یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۰

213: بله برون با نكته‌ي انحرا.في

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور 1390 ساعت 1:3 شماره پست: 260
يادم مي‌آيد كه جايي بنويسم:‌ زيبا بودن و پوشش ظاهري براي بعضي از آدم‌ها يك مسأله‌ي شخصي در قبال يك نفر خاص (مثل دوست‌پسر يا نامزد يا شوهر يا مؤنث‌هاي معادل همين‌ها) است و براي بعضي‌ها يك مسأله‌ي اجتماعي در مقابل همه. من از دسته‌ي دومم.
يادم مي‌آيد كه جايي بنويسم: چمن است اين/ چمن است/ با لكه‌هاي آتشخون گل/ بگو چمن است اين/ تيماج سبز ميرغضب نيست/ حتي اگر ديريست تا بهار بر اين مسلخ بر نگذشته باشد...
يادم مي آيد كه عكس‌هاي جگرخوري‌مان را زير همين شعر بگذارم.
يادم مي‌آيد كه چقدر خسته‌ام و چندتا تاپ رنگ و وارنگ با مدل‌هاي متنوع خريده‌ام و ريخته‌ام روي تخت و حوصله ندارم حتي بپوشم و ببينم توي تنم چطوري است.
يادم مي‌آيد موهايم خيس است و حوله‌ي سبز هنوز دور سرم عمامه شده و بايد بلند شوم موهايم را دوباره سر پاييني خيس كنم و ژل بزنم و ديسپانسيل كنم.
يادم مي‌آيد كه عليرضا مرده.
يادم مي‌آيد كه از سوم مهر به بعد ديگر شوهر دارم.
يادم مي‌آيد كه بايد همه چيز را يادم برود تا جهان راحت‌تر توي خوابش غلت بخورد.

شب بله‌برون است. ساعت ده شب است و هنوز نيامده‌اند. عموها و عمه و دايي و مادربزرگ و برادر من آمده‌اند. ما پانزده نفريم و آن‌ها دوازده نفر.
اصلاً نمي‌دانم قرار است مثلاً چه بگوييم. يعني مردم در سال 1390 براي چه مجلس بله‌برون مي‌گيرند و كله‌قند و قندشكن و لباس و انگشتر و چادر حتي(!!!) توي سبدهاي تزئين شده مي‌آورند؟ اما تن مي‌دهم به همه‌چيز. به سير طبيعي چيزها.
مي‌آيند. دوازده نفر. مثل دوازده اختر تابناك آسمان فلان و بهمان. سبد به دست. قرمز و طلايي. خندان. نفس‌نفس زنان از بالا آمدن چهار طبقه پله. و خانم محترم همسايه‌ از چشمي درب آپارتمانش همه را دانه به دانه مي‌پايد تا «داماد» را برانداز كند. همين خانم محترم همسايه. همين زنك فضول آويزان.
بعد حرف‌هاي تكراري دو مجلس خواستگاري مقدماتي و خواستگاري اصلي قبل را دوباره محض اطلاع بزرگان تكرار مي‌كنند در حالي كه وانمود مي‌كنند اين اولين مجلس آشنايي است و ما هنوز اصلاً درباره‌ي هيچ چيز حرف نزده‌ايم و توافق نكرده‌ايم! جل‌الخالق به اين احترامات فائقه!
بعد قند را مي‌دهند دكتر در طي عمليات غيرممكني با يك حركت حرفه‌اي قندشكن، مثل داداش كايكو به سه تكه تقسيمش مي‌كند و كله‌اش را دايي مي‌گذارد توي سيني و پول جمع مي‌كند و مي‌آورد براي من(كه آخر شب با هم عادلانه تقسيم‌اش مي‌كنيم!).
بعد لباس و انگشتر را رونمايي مي‌كنند. كه البته در اثر ناشيگري ما و آن‌ها، قبل از اينكه ملت حواس‌شان جمع بشود من و گولي نگاهي به هم مي‌كنيم و من مي‌گويم: حالا چه كنيم؟
گولي مي‌گويد:‌ چمدونم. انگشترو دستت كن خب.
-     وا! خودم؟
-    آره خب! هنو كه محرم نيستيم جلو اينا. خودت دستت كن.
-    باووووووشه...
و زرتي انگشتر را دستم مي‌كنم كه يكهو دايي متوجه خبط صورت گرفته مي‌شود و انگشتر را از دستم مي‌قاپد و قبل از اينكه كسي بفهمد مي‌گذارد سر جايش و اعلام مي‌كند كه: لي‌لي... لي‌لي... لي... اينم انگشتر... بعله! حالا به مباركي و فلان و بهمان با اجازه بزرگترا انگشتر و دست عروس خانم بفرماييد!
و اما با اجازه‌ي گولي بگويم از دخترخاله‌ي داماد!!!
يك خانم چاقي به اندازه‌ي يك مبل دونفره هن‌وهن كنان از پله‌ها بالا مي‌آيند و مي‌پرند توي اتاق و لباس عوض نكرده بنا مي‌كنند خودشان را باد زدن كه: وااااااااااااااي! مُردم از گرما!
حالا از ما «بشينين اينجا خنك‌تره»، «تشريف ببرين اون طرف بهتره»... و از ايشان همانطور صاف وسط اتاق ايستادن و در حالي كه باسـ.ن‌شان توي حلق عمه‌ي بنده است همين‌طور از پايين خودشان را باد زدن. بله. آخر اين باد زدن‌شان هم حكايت ديگري داشت براي خودش كه با همه‌ي عالم متفاوت مي‌نمود. يعني همه لبه‌ي روسري را تكان مي‌دهند و جلوي لباس را باد باد مي‌دهند، ايشان پشت دامن‌شان را رو به صورت عمه‌ي بنده مي‌تكاندند! ريخت و قيافه‌ي عمه تماشايي بود.
بعد هم بلند بلند با مبايل حرف زدن و شوخي‌هاي از راه دور با اهالي آنطرف اتاق و هرررره و كرررره. اينطور وقت‌ها عادت دارم پوست لبم را بكنم و ناخن‌هايم را كف دستم فرو كنم و شستم را خم كنم توي مشتم و با ناخن سبابه‌ام تك تك بكوبم روي ناخن شستم... كه عجالتاً پوست لب را بيخيال شدم جلوي اهل و عيال. ولي آي حرص خوردم‌ها!
مهم نيست. اين نكته‌ي انحرا.في ماجرا بود و ايشان خللي در رئوس اصلي امور وارد نكردند. و تازه وقت رفتن فرمودند كه من به دلشان نشسته‌ام و چسبيدند يك ماچ آبدار از لپ بنده هم گرفتند و رفتند. گفتني است كه شوهر اين خانم براي خودش يك‌پا ميلياردر است در شهرستان خودش و آدم مهمي است و من امروز كه داشتم به گولي غر مي‌زدم كه آبرويم را جلوي فاميلم برده و باعث شده تا مدت‌ها ماجرا را دست بگيرند برايم، گولي برايم توضيح داد كه اين خانم چند سال پيش پسرش را در يك تصادف رانندگي چنان از دست داده كه تكه‌تكه‌هايش را از لاي آهن‌پاره‌هاي ماشين بيرون كشيده‌اند. براي همين در اثر فشار رواني كمي مشاعرش را از دست‌داده و مدت‌ها افسردگي شديد داشته و كلي دارو مصرف كرده تا بدين‌جا رسيده. براي همين هم اين‌ها زياد باهاش كل‌كل نمي‌كنند و وقتي اصرار كرده بيايد نگفته‌اند نيا. خلاصه دلم برايش خيلي سوخت و دركش كردم. بله. ولي باز هم حضورش در مجلس بله‌برون خاطره‌اي شد در نوع خود به ياد ماندني.
اواخر مجلس ديگر فقط داشتم خميازه مي‌كشيدم و هي كماكان نيشم را براي هر كسي كه نگاهم باهاش تلاقي مي‌كرد باز مي‌كردم و سعي مي‌كردم همچنان پوزيشن عصاقورت‌داده را حفظ كنم.
خانواده‌ي داماد كه خداحافظي كردند نصفي‌مان پشت در توالت صف كشيديم و نصفي‌مان پريديم توي اتاق خواب كه لباس‌هاي پلوخوري را در بياوريم و رخت حمالي بپوشيم و بيفتيم به بشور و بساب.
پ.ن: امروز يك روز تعطيل اتفاقي داشتم كه به سگدو زدن پي كارهاي نامزدي‌ام گذشت و هنوز پاهايم تاول دارد و ناخن‌هايش درد مي‌كند. آنوقت آرزو از وقت‌هاي خالي و بيكاري و تأتر و سينما و كتابخواني و نوشتن مي‌گويد! دل خوش سيري چند؟

چمن است اين چمن است
با لكه‌هاي آتشخون گل
بگو چمن است اين
تيماج سبز ميرغضب نيست
حتي اگر ديريست تا بهار بر اين مسلخ بر نگذشته باشد...
احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر