+ نوشته شده در یکشنبه ششم شهریور 1390 ساعت 4:4 شماره پست: 257
چارلي چاپلين معتقد است كه يكي از بهترين لحظات زندگي اين است كه:
To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !
اما من امشب به اين نتيجه رسيدم كه در ليست بهترين لحظاتش، فراموش كرده اين را هم ذكر كند كه:
از خواب پاشي و ببيني ساعت دو و نيم صبحه و دخترت از خواب پاشده و داره بهترين لحظات زندگيشو پاي گوگل ريدر ميگذرونه، بنابراين ميتوني بريـ.ني توي بهترين لحظات زندگيش!
اين از لذتهاي خاص پدر من است كه عادت كرده ساعتهاي دم صبح هم مچ مرا بگيرد و خوشيهاي زندگيام را كوفتم كند با زر زدنهاي اضافياش. هر شب هم همان حرفهاي تكراري.
با لحن آدمهاي زرنگ همهچيز دار و همهچيز دان بازخواست كردن. انگار كه خودش با تماشاي سريالهاي درپيت ماهواره گـ.ه خاصي شده كه من با نشستن پاي نت نشدهام.
اين پدر مادرها راستي راستي چه فكر ميكنند؟
عصري با میم و گولم رفتيم فست فود.جلوي صندوق سه تايي توي سر و كلهي هم ميزديم و موقع سفارش توي حرف هم ميپريديم و هي تصميممان عوض ميشد. آخرش دختره كه خندهاش گرفته بود پرسيد: لابد يكيتون خواهر شوهرين و يكي تون زن داداش. كدومتون خواهرهاست؟ گفتم: دختر عموييم بابا. گفت: خدا به دادت برسه! و چشمانش را جوري گرد كرد و به میم اشاره كرد كه فهميدم منظورش چه است. میم خيلي سليطه بازي در ميآورد اينجور وقتها.
از میم كه جدا شديم كمي توي خيابان قدم زديم. من دست عروسك بادياي (از اينها كه بچهها با خودشان ميبرند توي وان حمام) را كه توي ترافيك از يك دستفروش براي هليا خريده بودم توي يك دست و بازوي گولم را توي دست ديگرم گرفته بودم و سه تايي يك كانون گرم خانواده را تشكيل داده بوديم. عروسكه شكل يك پسربچهي يك سالهي كله گنده بود كه شيشهي شير توي دهانش چپانده و زل زده توي چشم آدمها.
نميدانم چي گفت كه چپچپ نگاهش كردم و گفت: اينجوري نگام نكنا!
- وا. شما مردا چرا به طرز نگا كردن ما زنا اينقدر حساسين؟ بابامم مدام به مامانم گير ميده كه چرا يه جور خاصي بهش زل زده. خب لابد يه كاري ميكنين كه آدم ميمونه چي بهتون بگه و فقط نگاتون ميكنه!
- خب آخه شما زنا نگاهتون خيلي حرف داره. خيلي ميتونين روي آدم تأثير بذارين با چشماتون.
دستم را توي بازويش محكم ميكنم و دست پسر باديام را فشار ميدهم و ميگويد فسسسسسسسسسس و بادش ميرود توي بقيهي جاهاي تناش و ولش كه ميكنم باز برميگردد و پر ميشود. خيلي باجنبه است. حرفهاي چـ.س رمانتيك مامان بابايش را به روي خودش نميآورد.
ميپرسد كه نظرم دربارهي مهاجرت چيست. همان حرفهاي تكراري. ميترسم. سخت است. دير شروع كردهايم. سي سالمان است و براي شروع يك زندگي جديد و ده سال سختي كشيدن، خيلي بايد جان سگ داشته باشيم، كه من به شخصه ديگر ندارم. انرژيام كم شده به شدت.
- نميدونم... ببين چطوره پسرمونم با خودمون ببريم! اينور بادشو خالي ميكنيم ميچپونيم توي چمدون. وزن و حجمي هم نداره. بابتش وكيل و پول و اينا هم لازم نداريم. اونور بادش ميكنيم ميشه متولد كانادا زرتي شهروند فابريكي ميشه!
از بچهدار شدن ميگويد. معمولاً به اين نتيجه ميرسيم كه كار پر مسئوليتي است و از ما دوتا آنهم توي اين كشور خرابشده بر نميآيد چنين جنايتي.
- ببين من فقط در يه صورت حاضرم برات بچه بيارم. اونم اينكه مث اين بادي باشه. راحت بزاييش و جـ.ر نخوري و نه ماه هم بهت سنگيني نكنه. بعد كه به دنيا اومد بادش كني گنده بشه. هي مجبور نباشي غذا توي حلقش بچپوني و قد و وزنشو كنترل كني و ببريش دكتر تغذيه. بادش كنيم و به مانند گلي از گلهاي بهشت تحويل اجتماعش بديم و بگيم: پووووووووووووف! برو به سلامت پسرم.
به اين فكر ميكنم كه پسر باديام چه پسر خوبي است. چونكه وزني ندارد و آدم راحت دستش را ميگيرد و توي خيابان باهاش ميچرخد و مردم هي چپچپ نگاه ميكنند بهت انگار كه عقلت زايل گشته باشد.
كه پسر باديام نميپرد وسط حرف پدر مادرش و ميگذارد پاچهي همديگر را سر چهارقران پول و چهارتا مراسم تخـ.مي جـ.ر بدهند. همانطور شيشهي شير بادياش را سق ميزند و هوا ميخورد و هي توي دلش آه ميكشد و ميگويد: فسسس! هيييييييييييييييييييييييييي! فسسسسسسسسسس! اي روزگار!
كه پسر باديام آرزويي ندارد. آيندهاي ندارد. به فكر بزرگتر شدن و آدم حسابي شدن هم نيست. فقط همينقدر باشد كه امروزش را سر كند و نتركد. از سرش هم زياد است.
كه پسر باديام اصلاً عين پدربزرگاش نصف شبها نميآيد بالاي سرم زر بزند. كه اگر بزند ميداند پينش را ميكشم و ميگذارمش زيرم و مينشينم رويش كه بگويد فسسس و خالي بشود.
كه پسر باديام توي دلش هيچي نيست. اصلاً كلاً هيچي نيست. فقط هواست. مثل آدمها اينطوري نيست كه يك چيزي بگويد و توي دلش يك چيز ديگر باشد مثلاً. كلاً درون و بيرونش يكي است: هوا!
كه پسر بادي ام صبور است و كتكخورش خوب است. وقتي حرص ميخورم ميتوانم فشارش بدهم و اصلاً خيالش نيست. باد اين دستش خالي ميشود و به طور مساوي پخش ميشود توي بقيهي تناش و ولش كه كنم باز عين اولش ميشود. جاي ناخنهايم توي گوشتش نميماند كه فردا از يونيسف بيايند يقهام را بچسبند به جرم كودكآزاري.
بعد با گولي خداحافظي ميكنم و ميآيم خانه. دم در به اين فكر ميكنم كه اگر به جاي يك پسر بادي يك دختر بادي داشتم چطور بود؟
نه اصلاً به درد نميخورد. باباها كه دختر دوست هستند خير سرشان. بعد اين هي خودش را براي بابايش لوس ميكند و تا ميآيم بزنم توي سرش كه صداي فس كند، بابايش در ميآيد جلويم كه: به چه حقي دست روي دخترم بلند كردي؟
همان پسر بادي زشت شيشهخور چشم وغزدهام را به هزارتا دختر بادي زرزروي لوس ترجيح ميدهم...
پ.ن:
همين امشب به اين نتيجه رسيدم كه آدم نبايد هيچوقت بچهدار بشود. چون كافيست يك ساعت روي يك عروسك بادي دوزاري تمركز كنيد و به خودتان تلقين كنيد كه بچهتان است... چنان جو ميگيردتان كه شب نشده براي آيندهاش هم احساس مسئوليت ميكنيد.
بعد يكهو ميبينيد كه يكي از لذتهاي زندگيتان اين شده كه نصف شب بپريد بالاي سر پسر باديتان كه تازه از خواب بيدار شده و دارد گودر ميكند و تر بزنيد توي بهترين لحظات زندگياش.
يعني ميگويم آدميزاد اينقدر استعداد ديكـ.تاتور شدن دارد!
بچهدار نشويد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر