نوشته شده در شنبه هشتم مرداد 1390 ساعت 23:15 شماره پست: 245
شمال- شهركي ساحلي:
1. گوشهي مبل سه نفرهي تختخواب شو ول شدهام.
اشياء مدام در استحالهاند به اشياء ديگري... مثل همين مبلها كه ناگهان تختخواب ميشوند... مثل آدم آهنيهاي فيلم فضاييها كه ماشين ميشوند... مثل كتابها و كلمات كه فيلم ميشوند...
به خودم ميآيم و ميبينم كه نيم ساعت است به گردي وسط پنكهي سقفي زل زدهام و در اين مدت فقط دو سه بار نگاهم تا ساعت ديواري زشت مربعي پلاستيكي با شيشهي عجيبش كه شبيه آرم شبكهي خبر است، رفته و برگشته. متوجه حال خودم ميشوم: وارفته روي مبل. بيزار از خود. و جلوي چشمانم تمام اشتباهات اين سالهايم...
توجهم به ابعاد ويلا و شكل آركها و ورودي درها و آشپزخانه جلب ميشود. به اينكه ويلا بايد حدود 50 متر باشد. جمع و جور و كافي براي دو نفر مثلاً. حتي كوچكترش هم كافيست. چهل متر. سيمتر حتي. به اندازهي لانهي مرغ. مگر ما بيش از مرغ فضا براي زنده ماندن لازم داريم؟ مهمان؟ گور پدر مهمان. مگر در آن اتاقهاي خوابگاههاي دانشجويي، چند نفره زندگي نكرديم؟ مگر عمر آدم چند سال است؟ سي و يك سالم است و قسمت خوب زندگيم رفته. بچه نميخواهم. براي بقيهي زندگيام هم به چيزي بيش از يك لانه مرغ احتياج ندارم.
تمام اينها در حين نفرت از خودم به ذهنم ميرسد...
چند روز است اينجا هستم و حتي تا الأن به شكل ميز چوبي كوچك تلويزيون دقت نكرده بودم؟ توي آزمون عملي كنكور هنر بهمان گفته بوند كه بايد از چند روز قبلش به فضاي اطرافتان جوري نگاه كنيد كه انگار داريد با ذهنتان ازش عكس ميگيريد. كه بعداً سر جلسه اگر بهتان گفتند فلان جهنم دره را بكشيد ذهنتان خالي نباشد و ايده داشته باشيد. پس آن دختر نقاش كدام گوري رفت كه حالا به جايش يك زن گيج و ويج و مستأصل و سرخورده توي مبل رها شده و خيره مانده به پنكهي سقفي فقط. همينطور نيم ساعت. يك ساعت. چند ساعت. هرچقدر كه بشود تنها بود و ديگران از راه نرسند.
دارم به اين فكر ميكنم كه چرا هميشه مي.رينم به همه چيز؟ چرا عادت دارم بهترين چيزها را خراب كنم؟ بهترين روابطم را؟ بهترين دوستيهايم را؟ حالا هي بگو تقصير من بود تا تو... چرا نميفهمي الاغ؟ وقتي اشتباه ميكني و بهترين دوستانت را از دست ميدهي، طرفت خودت هستي نه كس ديگر. وقتي روبروي خودت مينشيني و به خودت فحش ميدهي قصدت پيدا كردن مقصر نيست. خودت خوب ميداني و لازم هم نيست كسي بهت اثبات كند مقصر تويي... در واقع داري اشتباهات خودت را آناليز ميكني. حتي قبل از شروع هر ماجرايي خودت ميداني كه داري اشتباه ميكني... و باز اشتباه ميكني... مثل برادرت...
دلم ميخواهد سر اين غروبي بلند شوم بروم آن بيرون... لب ساحل مثلاً... يا دست كم در باغچهي روبروي ويلا... روي تخت چوبي زير آلاچيق و يا چشم توي چشم موجهاي ساحل بنشينم و همه چيز را در اين آخرين فرصت تماشا كنم.
اما فقط به سادگي نتيجه ميگيرم كه: من لايق اين نيستم... و بايد همينجا روي همين مبل بنشينم و فقط به پنكهي سقفي نگاه كنم تا بميرم...
به صداي كولر و پنكهي سقفي گوش ميدهم و به زواياي خانه زل ميزنم.
به نظرم همين الأن بايد بروم بيرون اگرنه خودم را ميكُشم...
2. ساعت 9 شب آخر. چهار صبح قرار است راه بيفتيم. ديگر دريا نرفتم. حوصلهي تقلا وسط موجهاي گرم تهوعآور و تحمل خيسي لباس و ماسهاي شدن سر تا پا و بوي لجن و ماهي و بعدش دوش و خشك كردن موهاي بلندم را نداشتم. مامان اينها رفتند.
برادر بزرگه و زنش ديشب دعوايشان شد و يهو گذاشتند و برگشتند تهران.
توي فاصلهاي كه مامان اينها از ساحل برگشتهاند و رفتهاند دوش بگيرند و براي شام آماده بشوند، ميزنم بيرون و كمي توي فضاي سبز جلوي ويلا مينشينم. اولش روي يكي از تابهاي آهني مينشينم كه كج است و عصبيام ميكند. بعد يك صندلي پلاستيكي كمي آنطرفتر پيدا ميكنم و ميكشم ميآورمش تا وسط باغچه و مي نشينم رويش. دارم با خودم حرف ميزنم. دربارهي خودم است و مرتضي. ذهنم آشفته است.
هووووووووووووم...
شب ديروقت تنهايي ميروم لب ساحل. براي خودم يك قليان ميگيرم. به گمانم اسلام هنوز به اينجا نرسيده. چندان به قليان خانمها گير نميدهند. تنهايي ميخواهم. حالم خوب نيست.
گوشيام را در ميآورم و شروع به حرف زدن با خودم و ضبط صدايم ميكنم...
شب بدي است... بيحوصله و افقي... گلابي زرد و رسيدهي ماه تا دستهايم پايين آمده... صداي كشيدن صندلي پلاستيكي روي زمين... سوسك براقي توي تاريكي ميدود و گم ميشود... مثل باقي شبهاي بد زندگيم... شب آخر سفر... شب دلگيري...
دو تا از اين دختر چادريها سرم خراب مي شوند كه مثلاً تاب بازي كنند. صندليام را باز هم توي تاريكي ميكشم و ميبرم دورتر... دورها آواييست كه مرا ميخواند...
به مرتضي فكر ميكنم... ميگويم: چه غلطي داري ميكني؟ چه گـ.هي داري ميخوري واقعاً؟ اينا رو كي بايد بهت ياد ميداده كه درست بهت ياد نداده؟ خاك تو سرت. همهي عزيزاتو از دست ميدي. واسه اينكه حيطههاتو حفظ نميكني...
مرتضي گـ.ه ميزند به زندگيش. زن دارد. دوستش ندارد. بد هم نيست زنش. مثل تمام زنهاي ديگر است. با اخلاق بيخود مخصوص خودش.
مرتضي زنش را نميخواهد چون فكر ميكند: زندگي جاي ديگريست!
ميگويم: نه بابا. زندگي جاي ديگري نيست. يه عشق ديگه... يه آدم ديگه. يه كار ديگه. تجربهي يه سكـ.س بهتر مثلاً. وقتي كار آدم با خود ار.ضايي راه ميفته ديگه چه نيازي به اينهمه اين در و اون در زدن واسه سكـ.س هست؟ تو با خودتم بيشتر وقتها سوء تفاهم پيدا ميكني؟ انتظار داري كي بيشتر از خودت دركت كنه؟ چقدر اين در و اون در زدي تا فهميدي بهترين آدم برات همينه؟ چقدر بايد بگردي تا بفهمي كه هر آدمي نقصهاي خودشو داره و بالأخره مگه آدم غير از سي چهل متر خونه واسه زندگي و يه جنس مخالف (هرجوري كه باشه)، چي ميخواد از زندگيش؟
مرتضي اشتباه ميكند.
مرتضي زندگيش را به باد ميدهد. همين را هم كه دارد از دست ميدهد به خاطر طمعش به بهتر و بهترين.
منطق: طبيعت هميشه بهترين را بهت پيشنهاد ميدهد. اما تو انساني و ميخواهي كه انتخاب كني و خودت را به گـا بدهي.
مثلاً يك برادر ميميرد و زن آن يكي برادر هم يا طلاق گرفته و يا مرده. بهترين پيشنهاد طبيعت اين است كه برادر زنده، زن برادر مردهاش را بگيرد و همه چيز ختم به خير شود. اما انسان قانع نيست به دمدستيها. هميشه به فكر دورترين و سختترين انتخابهاست. مثل فيلم silk. مردي كه عشق و پول و شغل را به راحتي به دست ميآورد و دنبال دورترين و دستنايافتنيترين عشق در جايي پرت ميرود...
بهشت بهترين پيشنهاد براي آدم و حوا بود. اما آنها «دست نزن» و «نخور» را انتخاب كردند تا خودشان سرنوشتشان را رقم زده باشند.
انسان ملغمهاي از خواستن و نرسيدن است. معجوني از زخم خوردن از اشتباهات عامدانهاش.
مجموعي از خطاهاي ما... يعني خود خود زندگي ما.
3. 12:30 شب. لب ساحل روي تختي نشستهام كه موجها يكي در ميان به پايههاي آهنياش ميخورند. دريا آرام است. توي تاريكي امواج مثل هالههاي خاكستري متلاطم بالا و پايين ميروند. چند تا مرد و زن توي آب هستند. سفيدي تن مردها توي نور كافهي ساحلي، چشم را خيره ميكند. انگار كه پوستشان شبنما باشد. انگار علفهاي عجيبي باشند كه يكهو وسط دشتي سياه سبز شده باشند.
گريه ميكنم. دستمال ندارم. عجالتاً فقط يقهي تيشرتم را دارم. خيره به امواج خاكستري كمي فريدون فرو.غي و دار.يوش و ا.بي و غمگينهاي ديگر ميخوانم و گريه ميكنم.
چيزي نيست. ميدانم كه فقط بايد گريه كنم. نه منطقي است و نه ربطي به بگو مگويم با خواهرم دارد سر اينكه برنامههايم را به هم ريخت و تا ساعت 12:30 شب معطلم كرد براي آمدن لب ساحل.
نوبت به نوبت مامان و خواهرزاده ام و بابا ميآيند كه سر دربياورند كه آيا دارم گريه ميكنم و چرا گريه ميكنم و عيبي ندارد و بهتر است به جايش چاي بخورم و اينها. چند تا پسر دور و برم ميچرخند و لابد دختر سفيدپوشي كه نصف شبي رو به دريا گريه ميكند و آواز ميخواند برايشان خيلي حالت اثيري و يا نوستالژيك يا دست كم سكـ.سياي دارد كه آنها هم نوبت به نوبت از پس گردنم رد ميشوند و هي جلوي من لخـ.ت ميشوند و اندام ورزشكاري را بيرون مياندازند و ميپرند توي آب يا دور و برم مينشينند و هي سيگار چـ.سدود ميكنند و فاز غم برميدارند.
چرا مردم ياد نگرفتهاند كه آدمهاي غمگين را به حال خودشان رها كنند و بگذارند خبر مرگشان آنقدر گريه كنند و آواز بخوانند تا حالشان خوب بشود يا بميرند؟
ساعت دو كم كم چراغهاي ساحلي را خاموش ميكنند و مردم از آب بيرون ميآيند و برميگرديم. فقط دو ساعت ميخوابيم و بعدش چهار صبح راه ميفتيم سمت تهران.
________________________________________
پ.ن: ميخواستم كمي هم دربارهي رفتار كارمندان رده بالاي دولت در شهركهاي ويلايي دولتي بنويسم. دربارهي ماشينهاي آنچناني و چادر چغچولهايشان و ريش و پشمشان و اينكه توي غذاخوري به جاي ميز خودشان نگاهشان به ميزهاي ديگر است كه براي همديگر پاپوش بدوزند. از زنها و مردهايي كه به اصطلاح آمدهاند شمال اما از همكارانشان عين سگ ميترسند و با عبا و ردا ميروند توي آب. از «يقه از فرط ايمان چرك...». از زندگياي به سبك كتابهاي كوندرا كه در آن تكتك افراد تبديل به جاسوسان همديگر ميشوند...
اما ديدم نوشتن از اين ماجراها فضايي طنزآلود ايجاد ميكند كه ربطي به حال و هواي اين پست ندارد.
نميدانم. شايد گريهي شب آخرم از فشار روانياي بود كه در اين سه روز از اين آدمها و اداهايشان كشيدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر