دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

205: دوستان من كجا هستند؟

نوشته شده در دوشنبه هفدهم مرداد 1390 ساعت 23:47 شماره پست: 248
اگر خودكشي كرده بودي هيچوقت خودم را نمي‌بخشيدم. مثل عليرضا. مثل خيلي‌ها كه ديگر برگشتي توي كارشان نيست...
اگر مثل ه.ز.ز به سادگي يك سوءتفاهم ، بين‌مان به هم مي‌خورد و براي هميشه توي دنياي مجازي گم و گور مي‌شدي...
اگر همين امروز عصر كه يك دعوا و گلايه و شكايت پيامكي با هم داشتيم و من خيلي عصبي بودم، آنقدر دعوايمان بالا مي‌گرفت كه حرف‌هاي بدي بهت مي‌زدم و براي هميشه مي‌رفتي...
نمي‌دانم چطور مي‌شود كه توي وبگردي‌هايم دوباره چشم توي چشم سايت پرشين‌بلاگ در مي‌آيم. به سرم مي‌زند سري به وبلاگ قديمم بزنم. مي‌زنم. چند كامنت جديد. اين ملت حاليشان نيست. هي مي‌روند براي آن خراب شده كامنت مي‌گذارند. انگار نه انگار كه حتي اگر با سرچ يك كلمه‌ي خاص وارد يكي از پست‌هاي گذشته‌ي آرشيوم شده و پست آخر را نديده باشند، باز هم توي عنوان وبلاگ آدرس جديدم را درج كرده‌ام.
باز هم همان داستان. من نمي‌دانم كي مي‌خواهند دست از جستجو كردن عبارت سكـ.س ضربـ.دري توي نت بردارند و تا كي بايد هي آمار وبلاگ را باز كنم و ببينم كه يك عده با سرچ اين كلمه به وبلاگم آمده‌اند؟
عصباني مي‌شوم و به عنوان يكي مانده به آخرين اقدام (هنوز يك مرحله تا حذف كامل آن پست از آرشيوم صبر و حوصله دارم)، يك يادداشت به اول پست اضافه مي‌كنم و در آن عاجزانه از خلق خدا مي‌خواهم توجه كنند تاريخ اين پست متعلق به دو سال پيش بوده و نويسنده به طور حتم در اين مدت تغيير موضع داده و بهتر است كامنت گذاشتن براي اين پست دست بردارند. و در ثاني موضوع محوري اين وبلاگ روزنوشت درباره‌ي موضوعاتي‌است كه ممكن است براي همه جذابيت داشته باشد. و ربطي به وبلاگ‌هاي آنچناني ندارد و بهتر است در همين بدو ورود متوجه باشند كه اشتباه گرفته‌اند و نيايند هي شماره تلفن بدهند و با بحث كردن توي كامنتداني من، باب آشنايي با همديگر را باز كنند!
بعد كامنتداني را تأييدي مي‌كنم (آن روزها خيلي طرفدار آزادي بيان بودم و هنوز مزاحم وبلاگي نداشتم و كامنتداني‌ام تأييدي نبود.). بعدش به سرم مي‌زند گشتي توي كامنتداني آرشيو اولين ماه‌هايم بزنم. روي اسم‌ها كليك مي‌كنم و هر بار انگار يكي مي‌زند توي گوشم و پس مي‌روم:

فرفروك چند ماه است ننوشته.
آسمان تعطيل كرد و يكي ديگر آدرسش را گرفت و آن بابا هم چند ماه است ننوشته.
آزاده آنلاين دو سال است نمي‌نويسد و وبلاگش را ول كرده به امان خدا.
ه.ز.ز اولش فيلتـ.ر و بعد مفقود الاثر شد.
چند تا از بچه‌هاي داستان مثل امين محمدي (افغاني‌ تبار بود) و مقدسي، وبلاگ‌هايشان را تعطيل يا رها كرده‌اند.
مونا(پشت صورتم) وبلاگش را ول كرد و وبلاگ جديدي زد و آن را هم حذف كرد. وبلاگ قبليش را يك سال است آپ نكرده.
سيما (خاكستريم) حذف كرد.
م.غريبه فيلـ.تر شد.
دلتنگي‌هاي يك عمه يك سال است ننوشته.
و همينطور روي اسم‌ها كليك مي‌كنم و جز چند نفر معدود كه آن‌ها هم تغيير مسير داده‌اند و ديگر آن آدم‌هاي قديم نيستند، بقيه گم و گور شده‌اند و نوشتن را رها كرده‌اند.
چه بلايي سر آدم‌هايي كه مي‌شناختم آمده؟
«دوستان من كجا هستند؟»

بعد به اسم تو مي‌رسم. راستش چند وقتي بود لينكت را از وبلاگ حذف كرده بودم. دير به دير آپ مي‌كردي و آنهم يك خطي. و معناي آن يك خط را هم فقط من مي‌فهميدم نه كس ديگر. پس بودنت ميان لينك‌هاي من فقط اعتبار عقلي‌ام را پيش خوانندگانم زير سوال مي‌برد. من هم حذفت كردم و از گودر مي‌خواندمت. بعد آنقدر آپ نكردي كه از آنجا هم حذفت كردم و اين شد كه... دير فهميدم.
دير ديدم پستي را كه براي تولدم نوشته بودي. و فقط تو بودي كه تولدم را يادت بود. همان روز هم فقط تو بودي بين اينهمه آدم مجازي كه بدون اينكه من بگويم بهم تبريك گفتي. پست غريبي بود...
حالم بد شد...
خيلي بد...
انگار در كوچه پس كوچه‌هاي محله‌ي كودكيت به دنبال خانه‌اي باشي و وقتي پيدايش مي‌كني خيلي وقت باشد كه آدم آن خانه مرده باشد و زير خاك رفته. انگار دير رسيده باشي. چند ماهي دير...
توي پست قبليت از ميل به خودكشي نوشته بودي... تنم مورمور شد. فرض كن كه... فرض كن كه خودت را همان وقت كشته بودي... فرض كن منِ احمق... بدون لينك... بدون خبر...
خودم را نمي‌بخشم...
سه ماه از تولدم گذشته و من حتي هنوز اين پست را نخوانده بودم. آنوقت چه حقي دارم كه حالا بيايم بهت گلايه كنم و باهات دعوا راه بيندازم كه چرا جواب فلان اس‌ام‌اس را دير دادي و چرا گوشيت را چك نمي‌كني؟گريه‌ام مي‌گيرد. هيچكدام پست‌هاي اين چندماهه‌ات كامنتي ندارد. يا دارد و تأييد نمي‌كني.  من هم خصوصي مي‌گذارم چون با خودم عهد كرده‌ام ديگر با اين نام براي كسي كامنت نگذارم.
گريه مي‌كنم و مي‌نويسم برايت. مي‌نويسم كه آن آدم‌ها كه مي‌شناختم همه رفته‌اند. مي‌نويسم كه دو سال گذشته. كه با اينهمه تو هنوز هستي و بودنت حتي بيشتر دردآور است برايم. چون كه من اينقدر احمقم و اينقدر دير مي‌آيم كه ببينم براي من نوشته‌اي. تويي كه آن شب توي خيابان تلفني آنقدر پاي گريه‌هاي من نشستي و نگذاشتي تنها باشم و غرق بشوم توي باران كه داشت مي‌باريد و گريه‌هايم كه سر باز كرده بود از درونم.
همين‌طوري دوسال گذشته و اينهمه آدم رفته‌اند و بقيه هم عوض شده‌اند و حتي نمي‌توانم بگويم من خودم هنوز همان آدمم كه بودم... اما تو هنوز هستي و هنوز هماني.
براي اولين بار مي‌فهمم كه انگار ما عليرغم چيزي كه ادعا مي‌كنيم، از جهان انتظار گذارا بودن و تغيير را داريم. از آدم‌ها مي‌خواهيم كه بروند و رهايمان كنند و فراموشكار باشند... بعد وقتي كسي، جايي، خودش مي‌ماند و نمي‌رود... دردمان مي‌آيد. انگار كه او شاهدي پنهان و ثابت بوده بر درد تمام اين سال‌هايمان. انگار او اصلاً مجسمه‌اي از دردهاي بر سر گذشته‌مان است كه ناگهان جلوي چشم‌مان قد علم كرده.
نمي‌دانم چقدر تاب بياورم و بمانم و بنويسم...
اما هجوم رفتگان، به ماندن متعهدترم مي‌كند.
________________________________________
پ.ن: عنوان از «سهراب سپهري» است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر