نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم مرداد 1390 ساعت 23:41 شماره پست: 252
مدتها پيش با بچهها توي سينما «دربارهي الي» را ميديديم. نصف مدت فيلم توي صندلي سينما سيخ نشسته بودم و دستهي صندلي را چنگ ميزدم. مخصوصاً سر صحنهي غرق شدن بچه و الي توي آب با آن فيلمبرداري معركهاش كه خود به خود آدم را هيجاني ميكرد. چند وقت بعد ح بهم گفت كه اولش فكر ميكرده بدحالياش بعد از ديدن فيلم مربوط به فشار سيـ.اسي-اجتماعي آن روزها و خاطرات بدش بوده... اما بعداً فهميده كه تمام آن انقباضات عصبي، تأثير ديدن آن فيلم بوده!
مدتي پيش با پويان فيلم «جدايي نادر از سيمين» را در سينما ميديديم و من عرعر گريه ميكردم در تاريكي سينما. بيرون آمدني در ازدحام جلوي در خروجي، يك نفر بلند گفت: خيلي كم بدبختي داريم توي زندگيمون، اينجام بايد بدبختياي ديگرون رو ببينيم! و همه خنديدند و گفتند: راس ميگهها!
ديشب فيلم «اينجا بدون من» را با بچهها توي سينما ميديديم. اواسط فيلم شنيدم كه آرزو كنارم فرفر ميكند. برگشتم و ديدم كه اشكهايش توي تاريكي روي صورتش برق ميزنند. تعجب كردم. چون من تمام مدت داشتم حرص ميخوردم از ايدهآليسم مسخرهي فيلم و وقايع باورناپذير و بازيهاي غلو شدهاش. بيرون آمدني نظرم را گفتم، اما بچهها تا حدودي مخالف بودند.
بهشان گفتم: شايد تأثير سينماي فرهادي باشه كه توقع آدمو بالا ميبره. من فكر ميكنم بهتر بود از همون صحنهاي كه همه خوابن و دختر مياد با خبر خوب همه رو بيدار ميكنه و يهو همه چي خوب ميشه، همه در اثر گازگرفتگي مرده باشن و اين زندگي زيبا در واقع بعد مرگشونه كه داره ادامه پيدا ميكنه...
ح گفت: نه. اونطوري خيلي سياه ميشد. تمام طول فيلم ميترسيدم كه بخواد همينجوري تموم بشه. خوب شد آخرش مثبت تموم شد. اونجوري حالم حسابي بد ميشد...
الأن داشتيم فيلم «انعكاس» را با مامان اينها توي خانه ميديديم. (كارگردانش آقاي رضا كريمي بود و بازيگران مهناز افشار و كامبيز ديرباز و حميد گودرزي بودند). خوب اين فيلم آنقدر معروف نيست كه همه داستانش را بدانند، پس خلاصه داستان را ميآورم:
مهناز افشار سابقاً نامزدي داشته كه باهاش به هم زده بود و رفته بود مالزي. پنج سال گذشته و حالا مهناز افشار و حميد گودرزي (نامزد سابقش) هر دو با دو تا ميلياردر ازدواج كردهاند. توي فرودگاه تصادفاً به هم برخورد ميكنند و مرد در پي انتقام بر ميآيد و هرطور است به خانهي زن وارد شده و با او درگير ميشود و سرش به ميز ميخورد و بيهوش ميشود. زن او را به بيمارستان ميرساند و در اين پروسه نشانههايي از خود به جا ميگذارد كه از ديد ديگران دال بر خيانت به شوهر و از سر گرفتن رابطه با معشوق سابق است.
از طرف ديگر شوهر براي عقد يك قرارداد كاري به اصفهان رفته و آنجا طرف قرارداد غيبت ميكند و براي گير انداختن مرد و آتو گرفتن ازش، منشياش را براي سرويسدهي در اختيار او ميگذارد. خانم منشي تمام تلاشش را ميكند ولي موفق به زدن مخ آقاي شوهر و گرفتن آتو براي اخاذي از او نميشود و در نهايت آقاي شوهر پروسهي خيانت را نيمهكاره رها ميكند و برميگردد و با شهادت ديگران در باب خيانت زنش مواجه شده و زن را بيرون ميكند.
بعد همهچيز درست ميشود و مرد واقعيت را ميفهمد و دچار شهود ميشود كه اينها در اثر لغزيدن پاي خودش در اصفهان بوده و «انعكاس» همان اعمال خودش است كه بهش برگشته.(صحنهاي در فيلم هست كه آقاي شوهر در گنبد هفت صداي اصفهان با كوبيدن پا بر كف، به انعكاس صدا گوش ميدهد و متحير ميشود). معشوق سابق هم بر اساس همين قانون انعكاس به نتيجهي اعمالش ميرسد و زنش ازش طلاق ميگيرد و ثروتش را از دست ميدهد و منتهي با دعاي مهناز افشار فقط فلج نميشود و سلامتش را به دست ميآورد.
انگيزهي اصلي من از ديدن فيلم كه كاملاً واضح و مبرهن است: خانم مهناز افشار!
احتمالاً انگيزهي بابا و مامان هم اگر خانم افشار نبوده باشد، به طور حتم آقاي ديرباز با آن سبيل مشكي و آقاي گودرزي با آن زلف شلال و كمند هم نميتوانسته باشد.
بابا و مامان در تمام طول فيلم داشتند نظريه پردازي ميكردند. چون فيلم در واقع از وسط شروع شد. يعني از بيهوش شدن حميد گودرزي. اولش فحش را كشيدند به جان خانم افشار كه خيانت كرده. بعدش حميد گودرزي را فحشكش كردند كه زير پاي خانم نشسته. بعدش هم آقاي ديرباز را كه با منشي همكارش روي هم ريخته. آخرش هم كه زن و شوهر به هم رسيدند و معشوق سابق از خودگذشتگي و اطلاع رساني كرد، بسي اشك شوق به پايشان ريختند و خداوند منان را شكر كردند كه آسيبي به زندگي عاشقانهي اين زوج نرسيده.
آنوقت بابا در حالي كه كانال را عوض ميكرد، به صورت استفهامآميزي سر تكان داد و جملهي تاريخياش را گفت:
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
به اين ميگن يه فيلم خوب!
اين جمله دقيقاً به همين صورتي كه نوشتم انگار هفت باز توي كاسهي سر من تكرار شد تا من هم دچار شهود شدم:
چيزي كه اين مردم ميخواهند، يك داستان اجتماعي واقعگرايانهي اصيل و منطقي نيست. يك كارگرداني خوب و بازي حرفهاي و فيلمنامهي قوي هم نيست.
چيزي كه اين مردم ميخواهند اصلاً واقعيت نيست. چون واقعيت زندگيمان را كه بخواهي سراسر به گـ.ه و كثا.فت آغشته است و همهمان زير بار واقعيت جهان سومي ايرانيمان دارد ريـ.قمان در ميآيد.
مردم من «رويا» ميخواهند. «شعر» ميخواهند. پايانهي داستاني و زيبا براي تمام ماجراها ميخواهند.
«فيلم خوب» از ديد مردم من، فيلمي است كه آخرش با خوشبختي و اميد بلاهتآميزي تمام شود كه به آدم نميگويد: بلي! رسم روزگار چنين است.
تمام اينها درست...
اما من فقط دلم براي آدمهايي مثل اصغر فرهادي ميسوزد.
همين را مي خواستم بگويم فقط.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر