چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

212: من بگم غلط كردم قبوله؟


 + نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم شهریور 1390 ساعت 1:55 شماره پست: 259

آيا مي‌دانيد كه من الساعه مي‌خواهم برايتان چـ.سناله كنم؟
نمي‌دانيد؟
پس با مقدمه‌چيني اينگونه آغاز مي‌كنم كه:
بله!
پريشب از جان كندن صبح تا شب آرايشگاه به گولم رسيدم و باز در ادامه‌ي پروژه‌ي عظيم يك هفته‌اي انگشتر و حلقه خريدن، با گولم خيابان‌ها را پي انگشتر نامزدي گز كردم و عاقبت توي يكي از همين مغازه‌هاي ميدان هفت‌حوض انگشترم را پيدا كردم. خودش بود. از اولش فهميدم خودش است. در واقع من ممكن است يك هفته‌ي تمام، هرچه مغازه در سطح شهر را بدون حتي وارد شدن بهشان بگردم تا عاقبت «خودش» را پيدا كنم. و اين خودش هرچه كه باشد اعم از لباس يا طلا يا هر جنس سليقه‌اي ديگر، معيار خاصي ندارد. يا دارد. خيلي هم دارد. اما آنقدر معيارهاي متنوع و ضد و نقيضي دارد كه ابداً ممكن نيست توي سه تا مغازه‌ي اول پيدا بشود.
مثلاً در مورد همين انگشتر خدمتتان عرض كنم كه بايد معيارهاي زير را مي‌داشت تا خودش باشد:
1.    گران نباشد
2.    نگين نداشته باشد
3.    جلف و شلوغ و قلنبه سلنبه نباشد
4.    قابليت خيلي كوچك شدن داشته باشد (چون دستان من به طرز عجيبي كوچك است و هميشه در پيدا كردن انگشتر سايز دستم مشكل دارم)
5.    از مد افتاده و املي نباشد
6.    هيچ كدام از آشنايانم شبيهش را نداشته باشد
7.    كاملاً خاص و متفاوت باشد
8.    به لباسم گير نكند و انگشت‌هاي بغلي را اذيت نكند (اين به شكل كاربردي آن مربوط است)
9.    به دست‌هاي كوچك و نه چندان ظريف من كه با كار سفالگري و نقاشي و آرايشگري خرابش كرده‌ام، بيايد
10.     و غيره و غيره و غيره. (اين‌ها زيادي پيچيده‌ و موردي‌اند و فقط در برابر انگشترهايي كه تمام موارد بالا را دارا باشند، تازه يادم مي‌آيند!)
خلاصه انگشتر را خريدم و حلقه را سفارش دادم و وقتي تحويل گرفتم و به خانه رسيدم، مي‌ترسيدم نشان اهالي خانه بدهم و بگويند: باز لُر رفت بازار و بازار نگنديد! اما چنين نشد و مامان آنقدر خوشش آمده بود كه هوس كردم يك بار ديگر شوهرش بدهم و از اين انگشترها برايش بخرم! به خدا!
ديشب از كار آرايشگاه خيلي خسته بودم و پنجه‌ي پاي راستم هم يكهو از ايستادن صبح تا شب سرپا توي آرايشگاه گرفته بود و رسماً مي‌شليدم. پس يكراست آمدم خانه. البته به هرحال ده شب رسيدم و نه زودتر. بعد گفتم يك ساعت بخوابم و بلند شوم به كار و بارم برسم. (سر و وضع و بهداشت و حمام و ناخن و وبلاگ و گودر و ايميل و مسنجر و ...). خوابيدم كف اتاق و پاهايم را گذاشتم بالا روي تخت تا كمي خون ازشان برگردد و دردشان كمتر بشود و مثلاً واريس نگيرم اول جواني. بعد ديدم خيلي خوابم مي‌آيد و اينطور طاقباز هم نفسم بند مي‌آيد و كمردرد مي‌گيرم. بلند شدم روي تخت خوابيدم كه نيم ساعت بخوابم و بيدار بشوم. همان شد كه خوابيدم و مسواك هم نزدم و چهارصبح از خواب پريدم و ديدم كه اينطور... پس كو.ن لق دنيا! دوباره خوابيدم.
امشب ساعت شش و نيم از آرايشگاه زدم بيرون. تا يازده شب توي خيابان‌ها دنبال لباس براي بله‌برون مي‌گشتم. مغازه‌ها هم مثل همه‌ي جاهاي ديگر به دليل مناسبت‌هاي تخـ.مي (تمام شدن ماه رمضان و شروع شدن نمي‌دانم كدام ماه و تلاقي با كدام ولادت پر سعادت) شلوغ بود و مردم در اثر شادماني و رضايت بيش از حد و حصر ريخته بودند و آي طلا و لباس مي‌خريدند كه بيا و ببين. خلاصه فقط ديدم و حتي نتوانستم از پس صف‌هاي طولاني اتاق‌هاي پرو لباس بربيايم و آمدم خانه.
خودتان انصاف بدهيد:‌
آرايشگر باشيد و روزي حداقل پنج تا سر غريبه رنگ و مش كنيد و آنوقت براي يك رنگ كردن نيم ساعته‌ي سر مادرتان وقت نداشته باشيد و مجبور باشد يك هفته هر شب ازتان وقت قبلي بگيرد؟
وقتي ديدم طفلكي از سر ناچاري و نابلدي برداشته هرچه رنگ مو توي خانه داشتيم با هم قاطي كرده و زده به سرش و كله‌اش صورتي شده و گله‌ به گله رنگ نخورده مانده، دلم برايش سوخت. يعني از در خانه كه رسيدم آنقدر توپم پر بود كه در حالي كه از بالا آمدن چهار طبقه نفس نفس مي‌زدم به بابا گفتم:
حالا نمي‌شد من توي اين ماه گـ.ه صاحاب نامزد نكنم؟ وقتي بهتون گفتم بذارين يه ماه ديگه يادتونه هول برتون داشته بود كه نه دير ميشه نه دير ميشه؟ واسه هميناش مي‌گفتم؟‌ واسه اينكه الان بايد توي اين شلوغي كار شهريور ماه دنبال كاراي عروسي علي هم باشم و نامزدي خودمم قوز بالاي قوز بشه...
خلاصه مامان ديگر جرأت نكرده بود بهم يادآوري كند كه قول داده بودم مويش را براي فردا كه جهاز بران زن علي است رنگ كنم و ابرويش را بردارم. فقط وقتي ا ز حمام آمدم بيرون كاسه و قلم به دست خيلي آرام و محتاطانه، از همان دور كه خطر گاز گرفتگي پاچه‌ي شلوارش در ميان نباشد گفت: ميگم بيا يه كم رنگ قاطي كن برام خودم ميزنم. فقط قاطيش كن. اينجوري نميتونم فردا برم خونه‌ي علي....
قاطي كردم و دلم نيامد بگذارم باز خودش را عين بز گر رنگ و وارنگ كند و گفتم بنشيند برايش بزنم. بعد مامان بزرگ صدايش بلند شد كه: ابروهامو رنگ مي‌كني؟ به نظرت نامرتب نشده؟ نمي‌خواد برش دارم؟ بعد دوباره مامان گفت: ابروهاي من چي؟ برم آرايشگاه؟ خودم بردارم؟ رنگش مي‌كني؟
باز دلم سوخت و ابروي هردويشان را با قيچي كمي كوتاه و مرتب و رنگ كردم ولي ديگر آنقدر مرام توي چنته‌ام نبود كه اين موقع شبي چشم‌ها و كمرم را هم داغان كنم و برايشان كاملاً بردارم.
تازه مامان بزرگ كه «دستت خوبه و موهام زود بلند ميشه» هم برداشته بود و ول كن هم نبود كه يعني بيا موهايم را هم كوتاه كن! اين‌ها در مورد من چه تصور مي‌كنند آيا؟
خلاصه ساعت شد يك و ربع و رفتم گودر ديدم بله چهارصد تا آيتم نخوانده دارم. كه اينطور... پس كو.ن لق هرچه آيتم نخوانده و آدم بيكاري كه هي مطلب همخوان كند. همه را     mark all as read نمودم و آمدم باز بپرم توي رختخواب كه اس‌ام اس آقاي «ق» دل‌خجسته آمد:
سلام. يادتون رفته كه وبلاگ دارينا. پس پست جديد كجاست؟
القصه امشبه را فقط محض گل روي آقاي قاف آپ كردم... اگرنه من اين روزها در طول ساعات روزم سر جمع تقريباً يك ساعت وقت اضافي دارم كه آن را هم به طور عادلانه بين نهار ظهر و اس‌ام‌اس زدن به گولي و چرت زدن توي مترو و فحش دادن به زمين و زمان تقسيم مي‌كنم. ديگر زماني به نوشتن نمي‌رسد خداوكيلي.
پ.ن: هوووووووووووم. راستش مي‌خواستم عكس‌هايي كه از جگركي و سيخ و خون و ميز غارت شده‌اش گرفته بودم را هم در اين پست براي‌تان بگذارم كه... نياز به معرفي ندارد ايشان. خودتان مي شناسيدش: آقاي گشا.دي!
انشاءالله پست آينده.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر