جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

211: كافكا در كرانه- هاروكي موراكامي

+ نوشته شده در جمعه یازدهم شهریور 1390 ساعت 2:17 شماره پست: 258
س.ن: الي عزيزم توي اين پست به من كلي لطف داشته و وبلاگم را به خوانندگانش معرفي كرده. از همين تريبون اعلام مي‌كنم:

بچه‌ها متشكريم! بچه‌ها متشكريم!

واقعيتش را بخواهيد ساعت دوي صبح است و من پنج روز است آپ نكرده‌ام و دو تافرشته‌ي نگهبان از دو سمت دست‌هايم را گرفته‌اند و مي‌كشند به سمت خودشان:

فرشته‌ي تعهد آپ كردن سه روز يك بار وبلاگم

فرشته‌ي گشا.دي‌ام

سوژه هست مثل هميشه. اما ساعت دوي صبح؟ وجدان داشته باشيد. من صبح تا شب آرايشگاهم و شب تا نصفه شب توي خيابان دنبال حلقه و انگشتر نامزدي و لباس و كوفت و درد پرسه مي‌زنم. گاهي پيش مي‌آيد كه از بس سر پا ايستاده‌ام يكهو وسط خيابان روي يك پله‌اي يا چمن پاركي ولو مي‌شوم و هيچ‌جور نمي‌توانم حتي يك قدم ديگر بردارم. براي يك حمام رفتن بايد از ليست كارهايم مرخصي قبلي بگيرم... آنوقت ساعت دوي صبح هم تازه بيايم براي شما پست نبوغ‌آميز با درونمايه‌ي طنز بنويسم؟

مي‌روم حمام و مي‌آيم و در فرايندي طاقت‌فرسا موهاي بلند فرفري‌ام را به روش خاص خودم خشك مي‌كنم. به ح زنگ مي‌زنم و مي‌پرسم فردا چكاره است و مي‌گويد خانه است و مي‌گويم پس من و گولم مي‌رويم پيشش و مي‌گويد بياييد و مي‌گويم به ش هم بگو بيايد و مي‌گويد ش بيا و ش مي‌گويد مي‌آيم.

بهش مي‌گويم كه امشب بايد آپ كنم و بهم يك سوژه پيشنهاد كند. مي‌گويد درباره‌ي آن فيلمي كه يك آدم چاقي رفته بود جلسه‌ي گروه‌درماني كه لاغر بشود و كار به جاهاي باريك كشيده بود بنويسم. مي‌گويم حسش نيست. مي‌گويد پس آپ نكن و پاشو بيا اينجا فردا. خودش كلي سوژه گيرت مي‌آيد. مي‌گويم باشد مي‌آيم. مي‌گويد پس خداحافظ. مي‌گويم پس خداحافظ.

باز مي‌بينم صفحه‌ي مديريت وبلاگ باز است و توي چشمم زل زده و گودر خواندنم را كوفتم مي‌كند... يك چيز ديگر به ذهنم مي‌رسد:

يك نوت آماده از قبل را مي‌گذارم!

توي آرشيو كامپيوترم مي‌گردم و مي‌بينم چهار پنج تا نوت مناسبتي دارم كه بايد حذف و سانـ.سورش كنم تا بتوانم بگذارم روي وبلاگ... پس دست آخر به نوت‌هايي از كتاب كافكا در كرانه‌ي موراكامي كه حين خواندنش برداشته بودم قناعت مي‌كنم.

شايد اين نوت‌ها براي شما معناي خاصي نداشته باشند. اما براي من اشاراتي است به شخصيت و نگاهم به زندگي و تجربه‌هايم. به شباهت‌هاي جهانم با جهان شخصيت‌هاي موراكامي... و بالطبع خودش!



كافكا در كرانه- هاروكي موراكامي

-    يك نقص هنري آگاهي‌ات را برمي‌انگيزد و هشيار نگهت مي دارد... به محدوده‌هاي توان انسان پي مي‌برم و در مي‌يابم كه نوع خاصي از كمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مي‌يابد. (گوش دادن به سونات ناقص شوبرت در حين رانندگي)
-    مردم خيلي زود از چيزهايي كه ملال‌آور نيست خسته مي‌شوند، اما نه از چيزهايي كه در اصل ملال‌آورند.
-    همه‌اش مسأله تخيل است. مسئوليت ما از قدرت تخيل شروع مي‌شود. درست همان‌طور كه ييتس مي‌گويد: مسئوليت از رويا آغاز مي‌شود. اين موضوع را وارونه كنيد، در اين صورت مي‌شود گفت هرجا قدرت تخيل نباشد، مسئوليتي در بين نيست. همانطور كه در مورد آيشمن مي‌بينيم. (دانشمند آلماني كه ايده‌ي كوره‌هاي آدم‌سوزي را داد)
-    اگر اينطور به نظر مي‌رسد كه هميشه مي‌توانم چيزهاي شوم را پيشگويي كنم، علتش اين است كه مرد عملم. استدلال قياسي را براي تعميم دادن به كار مي‌برم و گمانم گاهي اين موضوع طنين پيشگويي‌هاي بدفرجام را داشته باشد. مي‌داني چرا؟ چون واقعيت فقط عبارتست از انباشت پيشگويي‌هاي شوم كه در زندگي رخ مي‌دهد.
-    به قول تولستوي سعادت يك تمثيل است، اما بدبختي داستان دارد.
-    در زندگي هر كس يك جا هست كه از آن بازگشتي در كار نيست. و در موارد نادري نقطه‌اي است كه نمي‌شود از آن پيشتر رفت. وقتي به اين نقطه برسيم، تنها كاري كه مي‌توانيم بكنيم اين است كه اين نكته را در آرامش بپذيريم. دليل بقاي ما همين است.
-    همان‌جور آدم‌هايي كه تي.اس.اليوت به آن‌ها مي‌گويد «انسان پوك». آن‌هايي كه فقدان تخيل را با چيز بي‌جاني مثل پر كاه پر مي‌كنند  از كار خودشان بي‌خبرند. آدم‌هاي بي‌عاطفه‌اي كه خرواري كلمه‌ي توخالي نثارت مي‌كنند و مي‌كوشند تو را به كاري كه نمي‌خواهي وادارند... تنگ‌نظرهاي عاري از تخيل. مدارا نكردن، نظريه‌هاي بريده از واقعيت، اصطلاحات توخالي، آرمان‌هاي عاريتي، نظام‌هاي انعطاف‌ناپذير، اينها چيزهايي هستند كه واقعاً مايه‌ي هراسم مي‌شوند.
-    از آن عشق‌هاي داغ و آتشين نيست كه در اپراي پوچيني و امثال آن سراغ داريم. ما از هم فاصله‌ي احتياط آميزي مي‌گيريم. چندان با هم نيستيم. اما با هم تفاهم داريم در سطحي عميق و اساسي.
-    آنچه ديده مي‌شد، قسمتي از پشت ساختمان مجاور بود. ساختماني بود فكسني و رقتبار. از آن جور ساختمان‌ها كه آدم‌هاي درب و داغان يك روز افتضاح را پس از روز مزخرف ديگر در آن مي‌گذرانند و به كارهاي فرومايه مي‌رسند. از آنجور ساختمان‌هاي آبرو باخته‌اي كه در هر شهري پيدا مي‌شود، همانجور ساختمان‌ها كه اگر چارلز ديكنز بود ده صفحه به شرحش اختصاص مي‌داد.
-    داشتن چيزي كه نماد آزادي باشد، آدم را خوشحال‌تر از رسيدن به آزادي‌اي مي‌كند كه آن چيز نماد آن است.
-    فرهنگ، حقيقت و اين مهملات را ول كن. اينجور الهام است كه به حساب مي‌آيد.
-    اگر همه نابغه باشند كه گند كار دنيا در مي‌آيد. يكي بايد مراقب باشد، بايد هواي دخل و خرج را داشته باشد.
-    تا زنده بودم، چيزي بودم. بله، اوضاع از اين قرار بود. اما يك‌جا توي راه همه‌چيز عوض شد. زندگي مرا به هيچ بدل كرد. عجيب است... مردم به دنيا مي‌آيند كه زندگي كنند، درست؟ اما هرچه بيشتر زندگي كردم، بيشتر آنچه را كه در درونم بود از دست دادم؟ و كارم به آنجا رسيدكه خالي شدم. شرط مي‌بندم هرچه بيشتر زندگي كنم، خالي‌تر و بي‌ارزش‌تر مي‌شوم.
-    نظام خود دنيا را بر پايه‌ي اين ويراني و فقدان گذاشته‌اند. زندگي ما سايه‌هايي از اين اصل راهنماست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر