يكهو به گولم گفتم: پاشو بريم...
- يه خرده ديگه بشينيم.
- ميگم پاشو بريم.
- ببين... آهااااااااااااان بذار تايم بگيرم اصلاً... الأن ساعت چنده؟...
- ميگم پاشو. همين الأن.
- چت شد يهو؟
- كلافهام. ديگه نميتونم بشينم. پاشو.
نيم ساعت دنبال خامه عسلي و پنير خامهاي و نان بربري تازه در صف نانوايي سر افطار بوديم. آنهم به اصرار من. بعد نيم ساعته هم كوفتمان كرديم. بعد... يكهو ديدم ديگر نميتوانم بنشينم روي نيمكت.
ميپرسد: سین دربارهي مهاجرت چي ميگفت؟
- الأن خستهام. مغزم هنگه. چيزاي آسون بپرس. جواب اين خيلي طول ميكشه.
مغزم جوابگو نيست. معمولاً از همين سوألات ميپرسد. اما باز اين يكي خيلي بهتر بود از سؤال معمولش «فلاني دربارهي من چي گفت؟»!
چه اهميتي دارد كه فلاني چه نظر كوفتياي دربارهي تو داد؟ خواهرم يا سین دختر عمه ام يا میم دختر عمویم يا هر خر ديگري. مهم خودت هستي و خودم. من زيادي خودشيفتهام كه هي ازت نميپرسم فلان دوست يا عضو خانوادهات دربارهي من چه گفت؟ يا تو اعتماد به نفست خيلي كم است؟
از خستگي رواني شدهام. ديشب خانهي عمه بودم و تا صبح نخوابيدم. ميگويم تا خود صبح خروسخوان. اولش خسرو (پسرعمهام) آنجا بود و براي خسرو ساعت سهي صبح، سر شب است و تازه فكاش گرم ميشود. بعد ديگر خوابم نبرد. بعد ساعت پنج ديدم كه قرار است يك ساعت ديگر بلند شوم گفتم اگر خوابم ببرد خيلي كرخت و سنگين و گيج ميشوم. بهتر است ديگر تلاش نكنم و بيخيالش بشوم.
از ساعت شش هم بيدار شدم و با میم رفتم آرايشگاه و يارو هم روز اولي (دوباره جايم را عوض كردهام. به هزار دليل. بيخودي روي اين قسمت زوم نكنيد) نامردي نكرد و براي اينكه كارم را ببيند، تمام كارها را هوار كرد سر من. يعني تمام كارها را! كه فقط بگويد كارم خوب است و بعله! معلوم است تازه كار نيستم! عـ.ن خانم!!!
من چكار كنم كه نميتوانم زود با مردم پسرخاله بشوم و شوخيهاي بيربط بكنم و به اسم كوچك صدايشان كنم و سر نهار چهارچنگولي بپرم وسط غذايشان؟ من يبس و نچسبم يا مردم زيادي بيتربيت و بيمرز و حيطهاند؟
دختره چهارسال ازم كوچكتر است و به اصطلاح رئيسم است. خوب به من چه كه سناش چيست؟ مهم اين است كه رئيسم است و قرار است ازش كار ياد بگيرم. من نميتوانم كسي را كه چيزي يادم ميدهد، «تو»ي خالي خطاب كنم و هي باهاش شوخيهاي شخصي بكنم يا ازش بپرسم چند وقت است با بي.افاش دوست شده يا تا چه حد رابطه دارند و هرهر و كركر.
يك بار هم توي دانشگاه يكي ازم پرسيد: تو كه روزي دو ساعت ميري توي اتاق اين استاد فلسفه باهاش فك ميزني... بگو ببينيم چند تا بچه داره؟ چشمهايم گرد شده و گفتم: وا! به من چه؟ من تا حالا ازش نپرسيدم... يارو باورش نميشد كه من بعد از چهارسال رابطهي صميمانه با استادم، به خودم جرأت ندادهام ازش بپرسم چند تا بچه دارد.
خوب من اينطوريام.
شايد احمقم. شايد زيادي خط و مرز براي خودم تعيين كردهام. شايد خيلي سخت ميگيرم. اما توي همه چيز اينطوريام. ذهنم ناخوداگاه تفكيك ميكند. مثلاً هيچوقت مثل میم دخترعمویم خورش قرمهسبزي را با پلو هم نميزنم و ماست نميريزم رويش بخورم. كثافت. عين غذاي بچهها و سگها!
اصلاً گور باباي میم.
گور باباي آرايشگاه.
داشتم از خستگيام ميگفتم. صبح تا حالا سرپا بودهام و سگدو زدهام و چشمهايم را به زور باز نگهداشتهام. آنوقت شب هم گولي مرا ميبرد دور خيابانها پياده راه ميبرد و انتظار دارد بتوانم بهش بگويم كه صورتجلسهي بحثهاي اخيرم دربارهي مهاجرت با سارا چه بوده.
من مردهام! معلوم نيست؟
ساعت 9 ديگر زوركي با گولم خداحافظي كردم و در حالي كه از خستگي پاهايم گَل هم ميافتاد و گره ميخورد، عين جسد روي چهارطبقه پله خزيدم و خودم را بالا كشيدم. بعد هنوز كليد به در اتاق نينداخته «خانم محترم همسايه» عين بختك افتاد روي سرم كه: پنكه دارين؟ اين همسايه پاييني نميدونم كجاشو عمل كرده دكتر گفته كه واسه اينكه بخيههاش عفونت نكنه بايد دوتا پنكه بذارن رو به كونش!
من چشمهايم به زور باز است، آنوقت تو ازم انتظار داري مادر ترزا بشوم براي نميدانم كجاي مجروح همسايهي طبقهي همكف كه اصلاً تا حالا نديدهامش؟
- ببين اين دوتا پير شدن ديگه. كولر رو شبا خاموش ميكنن كه سرما نخورن. منم بدون پنكهام تا صبح خوابم نميبره. ديشبم تا صب نخوابيدم. امشب ديگه تحملشو ندارم. ميفهمي؟ برن از يكي ديگه بگيرن. من نميدونم.
- آخه من يكي بهشون دادم. حالا ميگم ثواب داره... بندهي خدا...
- ببين من بدون پنكهام نميتونم بخوابم. ميدوني چي ميگم؟
خانم محترم همسايه، نميفهمد كه من مردهام. از قيافهام معلوم نيست گويا. حالا هرچه. من بدون پنكهام تا جهنم هم نميروم.
آمدم خانه پريدم توي دستشويي صورتم را شستم. لباسهايم را درآوردم. موهايم را باز كردم. پنكه و كولر را با هم روشن كردم و پريدم توي تخت خوابيدم تا حالا.
بعد تعهد وبلاگنويسيام گل كرد و گفتم بايد حتماً امشب آپ كنم.
پ.ن:
عمراً بدانيد ماجراي آن يك تكه نبات و شربت سر عقد كه به خورد داماد ميدهند چيست!!!
خانم محترم همسايه يادم داده. به قرآن! ديروز مرا تنها گير آورده و از چند و چون مراسم خواستگاري و نامزديام جويا شده و بعد چپ و راست را نگاه كرده و سرش را نزديكم آورده و ميپرسد: شما رسمتون سر عقد چيه؟
- هيچي. چي بايد باشه مگه؟
- ببين اينو كه بهت ميگم ناراحت نشيا. ما رسم داريم اينو به دخترامون ياد ميديم كه زندگيشون شيرين بشه و به اصطلاح به دهن داماد شيرين بشن. نبات دارين؟
بعدش يك حرفهاي بيتربيتي بينامو.سياي برايم ميزند كه من ميمانم اصلاً چه بگويم. يعني الأن غيرت روشنفكرانهام گل كند و فحشكشاش كنم، يا كركر بخندم و لپهايم قرمز بشود از حرفهاي خالهزنكي جادوگرياش؟
ياد كتاب هاي صادق هدا.يت افتادم. آنجا كه زنها، موي پيرزن كپكزده و تارعنكبوت جنگلهاي بكر آفريقا و عصارهي جوراب عملهي لُر را توي غذاي شوهرشان ميكردند كه سرشان هوو نياورد...
اي مردهاي بدبخت! اگر بدانيد كه در طول تاريخ همين زنها چه چيزها كه به خوردتان ندادهاند و چطور انتقام ضعف و جنس دوم بودنشان را با خرافات ازتان نگرفتهاند...
اگر فقط بدانيد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر