جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

216: در ساعت دوي صبح


+ نوشته شده در جمعه یکم مهر 1390 ساعت 1:5 شماره پست: 263
سر نوشت:

نمي‌دانيد كامنت‌هاي‌تان چقدر خوشحالم كرد. حقيقتش اين است كه همين الان از بيرون برگشتم خانه و نشستم پاي كامپيوتر با يكجور استرس بعد از سه ماه بسته بودن كامنتداني.

بعد با يك دنيا محبت و توجه و ابراز لطف روبرو شدم كه بعد از چند ماه باعث دلگرمي‌ام شد. حقيقتش اين است كه گاهي آدم‌هاي پوست‌كلفتي عين من هم كم مي‌آورند از اينهمه فشار و استرس و نفهمي خلق روزگار. حقيقتش اين است كه آدرس وبلاگم را آدم‌هاي نااهلي پيدا كرده‌اند كه هيچوقت دلم نخواسته و نخواهد خواست كه وبلاگم را بخوانند. حقيقتش اين است كه تمام اين سه ماه از طريق آمار وبلاگم مي‌فهميدم كه كساني كه لينك‌شان هستم در روز چند بار بهم سر مي‌زنند يا ازم خبر مي‌گيرند و اين تنها باريكه‌ي نوري بود كه باعث دلخوشي‌ام مي‌شد. حقيقتش اين است كه مي‌دانستم به من محبت داريد اما فشاري كه رويم بوده و هست نمي‌گذاشت كامنتداني را دوباره باز كنم.

حقيقتش را بخواهيد، دوست‌تان دارم. و مي‌دانم دوستم داريد. اما گاهي با محبت‌تان آزارم مي‌دهيد. كاش اينطور نبود.

س.ن2: حميده، پيانيست، دريا، بوف، ماركوپولو و آهنگر... كامنت‌هاي خصوصي‌تان را خواندم. ممنونم.

س.ن3: فعلاً به كامنت‌ها پاسخ نمي‌دهم و همچنان براي كسي كامنت هم نمي‌گذارم. اما هربار توي آمار وبلاگم آدرس‌تان را ببينم، يا توي كامنتداني‌ام نظر با آدرس بگذاريد، بهتان سر مي‌زنم (دير و زود دارد ولي سوخت و سوز ندارد.) اما كماكان نظر نمي‌گذارم. يعني اصلاً وقتش را ندارم.

با زن‌ها كار كردن خيلي سخت است. چونكه موجودات پيچيده‌اي هستند و هيچوقت معلوم نيست واقعاً چه مي‌خواهند و اگر هم معلوم بشود، حتي خودشان هم نمي‌دانند آن چيز را محض چه كوفتي مي‌خواسته‌اند از اولش. اين را به جهت توصيف مشقتي كه هر روز در آرايشگاه متحمل مي‌شوم عنوان كردم. حالا باقي قضايا...

ساعت دوي صبح ميتي مي‌آيد توي تختم مي‌نشيند. سمت چپم است و توي تاريكي و نور مانيتور فقط هاله‌اي از موي بلوندش را تشخيص مي‌دهم و صورت رنگ‌پريده‌اش را. ساعت دوي صبح است لعنتي. من پاي گودرم. تو اينجا چه غلطي مي‌كني؟ مي‌دانم مي‌خواهي حرف بزني. مي‌دانم خوابت نمي‌برد. مي‌دانم حالت بد است. اما من اين روزها حالم كه بد است، حتي اينجا هم نمي‌توانم بنويسم. چون نامحرم‌ترين و دشمن‌ترين آدم‌هاي زندگي‌ام آدرس وبلاگ را پيدا كرده‌اند و سرشان را توي بهشت گمشده‌ي من، جزيره‌ي ناشناخته‌ي من كرده‌اند و ديگر اينجا هم نمي‌توانم براي دل خودم بنويسم. نه. شما نمي‌توانيد تصورش را هم بكنيد دارم از چي حرف مي‌زنم. دارم مي‌گويم به طور كاملاً جدي و رسمي «من از نوشتن صميمي‌ترين و شخصي‌ترين دردها و حرف‌ها و فحش‌هايم حتي در اينجا محروم شده‌ام». همين و تمام.

آبجي ساعت دوي صبح است و تو بعد از ماه‌ها از آخرين باري كه با هم حرف زده‌ايم تا دم صبح، بعد از سال‌ها از زماني كه با هم مشاعره‌هاي هجو و هزل مي‌كرديم و از شدت خنده پتو را چهارلا مي‌كرديم و فرو مي‌كرديم توي حلق‌مان كه صداي‌مان كسي را بيدار نكند، بعد از قرن‌ها از وقتي كه خواهران جدانشدني هم بوديم كه همه‌جا به هم چسبيده بوديم و سرمان بيخ گوش هم بود و همه‌كس بهمان حسودي مي‌كردند... حالا امشبي آمده‌اي كدام قصه را برايم ساز كني؟ قصه‌ي نگفته‌ات را از كجا شروع مي‌كني؟ چند ماه پيش؟ چند سال پيش؟ چند قرن پيش؟ بين ما يك گسل به پهناي اندوه‌مان باز شده كه عمقش را هم نمي‌توانيم حدس بزنيم. بيا كـ...شعر بگوييم. بيا گودر بخوانم برايت و بخنديم با هم. كه «هواي باغ نكرديم و دور باغ گذشت».

ميم افسرده شده. از گريه‌ها و فشارهايي كه بي‌حالش مي‌كند و تا آستانه‌ي مسخ پيش مي‌بردش مي‌گويد. بهش چه بگويم؟

مي‌گويم: من اين روزا حتي حرفم ديگه نمي‌زنم. غر هم نمي‌زنم.  اين وبلاگه رو داشتم كه توش دردامو مي‌نوشتم و راحت بودم كه اينجا هم به گـ.ا رفت. حرف بزني ميگن چيه بابا مدام غر مي‌زني. ولش كن آبجي.

بعدش مي‌روم دراز مي‌كشم كنارش روي تخت يك نفره‌ام. در واقع به زور كنار هم چپيده‌ايم. اينطوري.

حالش بد است. اما باز هم به رسم قديم‌مان يك چيز خنده‌داري كه حالا يادم نيست مي‌گويد و من از شدت غش و ريسه به سرفه مي‌افتم و بلند مي‌شوم مي‌نشينم كه سرفه‌ام بند بيايد و بابا بالاي سرمان ظاهر نشود.

لامصب عين شخصيت‌هاي فيلم ترسناك‌ها مي‌ماند. شب و نصفه شب عين جن بالاي سر آدم ظاهر مي‌شود. داري لباس عوض مي‌كني. دست توي دماغت مي‌كني. چيز مي‌نويسي. با تلفن لا.س مي‌زني.هرچي. عين كوسه مي‌ماند كه به بوي خون جذب مي‌شود. و اين بوي خون براي او شامل يك چراغ روشن در اتاقي كه تو در آن هستي، صداي پنكه، صداي دزدگير ماشين، صداي كامپيوتر، صداي تلفن اتاقت، يا هر صدا و نور و هر علامت حياتي‌اي از جانب توست كه به او نشان بدهد يك موجود زنده توي اتاق است و احتمال زياد مشغول كاري است كه او مي‌تواند با لذت تويش فضولي كند.

مثلاً همين الان كه من يك لحظه غفلت كردم و رفتم آن اتاق كه يك ژاكت براي كوه فردا توي لباس‌هاي زمستاني كمد پيدا كنم، متوجه شدم كه مدتي‌است صدايش نمي‌آيد و مثلاً به شير توالت كه چكه مي‌كند و برق آشپزخانه كه روشن مانده و پنجره كه بايد سي سانت باز مي‌گذاشته‌ايم و بيست سانت باز است گير نمي‌دهد. كمي مكث كردم و گوش دادم. نخير. وقتي اينجوري ساكت است دارد توي يكي از سوراخ سنبه‌هاي من سرك مي‌كشد. شك ندارم. آمدم ديدم بله. سرش توي مانيتور است و دارد همين متن را مي‌خواند. بعد هم كه شاكي مي‌شوم مي‌گويد چيزي را كه روي وبلاگت مي‌گذاري و همه مي‌توانند بخوانند، من هم حق دارم بخوانم!

لنگه‌ي آن دفعه‌اي كه رفته بود دفتر خاطرات مرا خوانده بود و بعضي كلمات بي‌ادبانه‌ام را هم سانـ.سور كرده بود و به جايش كلمات دلخواه خودش را جايگزين كرده بود!!! كه بچه‌ها اين قضيه را دست گرفته بودند كه: از اين به بعد داستان‌هايت را بده پدرت ويراستاري مجاني كند.

خلاصه در ساعت دوي صبح ميم خوابش نمي‌برد و با يكي دعوايش شده بود و عصبي بود و بي‌خوابي زده بود به سرش و آمده بود كه بگويد چقدر احساس تنهايي و بيچارگي مي‌كند و حتي جرأت نمي‌كند به نزديك‌ترين آدم‌هاي اطرافش حرف دلش را بزند از ترس اينكه يك جايي درز كند و آبرويش برود و قشقرقي به پا بشود.

بهش گفتم دقيقاً همين طور است و قانونش همين است و من هم همين وضعيت را دارم. و اگر موهايم را مشكي كرده‌ام و براشينگ كرده‌ام و عين موهاي سياه ترسناك ژاپني‌ها صافش كرده‌ام و تا پايين كمرم مي‌رسد و به قول مامان شده‌ام عين شخصيت ترسناك فيلم «حلقه»، و اگر دارم شوهر مي‌كنم حتي، دليل نمي‌شود كه حال من بهتر باشد. كه من اين روزها همين‌طوري مي‌نشينم و قوز مي‌كنم و هاج و واج خيره مي‌شوم به يك نقطه و هرچه گولي سعي مي‌كند به حرف بگيردم و كلمات عشقولانه ازم بيرون بكشد، موفق نمي‌شود و فقط عصبي‌ترم مي‌كند و جيغم را در مي‌آورد. خيلي بخواهم باهاش لاو بتركانم توي تاكسي سرم را مي‌گذارم روي شانه‌اش و مي‌گيرم تخت مي‌خوابم. تكان هم بخورد عين بالش با مشت مي‌كوبم توي شانه‌اش و ميزانش مي‌كنم و به خوابم ادامه مي‌دهم.

من هم عين تو حالم بد است. منتهي اين روزها به اين نتيجه رسيده‌ام كه چيزي را نمي‌شود به زور گفتن و غر زدن عوض كرد. بلكه بايد در سكوت تماشا كرد و حواس را به جاي ديگر پرت كرد كه زياد هم حرص نخوري و سكته‌ نكني. اگرنه زندگي همه‌مان، من و تو و میم و ع و بابا و مامان و هركه مي‌شناسي و مي‌شناسم آنقدر بد است كه حتي نمي‌شود براي‌شان درد دل كرد. خودشان يك گوني پر از سيب‌زميني‌اند. تا خرخره پر. تحمل درد‌هاي تو را ندارند ديگر. هرچه هم كه حرفت را بفهمند.

كمي حرف مي‌زنيم و يكهو بي‌مقدمه وسط درد دل‌هايش در مي‌آيم مي‌گويم:‌ میم پاشو برو بخواب. من بايد صب زود برم سركار. ديشب و پريشبم به خاطر عروسي علي درست نخوابيدم. جون مادرت برو بخواب.

دلخور مي‌شود؟

بشود.

همه‌مان دلخوريم.

همه‌مان عـ.ن در عـ.نيم.

پ.ن: اين‌ها عكس‌هايي است از بزرگراه مدرس، در ساعت هشت شب كه با میم از سر كار بر مي‌گشتيم. خوشم مي‌آيد كه واقعيت را اينطوري ببينم. شبيه اين عكس‌ها مثلاً. شبيه داستان‌ها. شبيه شعرها مثلاً... مي‌گويم بد نيست در پايان پست‌هايم عكس‌هاي مرتبط براي توصيف حس و حال اين روزهايم بگذارم.



پ.ن2: به مناسبت اول مهر و بازگشايي مدارس، كامنتداني موقتاً بازگشايي شد اما فعلاً به كامنت‌ها پاسخ نمي‌دهم. زياد روي اعصابم نرويد تا دوباره تعطيلش كنم. با تشكر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر