسي علي. بعدم تابستون تمومه. خبر مرگمون يه مسافرت يه روزه هم نميتونيم با هم بريم. سي و يه سالمه اونوقت افتخارم اينه كه دوست پسـ.رم جرأت نميكنه منو تا جلوي در خونه برسونه و اگه يكي ببيندمون ميگه يارو سن خر آسيابون رو داره، هنوز دنبال پسـ.ربازيه! سي و يه سال ميدوني يعني چي؟ ديگه نشستن توي پاركا و ور زدن حوصلمو سر ميبره. خسته شدم از اين بازيا. اينه كه تازگي حوصلتو ندارم و صداي زنگ گوشيم كه بلند ميشه به خميازه ميفتم. ولي تو انگار توي حالت خودتي و خوشي. كلاً توي اين باغا نيستي. تا ابدالدهرم كه هي بريم پارك و همون حرفاي هميشگي رو بزنيم اصلاً غمت نيست...
باز قاطي كردهام. دست خودم نيست. يا حرف نميزنم، يا زبانم كه به شكايت باز بشود، ديگر كسي نميتواند جلوي دهانم را بگيرد. گاهي آنقدر پيش ميروم كه ميفتم به گريه و اينطوري تمام ميشود. با هقهق.
ميگويد: ميدونم چي ميگي. آره. من اشتباه كردم. شايد بهتر بود همون پنج سال پيش ميرفتيم سر زندگيمون و بيپولي رو هم يه غلطي ميكرديم، ولي پنج سال به همه باج نميداديم و اينهمه اعصابمون خرد نميشد... هر دومون اشتباه كرديم...
- منم اشتباه كردم؟ بگو چه اشتباهي در اين مورد كردم؟ حالا هي بگو اعصابت از كجا خرده؟ چرا بددهني ميكني؟ چرا فلان و بهمان؟ همهچيمون رو هواست. نه يه شغل خوب. نه يه خانوادهي درست درمون كه هوامون و داشته باشن. نه وقت واسه تلف كردن. نميفهمي واسه چي اعصابم خرده؟ آدمي كه دستش به هيچ جا بند نيست و اعصابشم خرابه، چيكار ميكنه؟ خب معلومه، فحش ميده ديگه!
- من با بددهني مشكل دارم. اين بداخلاقي و بددهنيت رو بايد درست كني. گفته باشم.
- منم با خيلي چيزات مشكل دارم...
- در مورد مهاجرت چي؟ جدي بهش فكر ميكني؟ اصلاً جدي گرفتيش؟
- نميدونم... با اين وضعيت... آخه يه ننه باباي پولداري هم كه نداريم، تا كم بياريم تلفن بزنيم بگيم پول بفرستن... بعدم ما حدود سيسالمونه. حالا ديگه ديره واسه يه شروع دوباره توي مملكت غريب...
- آره. اينم هست... راس ميگي...
و همينطور ساعتها ميتوانيم هي گريز بزنيم به سوألات مختلف و هي همديگر را محكوم كنيم و هي با هم بجنگيم و آخرش به اين نتيجه برسيم كه تقصير هيچكداممان نيست، تقصير بيپولي است. و آخرش هي بگوييم: هوم... آره... راست ميگي... ميفهمم... ميدونم... چه ميدونم...
حرف زدن فايدهاي ندارد وقتي پول نيست. پول، محرك هر ايدهاي است. تقويت كنندهي هر تصميمي است. پر كنندهي هر جاي خالياي است. شارژ كنندهي هر آدم بيانرژي و مأيوسي است. استارت هر موتور خاموشي است. ايدهدهنده به هر ذهن خسته و خالياي است... پول همهچيز است. نميبينيد؟
افسردگي دارد مرا ميكشد و دوستان هي سعي دارند به من بگويند: افسردهاي!
بله هستم. ميدانم. اما تذكراتتان مثل اين ميماند كه به آدمي كه توي سرازيري افتاده و ترمز ماشينش بريده و درها رويش قفل شده، هي بگويي: سرعتت رفته رو 150... حالا شد 160... الان 170... واي داره ميرسه به 200... خوب كه چي؟ اين را كه خودم ميدانم. اگر راست ميگوييد يك غلطي بكنيد. كاري هم كه از دستتان بر نميآيد شكر خدا. پس بيخيال ما بشويد عجالتاً.
همهي مشكلات من در جهت پول است و من تا گردن در باتلاقم و دارم دست و پا ميزنم. حالا شما هي بياييد و بگوييد كه افسردهاي. هستم. بله هستم. به جهنم.
شايد از افسردگيم است كه تازگي حركاتم كند شده. صبحها حس بلند شدن ندارم. از همان اول صبح از دنيا و همهي مخلوقاتش متنفرم. گاهي مدت زيادي خيره ميمانم به چيزي يا جايي كه حتي فاقد معناي خاصي است. به شدت عصبيام. هيچ چيز خوشحالم نميكند. خوشيهايم بسيار آني و كوتاه و ناخوشيهايم طولاني و عميق هستند. احساس ضعف كلي در بدنم دارم و بياشتها شدهام. يعني در واقع حتي از غذاهايي كه زماني عاشقشان بودهام متنفر شدهام.
بفرماييد. اينهم از علائم باليني افسردگيام. تقديم به شما كه برايم نسخه بپيچيد.
اما بدترين چيزي كه تازگي آزارم ميدهد و حتي اغراق نميكنم اگر بگويم دارد ميكشدم، «استرس» است. از هر چيزي استرس دارم. از صداي زنگ مبايل. از باز كردن ايميل. از صداي افاف. از هيجانات آدمها در حين حرف زدن. از شب. از صداهاي ناگهاني. از تغيير شغل. از آدمهاي جديد. و اصولاً از هر تغييري استرس ميگيرم. حتي از اينكه صبح شده بايد يك كارهايي بكنم و هميشه فكر ميكنم كه ناتوانم و دارد دير ميشود براي هر چيزي و بايد خودم را سرزنش كنم.
استرس يعني اينهايي كه گفتم و خيلي چيزهاي ديگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر