+ نوشته شده در جمعه هشتم مهر 1390 ساعت 1:19 شماره پست: 265
به اين نتيجه ميرسم كه امشب يعني پنجشنبه شبم در كل شب افتضاحي بوده است.
بعد مرور ميكنم كه از كجا شروع شد؟
از تلفن گولي و كلكلمان دربارهي اينكه فردا كجا برويم و چه بپوشيم و كي برگرديم و چطور ساعت پنج به مجلس ختم برسيم و خر و خاكي هم نباشيم؟
يا قبلتر از وقتي كه يك لحظه چراغ مسنجرم را روشن كردم و گفتم دالي و يهو يك از خدا بيخبر ما.زوخيستي سرم خراب شد و ايگنورش كردم و باز با يك آي دي ديگر حمله كرد و هرچه از دهانش در آمد بارم كرد و مرا به بحث و چالش كشيد و اعصابم را گافيد و در نهايت باز هم ايگنورش كردم؟
يا قبلتر از ترافيك خيابان در مسير خانه، برگشتني از كار؟
يا قبلتر از عصر بيكاري و چرت زدن در آرايشگاه. آنهم در روز پنجشنبه كه بايد شلوغ باشد؟
يا قبلتر از صبحي كه كمخوابي اين دوهفته پدرم را درآورده بود و نميتوانستم از تختم جدا بشوم؟
يا قبلتر از...
از كِي؟
از خيلي پيش...
خيلي وقت است كه روزها و شبهاي افتضاحي دارم. روزهايي كه قانعم نميكنند كه زندگي ارزش زيستن و تحمل كردن را دارد. و شبهايي كه فضاي مجازي را در آغوش ميكشم كه باز هم قانعم نميكند كه آيتمهاي فزايندهي گودر ارزش خوانده شدن را دارند و چراغهاي روشن مسنجر ارزش سلام كردن را دارند و كامنتهاي منتظر خوانندگان ارزش آپ كردن وبلاگ را دارد.
اصلاً به قول مارگريت دوراس در كتاب «باران تابستان»: هيچي به زحمتش نميارزد.
ناگهان خودم را اينطور مييابم:
به طرزي عصبي با ناخنهايم روز ميز چوبي كامپيوتر ميكوبم و نگاهم به گودر است و گولي يكي در ميان ميپرسد: پس تو پيشنهادت چيه؟ فردا كجا بريم؟
من حواسم هست و نيست. يعني اهميتي نميدهم چندان. يك طوري است كه معمولاً وقتي حرفها بيمعني و تكراري و بيفايده ميشوند... وقتي گفتن فايدهاي ندارد... وقتي تهش را ميخوانم... ميافتم به خميازه يا حواسم ميرود به يك چيز پرتي... بعد هي عصباني ميشود و شكايت ميكند كه من حواسم نيست و معلوم نيست كجا هستم و چرا به حرفهايش توجه نميكنم و هي ميپرسم: چي گفتي؟ يه بار ديگه بگو؟
عصبيام. چون هرچه پيشنهاد دادهام رد كرده. خودش هم ته تهش فقط يك پيشنهاد داده. تازه آنهم نامربوط و بچه گول زنك است و ته دلش ميخواهد كه جمعه را تا لنگ ظهر بخوابيم و ولنگ و واز بگرديم و عصري گل و گشاد بلند شويم لباس بپوشيم و برويم مجلس ختم. كه اين باشد پروژهي روز تعطيلمان كه بعدش از شنبه به سلامتي باز يك هفتهي ديگر صبح تا شب جان بكنيم و منتظر روز تعطيلمان باشيم.
عصبيام چون ميدانم به چه دليل لقمه را دور سرش ميچرخاند. چون كه خجالتي و اهل رودربايستي است و حاضر است جانش برود اما مثلاً يك كت و شلوار دستش نگيرد بياورد بگذارد خانهي ما كه برگشتني بيايد عوض كند و با لباس خر و خاكي نرود مجلس ختم. حاضر است بميرد و مزاحم خانوادهي محترم بنده نشود و شخصيتش مو بر ندارد.
عصبيام چون مرزهايش را خوب ميدانم و اون نميداند كه ميدانم و دارد وسط اين مرزها براي من خيمهشببازي ميكند و از من سوأل و جواب ميكند و در واقع فقط محترمانه خواستهي خودش را هي به انواع زبانها و حالتها مطرح ميكند تا حرفش به كرسي بنشيند و مغز من شستشو يابد.
عصبيام چون از اينهمه خستهام و فقط هي يك خط در ميان ميگويم: ولش كن اصلاً. هيچ جا نريم فردا. بگيريم كپهي مرگمون رو بذاريم تا لنگ ظهر. بعدم پاشيم بريم ختم.
بعدش تازه درون مرزهاي محدودش گير ميدهد به بد زباني من و كلمهي «كپهي مرگ» و «لنگ ظهر» و ...
عصبيام و با ناخن روي ميز چوبي رنگ گرفتهام و حواسم پي كو.ن همه چيز هست الا حرفهاي تكراري و محدود و كمرنگ و بيبوي او.
من اصلاً آدم عصبيِ بيتربيتِ به درد نخوري هستم. قبلاً كه گفته بودم.
ناگهان خودم را اينطور مييابم:
يك لحظه از چراغ هميشه خاموش ياهو مسنجرم دلم گرفته و براي يك آن چراغم را روشن كردهام كه ببينم «هل مِن ناصرٍ ينصُرُني؟»... كه از ميان سي و دو تا نامي كه توي اد ليستم دارم و چراغشان خاموش يا روشن است، يكي پيغام ميدهد كه حتي آيديش را نميشناسم. يعني اولش با يك باباي مزاحم ديگر اشتباه ميگيرم و ايگنورش ميكنم. او هم با يك آيدي ديگر برميگردد و مرا به فحش و توهين ميكشد و غرورم را تحريك ميكند كه جوابش را بدهم و قانعش كنم كه يك بيشعور جهان سومي لنگهي تمام زنهاي تهيمغز ديگري كه ديده نيستم!
موفق ميشود. يعني دستش را خواندهام، ولي باز هم روش مناسبي انتخاب كرده و اصلاً كنجكاو شدهام بدانم كيست و مرا از كجا ميشناسد و آيدي مرا از كجا آورده... و هم اينكه جوابش را بدهم و كم نياورم جلوي يك جغله بچهي احتمالاً دههي هفتادي.
هي يك جملهي توهينآميز مياندازد و به شعور و شخصيت من توهين ميكند و آخرش يك «باي» ميچسباند كه يعني من رفتم. اما نميرود. لااقل هفت هشت بار ميرود و برميگردد. اين يعني يا يك دههي هفتادي است. يا يك سي و چند سالهي به تمامي كـ...خل! راستش كنجكاوي تحريكم ميكند كه لااقل از زير زبانش بكشم كه از كجا ميشناسدم و چطور آيديم را پيدا كرده. براي همين بحث مسخرهاي را كه در مورد ماز.وخيستها و فيـ.تيشها پيش كشيده، بيحوصله و كلافه ادامه ميدهم.
حالم... يعني حالم به هم ميخورد از اين دسته آدمها. هي سعي دارم يك جور مسالمتآميزي بدون اينكه قضاوت كردهباشم يا به آدمهايي مثل او توهين كرده باشم، بهش حالي كنم كه اين مشكل اوست و نبايد ديگران را درگير مشكل خودش كند. مثلاً اينكه نبايد به هر دختري رسيد بهش گير بدهد كه بيا اربا.ب من شو و من بر.دهات باشم و اين خزعبلات. اما دست بردار نيست و بنده هم از نظر او فقط به اين شرط روشنفكر محسوب ميشوم كه ار.بابش بشوم و بهش دستور بدهم كه مثلاً بيايد ظرفها و رختهايم را بشويد يا كف پايم را ماچ كند يا فحشكشش كنم و تحقيرش كنم.
خودم را در حالي مييابم كه سعي دارم كلماتي را تايپ كنم كه او هيچ توجهي بهشان ندارد و دارد مابينشان تند تند پيام ميدهد و اصلاً تخـ.مش نيست من دارم چه ميگويم. دارم عين ماهي بيرون آب، بيهوده بال بال ميزنم. نه مثالهايم... نه توجيهاتم... نه دلايلم... هيچكدام بر نحوهي تفكر و سيستم آناليز اين آدم از زندگي، تأثيري ندارند. خسته شدهام. كلافهام. و يارو همچنان دارد تندتند تايپ ميكند.
من به كلي وا دادهام و دست به سينه با گردن كج قوز كردهام توي صندلي گردان كامپيوتر و...
اين يكي آيديش را هم ايگنور ميكنم.
ناگهان خودم را اينطور مييابم:
خسته. نيمهشب. تازه گودرم را «مارك آل از ريد» كردهام و پاك پاك شده كه باز برميگردم و ميبينم پنجشنبه شبي كلي آدم بيكار هستند كه دور هم جمع ميشوند و هي زرت و زرت آيتم همخوان ميكنند و يكهو ميبيني پنجاه شصت تا آيتم جديد جلوي رويت است كه عددش مدام دارد بالاتر ميرود.
خستهام. همينطوري چرخي مي زنم و اسامي را مرور ميكنم و انتخاب ميكنم كه چه كسي ارزش خواندن دارد و چه كسي را ميشود «مارك آل از ريد» كرد. چشمم به اسم آشناي قديمياي ميافتد. يك دوست مجازي نسبتاً قديمي. مدتهاست نميخوانمش. با اخلاقش نميسازم. آدم بيخودي است اما نوشتههايش را هنوز دوست دارم. بعد به اين فكر ميكنم كه شايد اين نيمهشبي تنها چيزي كه هنوز ميتواند جرقهاي توي ذهنم روشن كند، سطرهايي از نوشتههاي اين آدم باشد. روي عنوان كليك ميكنم و وبلاگش باز ميشود...
غمگين... داغان... ويران... تمام نوشتهاش تصوير چنين انساني را به ذهن ميآورد. تمام چيزي را كه من الأن هستم. تمام اگر و اماهايم در نوشتن. تمام شكها و خستگيها و ندانستنهايم.
اين آدم به تمامي من است. يك من مذكر.
بختك خستگياش روي سقف نيمه ويرانم فرود ميآيد...
سقف فرو ميريزد...
قرص ماه پنجشنبه شبم كامل ميشود.
پ.ن: در جواب دوستي كه پرسيد «گودر چيه؟»
گودر يا گوگل ريدر يه خبر خوان است كه به عنوان يكي از خدمات گوگل درون جيميل افراد ارائه شده.
«جيميل» رو كه انشاءالله ميدونيد چيه؟؟؟
خب! در قدم اول جيميل يا يك اكانت گوگل بسازيد. و در قدم دوم به لينك راهنمايي كه در انتهاي متن آوردهام رجوع بفرماييد.
به هرحال اگه وارد جيميل بشيد، توي همون منوي بالاي سمت چپ صفحه ميتونيد ريدر رو هم ببينيد و وقتي واردش بشيد و كمي باهاش كار كنيد ميتونيد بفهميد كه خيلي ساده است. اما باز هم اين لينك رو براي كمك ميذارم. و من الله توفيق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر