چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۰

203: آدم را قارچ بگيرد، اما جَو نگيرد

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم مرداد 1390 ساعت 2:26 شماره پست: 246
ناخن شست پايم درد مي‌كند. چون شش هفت سال است قارچ دارد و من محل سگش نمي‌گذارم.
حالا جوري شده كه رويش شيارهايي افتاده و دارد از دو طرف به سمت داخل لوله مي‌شود و شكل طبيعي‌اش را از دست مي‌دهد. همين را بگير و برو تا ته دردهاي قديمي و بي‌درمان ديگر جسمي‌ام. حالا گفتم جسمي. وضعيت روحي‌ام خودش داستان جداگانه‌اي دارد. به قول يكي از رفقا يك پا «ديوانه خانه»ام.
اولش مي‌خواهم فيلم مونيخ اسپيلبرگ را ببينم. دي‌وي‌دي را در دستگاه مي‌گذارم. بعدش به سرم مي‌زند چند خطي بنويسم كه ذهنم براي طرح اوليه كار تلويزيوني كه ح پيشنهاد داده آماده بشود. و اگر نشد هم چيزكي بشود مثلاً براي پست آينده‌ي وبلاگم دست كم. 
سوژه نسبتاً مذهبي و اعتقادي است. از آنجور سوژه‌هايي كه هيچ ذهنيتي ازش ندارم. هرچه هم در طول مكالمه‌ي تلفني‌مان درباره‌ي ابعاد سوژه، ذهنم را مي‌چلانم، حتي يك جمله يا ايده‌ي نو درباره‌اش به ذهنم نمي‌رسد. برايم خيلي عجيب است. در واقع من در هر موردي چيزي،‌ نكته‌اي، ايده‌اي، تأملي يا حتي جرقه‌اي توي ذهنم دارم كه مثلاً اينجوري است كه فلان موقع در حالي كه كتابي مي‌خوانده‌ام يا روي نيمكت جايي نشسته بودم چشمم به صحنه‌اي خورده و چيزي توي ذهنم درموردش شكل گرفته. اما سوژه‌اي كه ح مي‌گويد اصلاً سابقه‌ي ذهني‌اي برايم ندارد. يعني دارد. ولي در جهت كاملاً منفي و برعكس!!! اينطوري كه مثلاً ما قرار است در تأييد آن بنويسيم، اما ذهنم من پر از ادله براي رد و تقبيح آن است و اين‌ها.
اين ميان،‌ دوستي هم روي چتم مي‌آيد كه از خودم بدتر است توي اين چيزها. محض خنده ازش مي‌خواهم هر چيزي به ذهنش رسيد در اين مورد بگويد، بلكه باعث جرقه‌اي توي ذهنم بشود... كه شد. هرچند دوست اصلاً هيچي نگفت!!! و در اثر فشار آوردن به ذهنش، گرسنه‌ هم شد و رفت چيزي بخورد.
حالا اين وسط كه تازه كورسويي توي ذهنم روشن شده و مي‌خواهم بنويسمش و باهاش ور بروم روي صفحه‌ي ورد2007، مامان هم هي در مي‌آيد صدايش را به سرش مي‌اندازد كه:
پااااااااااااااااااشو چنننننننننننند تاااااااااااااااااااا سييييييييييييييب زميييييييييييييني پووووووووووووست بكننننننننننننننننننن خررررررررررررد كنننننننننننننن!!!

بله ناخن شست پايم... چه دردي. بيشتر وقت‌ها هم توي گوشت فرو مي‌رود و چرك مي‌كند. كلاً‌ به نظرم علاوه بر انگشت كوچكه‌ي پا كه به دردِ گير كردن به پايه‌ي مبل‌ها مي‌خورد و ضعف كردن، شست پا هم چيز زايدي است كه فقط به درد قارچ گرفتن و درد كردن مي‌خورد.
از شمال كه آمديم درد مي‌كرده تا حالا. امروز متوجه شدم باز توي گوشتم فرو رفته و چرك كرده و گوشت كنارش متورم شده. در اين شرايط بايد از مرز دو متري بابا رد نشوم. چون يكهو به سرش مي‌زند از اين شوخي‌هاي خنك با آدم بكند و حتي مهلت نمي‌دهد كه يادش بيندازي اوضاع شست پايت از چه قرار است. زرتي با پاشنه‌ي پا مي‌كوبد روي شست پاي آدم.
در حالي كه قيافه‌ام از درد مچاله شده بود فشارش دادم تا چركش خارج شود. بعد هم خون آمد. خوب حالا حالتان به هم نخورد. مي‌خواستم واكنش هليا را به آي و واي‌ام و خون پايم تعريف كنم. طفلكي كمي ترسيده و نگران به من نگاه كرد و دويد رفت برايم دستمال كاغذي آورد و بعد هم با لحن مادرانه‌اي خاطر نشان كرد:
خاله لويا! آدم كه پاش خون مياد، گريه نمي‌كنه كه. مي‌رقصه!
ديدم انصافاً‌ راست مي‌گويد. از شدت درد همين مانده بود كه بلند شوم و بالا و پايين بپرم.

قارچ ناخن شست پا... درد است.
بغض مدام... درد است.
كار سفارشي مذهبي نوشتن... درد است.
بي‌پولي... درد است.
درد... خودش بزرگترين درد است. و عين سريال ماريچي (تقدير يك فرشته كه از پي‌ام‌سي پخش مي‌شود) تمام نشدني است انگار.

و من هرچه فكر مي‌كنم چيزي در مورد اين طرح به ذهنم نمي‌رسد. ايها الناس به دادم برسيد. مرا چه به اين كارها؟
مهدي (اين، آن مهدي نيست) را بعد از شش هفت سال مي‌بينم. الأن يك پسر پنج ساله دارد. عوض نشده. تا مي‌بينم مي‌شناسمش. او اما مرا نمي‌شناسد. مي‌گويد تغيير كرده‌ام خيلي. نمي‌دانم. اه. من مدام دارم تغيير مي‌كنم. و مهدي (اين، همان مهدي است) نظرش اين است كه من آدم خودساخته و تجربه‌گرايي هستم و مدام در حال آناليز و روانكاوي خودم هستم. تغيير، شايد  اينطوري اتفاق ميفتد كه آدم مدام با تجربياتش كل و كشتي بگيرد و خودش را عين مورچه زير ذره‌بين بگذارد. همين الأن مهدي سوم (اين يكي ترانه‌سرا است) هم بهم گفت كه از يك سال پيش كه ديده‌امش تا حالا خيلي تغيير كرده‌ام و پخته‌تر شده‌ام. مثل آدمي كه از زلزله زنده مانده و از زير آوار نجات پيدا كرده.
افكار كه عوض مي‌شود، قيافه‌ي آدم هم عوض مي‌شود. يعني آدمي كه به خدا اعتقاد دارد يك جور قيافه دارد. بعد كه لاييـ.ك مي‌شود يكجور ديگر مي‌شود قيافه‌اش. آدمي كه به عشق اعتقاد دارد يك مدل است خنديدنش. آدم افسرده‌اي كه حالش از عشق و عاشقي به هم مي‌خورد، يك مدل ديگر است خنديدنش. اگر بشود به پوزخندش گفت خنده.
اگر توي يك روز سه تا «مهدي» به آدم بگويند كه عوض شده‌اي، دو تا احتمال بيشتر وجود ندارد: يا آخر الزمان شده و هنگام ظهور است... يا تو جداً عوض شده‌اي...
آقاي «ق» كه دوست يكي از دوستانم است و پيش از ديدن خودم، وبلاگم را مي‌شناخته، بهم مي‌گويد: من هميشه حتي وقتي ناراحتم مي‌خندم، اما وقتي ميام وبلاگ تو، گريه‌ام مي‌گيره!
من براي آقاي «ق» و دل خجسته و طبع حساسش كاري نمي‌توانم بكنم. متأسفانه.
ولي طرحم را اگر سر موقع تحويل بدهم، آقاي «ق» (كه يكي از عوامل فني برنامه است) خوشحال مي‌شود. اين از دستم بر مي‌آيد فقط. پس سعي مي‌كنم در حال و هواي مذهبي و اعتقادي سوژه قرار بگيرم و تمركز كنم و جوگير بشوم و يك طرح خوب بدهم تا يكي از خوانندگانم را با نظم و وظيفه‌شناسي حرفه‌ايم خوشحال كنم. انشاءالله كه خداوند دل مؤمنان را خوشحال گرداند الي احسن الحال.
________________________________________
پ.ن: من نمي‌دانم كارگردان خوب به چه كسي مي‌گويند؟
من نمي‌دانم اسپيلبرگ تا حالا چند تا فيلم ساخته و چندتايش به درد مي‌خورد و چندتايش نه؟
من نمي‌دانم چقدر آدم‌هاي سيا.سي‌اي هستيد و نگاه‌تان به دنيا ايدئولوژيك است و يا مثلاً‌ مثل پدر من همش دنبال توطئه و دشمن مي‌گرديد؟
همچنين نمي‌دانم چقدر به جنگ‌هاي اقوام ديگر اهميت مي‌دهيد و براي‌تان مهم است كه در شرايط مزخرفي كه خودمان همين‌جا داريم الساعه،‌ بدانيد مثلاً‌ خارج از اين خراب‌شده كجاها كي‌ها دارند كشته مي‌شوند و مقصر كي است؟

ولي با وجود تمام اين‌ها، بهتان پيشنهاد مي‌كنم فيلم مونيخ را نبينيد. چون از اين فيلم‌هاي تخـ.مي تروريست‌بازي و يهو.دي بازي است. داستان اين قوم هم به اندازه‌ي همين مسلمين خودمان حالم را به هم مي‌زند.
من ترجيح مي‌دهم به سبك وونه گات انسانگرا باشم و نه هيچ جور «...گرا»ي ديگري.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر