چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

217: پل

+ نوشته شده در چهارشنبه ششم مهر 1390 ساعت 23:14 شماره پست: 264

چرا آپ نمي‌كنم؟
فعلاً سوال شخصي‌ام از خودم اين است كه: اصلاً چطور در اين شرايط هنوز دارم آپ مي‌كنم؟؟؟
 جمعه ي دو هفته پيش بله‌برونم بوده. قبلش درگير خواستگاري و آزمايش خون و محضر و اين‌ها بوديم. بعدش سه‌شنبه‌ي هفته‌ي پيش عروسي برادرم بوده. بعدش يك‌شنبه‌ي اين هفته (همين هفته را مي‌گويم‌ها!!!) عقد خودم بوده. شب بعدش يعني دوشنبه، عروسي سین (دختر عمه‌ام) بوده... بعدش من از جمعه يك سرماخوردگي تخـ.مي‌اي گرفته‌ام كه مشت مشت قرص و دوا مي‌خورم و خوب كه نمي‌شوم، هي روز به روز هم بدتر مي‌شوم. بعدش يك تبخال وسط لبم زده،‌ ايييييييييييييييين هواااااااااااااااااااااا !!! بعدش صبح مي‌روم سالن آرايشي در آن كله‌ي شهر... شب برمي‌گردم خانه‌ام در اين كله‌ي شهر... هر شب هم يك برنامه‌اي هست. (مثلاً امشب به محض رسيدنم به خانه خبردار شدم كه برادر زن‌داداش جديدم يكهو جوانمرگ شده و خانواده در تدارك مراسم ختم و عزاي ايشان هستند و جمعه‌مان هم روي همين حساب به گـ.اف رفته از همين الأن)
حالا پيدا كنيد پرتقال فروش را.
پدرجان، فاميل ما كنترات گرفته تمام جوان‌هايش را در ظرف يك هفته متأهل و متعهد كند. اگر كسي خيال ازدواج دارد، بيايد دست راست‌مان را بگذاريم روي سرش كه بختش باز بشود انشاءالله.
هااااااااااااااااا! تازه اين كه چيزي نيست. دست چپ‌مان هم به سر و گوش دوستان و رفقا خورده و آن‌ها هم فاز ازدواج گرفته‌اند. اولي الف و میم. دومي... حالا دومي بماند تا خبرتان كنم به زودي! (دارد خبرهاي خوبي مي‌شود كه فعلاً فقط خودمان و خودشان ازش باخبريم. باشد كه رستگار شوند) بدبختي، تمام‌شان هم اين وبلاگ كوفتي را مي‌خوانند. نمي‌توانم كه سير دل پاشنه‌ي دهانم را بكشم و رسواي‌شان كنم پيش شما. حالا بگذار به موقعش. بلي، رسم روزگار چنين است.
از صبح تا مي‌آيم چهاركلمه افاضه كنم مي‌افتم به سرفه تا آستانه‌ي تهوع و خراشيدگي مجراي گلو و سقط شدن. تا مي آيم بخندم تبخال‌ام خونريزي مي‌كند و لبم چاك مي‌خورد. تا مي‌آيد باسـ.نم به صندلي برسد، مشتري از در درآيد.
نه خداوكيلي اگر ساعت سعدي اين وسط پيدا كرديد بگوييد من آپ كنم. آنهم آپ‌هاي فلسفي نغز و عميق و اوريجينال.
دل‌تان خوش است ها!
اين تبخال لب عين اين مي‌ماند كه وسط خيابان، سر صلاة ظهر، كيلومترها دورتر از خانه، در حال رفتن به سمت جلسه‌ي مهمي باشي، و يكهو همان وسط خيابان كه داري سر به زير و تند تند و جدي قدم‌هاي بلند برمي‌داري، كلاغ بر سرت بريـ.ند!
هيچ كاريش نمي‌تواني بكني. نه مي‌تواني برگردي خانه. نه با آن وضع مي‌تواني بروي سر كار. ناچاري به طور تقريبي راست و ريسش كني و روزت را با آن چلغوز كلاغ به خوبي و خوشي بگذراني تا شب برسد و بتواني برگردي خانه و دوش بگيري.
حالا يعني خيلي هم مثال خوبي نبودها. قبلش مي‌خواستم بگويم مثل جوش سر دماغ مي‌ماند كه نمي‌تواني بتركاني و بايد صبر كني دوره‌اش را طي كند و اين حرف‌ها... اما ديدم ماجراي كلاغ به هرحال ضايع‌تر و دست و پاگيرتر است. اصلاً يك چيزي است كه وسط چشمت است و يك مانع جدي محسوب مي‌شود در راه رسيدن به اميال و آرزوهايت، اما كاريش نمي‌شود كرد. به هرحال از خير «جوش سر دماغ» گذشتم و «چلغوز كلاغ بر فرق سر» را جايگزينش كردم. چون به نظرم دهان عضو مهمي است و آدم مدام در طول روز مي‌خواهد از فك و زبان و لبش كار بكشد و اگر تبخال زده باشي حسابي چهار دست و پايت توي پوست گردو مي‌ماند. در هر صورت خودتان مي‌دانيد. هرچي مثال داشتم همين‌جا پاشيدم وسط . آتش به مال‌ام زدم اصلاً.
امشب كه دوباره با گولي كمي پياده‌روي مي‌كردم، هي برمي‌گشتم با تعجب نگاهش مي‌كردم و ازش مي‌پرسيدم: يعني تو الان شوهرمي؟... آره خب... تو الان شوهرمي... و او هي بهم اطمينان مي‌داد كه الان شوهر من است و من زنش هستم. اما انگار او هم به چيزي كه مي‌گفت اعتقاد چنداني نداشت. آخرش فكري را كه ذهن مرا هم مشغول كرده بود به زبان آورد:
به نظرم ما از بس با هم دوست بوديم ديگه باورمون نميشه كه ازدواج كرده باشيم. اينم شده امتداد همون دوستي. آره.
-    اينكه من زنت هستم يعني چي؟
-    نمي‌دونم.
نه اينكه ما بچه باشيم و واقعاً ندانيم زن و شوهري يعني چه. اما يك جوري است كه باور كردني نيست. حتي هنوز خجالت مي‌كشد بيايد خانه‌مان. مثل سابق مرا در خانه مي‌گذارد و مي‌رود. توي عروسي سین جلوي همه‌ي فاميل پريدم وسط و باهاش تا آخر شب رقصيدم و هي برگشتم و نگاهم به پدرم افتاد و منتظر بودم كه به خاطر لخـ.تي بودن لباسم و موهاي افشان افشانم كما في السابق بهم گير بدهد... كه ديدم با لبخندي گل و گشاد نظاره‌گر جفتك چهاركش ما و شوهرمان وسط ميدان هستند ايشان. يعني اينچنين پدرانه و مهربان و خوشحال. جوري كه آدم وهم برش دارد و به خودش بگويد: خاك به سرم! چرا زودتر شوعر نكرده بودم پـَ ؟ اين كه خيييييييييييييلي خوبه.
اما بنده ديرگاهيست كه اين لبخند گل و گشاد و گول زنك جناب «سنت» را بر چهره‌ي نسل قبل مي‌شناسم و مي‌دانم كه به سان هويجي مي‌باشد كه به نخ بسته باشند و الاغ نسل جوان را به طمع آن به دويدن وا دارند... و لاغير. تازه بعدش تمام هم و غم‌شان را مي‌گذارند كه يك توله‌سگ بگذارند وسط دامنت و خوشبختي‌ات را تكميل كنند. زكي!
ما را رها كنيد در اين رنج بي‌حساب... داداش!
بهش مي‌گويم: ديدي؟ يه خط عربي خوندن... بعدش هرچي غير مجاز و گناه و نابخشودني و زشت و پليد بود، شد مجاز و ثواب و شايسته‌ي تقدير و زيبا و تميز! يعني همچين راحت. خاك بر سرمون كه يه عمره همينو نمي‌فهميم. ارزش همين يه خط يه خط‌هاي عربي‌رو كه دنيا رو اينجوري واسه آدم راحت و قابل تحمل مي‌كنن. والا!
هنوز هر دوي‌مان به هم مي‌گوييم «گولي». هنوز وقتي باهام حرف مي‌زند صدايش را مثل بچه‌ها لوس مي‌كند و من بهش مي‌توپم كه مثل مردها جدي حرف بزند تا باورش كنم. هنوز درباره‌ي همان چيزهاي قديم حرف مي‌زنيم و همان كوچه‌هاي قديم را پياده گز مي‌كنيم.
ما حرف مي‌زديم و نفهميديم كِي از پل عبور كرديم و به آن سمت رودخانه رسيديم.
چون آن سمت رودخانه، عيناً تصوير همين سمت رودخانه بود.
مسأله اين بود كه:
شرا.ب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت
همين!              (سهراب)
پ.ن: آهان همين الان يادم آمد كه اين لينك را بگذارم. دوستي از فارغ‌التحصيلان دوره‌ي قبل از ما شعري در وصف اوضاع آن روزهاي دانشكده روانشناسي علامه طباطبايي و اساتيد و دانشجويان كتابداري نوشته‌اند كه دل مرا به شدت غنجاندند.
چون نود درصد اسامي ذكر شده در شعر فارغ التحصيلي ايشان، را شخصاً و فيس تو فيس مي‌شناسم!
ياد باد آن روزگاران ياد باد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر