+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم شهریور 1390 ساعت 1:49 شماره پست: 261
من متأسفم كه آن اتاق ديگر دارند دربارهي خدا حرف ميزنند. دربارهي «فكرهايي كه خدا توي سر آدم مياندازد» و به وسيلهي آنها تقدير آدمي را رقم ميزند.
من متأسفم كه مشكل مرد ايراني در پايتخت بزرگي مثل تهران، هنوز ميتواند اين باشد كه چرا چهارتا لاخ موي زنش در عكس صفحهي فيسبوكش پيداست.
من متأسفم كه م در 21 سالگي دارد مطلقه ميشود.
من متأسفم كه يك عروس 17 ساله، خيلي بچه است و در 21 سالگي هنوز هم خيلي بچه است و هيچوقت حرف يك آدم 31 ساله را نميفهمد. هيچوقت.
من متأسفم كه برادرم هم مثل همهي آدمهاي ديگر فانتزيهايي از ازدواج و مسافرتها و تريپ لاو و تختخـ.واب مشترك و غذاهاي خوشمزه خانگي داشته و حالا دارد طلاق ميگيرد. بيخانه و زندگي. بيپول. بيزن. با موهايي كه نصفشان سفيد است و شكم و قوز و چينهاي عميق پيشاني.
من متأسفم كه زندگي هيچوقت عادلانه نبوده است.
م زنداداشم براي من هميشه «يك دختربچهي زبان نفهم» بوده. از همان روز اولي كه آمد و هنوز هجده سالش نشده بود و من هم هنوز بيست و هشت سالم نشده بود. و احتمالاً من هم براي او هميشه «دخترهي عوضيِ جـ...ِ خير نديده» بودهام.
نميدانم شايد يك روزي كه من هشتاد سالم بشود و م هفتاد سالش، بتوانيم روي نيمكت پاركي توي آفتاب كنار هم قوز كنيم و براي ياكريمهاي پارك گندم بپاشيم و دربارهي دردهاي مفاصلمان و سوت كشيدن گوشمان و راهپلهي نفسبُر آپارتمان نكبتيمان و بچهها و نوههاي حيف نانمان براي هم حرف بزنيم و لااقل چند كلمه از حرفهاي هم را بدون سوءتفاهم حاليمان بشود. شايد. نميدانم. شايد يك روز خيلي دور. يك روز خيلي دير. اما حالا حالاها نه.
يادم هست يك روزي عمه ميگفت كه عروس و خواهر شوهر در سنين بالا مثل خواهر ميشوند براي هم. وقتي كه پاي مردها در ميان نباشد. وقتي كه ميل جـ.نسي به تمامي سقط شدهباشد. عمه راست ميگفت شايد. كسي چه ميداند؟ مگر چند بار زندگي كردهام كه چيزهاي به اين سختي را بدانم؟ تجربه تا چه حد جوابگوست؟
هميشه دلم برايش ميسوخته. براي ناداني سادهلوحانه و حرامـ.زادگيهاي بلاهت آميزش كه آدم را به خنده ميانداخت. براي چيزي نبودنش و آرزوهاي بزرگ داشتناش. براي كم سن و سالياش كه هميشه مرا ياد اشتباهات خودم در دههي بيست زندگيام ميانداخت. روي هم رفته فقط يك بار حرف هم را فهميديم (يا شايد آنهم سوءتفاهمي بود) و آن زماني بود كه 25 تا كار شاهيـ.ن نجفـ.ي را برايش بلوتوث كردم و ذوق مرگ شد. من و م احتمالاً ترانهي «حق ز.ن» را با يك جور درد مشترك گوش ميداديم. شايد.
ميگويم شايد. اين روزها به هرچيزي، هر سوالي با شايد جواب ميدهم. اعتقاد و اعتمادم را به همهچيز از دست دادهام. انگار قلعهاي ماسهاي اطرافم بوده كه با ضربهاي بر سرم هوار شده. مثل فيلم Inception كه جهانهاي ذهني به سادگي ساخته و به اشارهاي شروع به فروپاشي ميكردند. جهان ذهني من از هم گسيخته و منهدم شده. صداي فروريختنها و شكستنها و تركيدنهايش را توي گوشهايم ميشنوم.
شايد اگر وكيل بودم، تخـ.م ميكردم و وكالت م را در مقابل برادرم به عهده ميگرفتم و لعن و نفرين خانواده را به جان ميخريدم. اما در خودم نميبينم اينجور عصيانها و سركشيها را. من در دوران تسليم و آرامش و تماشا به سر ميبرم. در دوراني كه بايد نگاه كرد و حتي سعي در تحليل ديدهها نكرد. بايد پذيرفت و لبخند زد. اينجا ايران است. مدام اين را به خودم يادآوري ميكنم.
عاقلانهاش را بخواهيد بايد طلاق بگيرند و بروند دنبال سرنوشتشان. سه سال است هر روز عين سگ و گربه به هم ميپرند و هر هفته قهرند و عالم و دنيا را وسط ميكشند تا آشتيشان بدهند. مشكل اينها حل بشو نيست. وقتي كسي را به زور براي كسي بگيري همين ميشود. ازدواج اجباري احمقانه است.
بگذار بگويم چرا: چون كه توي اين كشور، ازدواج يك قرارداد ناعادلانه است كه كفهاش به سمت مرد سنگيني ميكند. و زن بايد يك مديومي از «كوتاه آمدن» و «راضي شدن» و «پذيرش» و «عادت به توهين شدن به شخصيتش» را داشته باشد تا بتواند زير يك سقف با يك مرد ايراني زندگي كند. بعد اين نيم وجب دختر هماني است كه از روز اول بوده. سرتق و كوتاه نيا. اصلاً هم حرف سرش نميشود و ميخواهد هرچه دوست دارد را به كرسي بنشاند. خوب همين ميشود ديگر. برادرم جلوي «همسري كه پدرش برايش گرفته» كوتاه نميآيد و م جلوي «شوهري كه پدرش اجبارش كرده قبولش كند و يا مثلاً راه فراري بوده براي نجات از خانهي پدري» كم نميآورد. خيلي فرق ميكند كه كسي را خودت «انتخاب» كرده باشي.
اين عبارت «انتخاب خود خواسته» اصلاً كليد حل اين معماي لعنتي است.
و پدر من هيچوقت اين را نفهميد و برادرم و م را به خاك سياه نشاند.
مطلقهي 21 ساله ميدانيد يعني چه؟
آدم ميخواهد كه ازدواج كرده باشد مثلاً و رفته باشد سر زندگياش توي خانهاي كه مال خودش است و شب سرش را كنار كسي زمين بگذارد. نميخواهد كه طلاق گرفته باشد و ول و الاف و آسمانجُل بشود و كسي برايش تره خرد نكند و فقط مردان و زنان هرزه برايش دندان تيز كنند. آدم از اولش پي سر و سامان گرفتن است. بعد اينجوري...
آدم اولش خوشبخت است و خودش نميداند. بعد هي فكر ميكند حالش بد است. ازدواج ميكند كه بهتر از زمان مجردي بشود و نميشود و بدتر ميشود. طلاق ميگيرد كه بهتر از زمان ازدواج بشود كه بدترتر ميشود و ديگر عـ.نش در ميآيد.
آدم خيلي دير ميفهمد كه قانون دنيا بر «بدتر شدن» است و اين ربطي به ازدواج و طلاق ندارد.
خيلي دير ميفهمد كه هرجوري از اول هست، بهترين است و فقط بايد سعي در حفظش كند. اگر بد شد، از بدتر بترسد.
دلم برايشان ميسوزد. به كه بگويم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر