دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۴

381: ریسمان شیشه‌ایِ باران را بگیری و بالا بروی تا آسمان آن سال‌ها

به این فکر می‌کنم که اگر من بمیرم (یک روز دور یا نزدیک. به مرگ طبیعی یا خودخواسته) باید هرچه دارم به تو برسد. نه به پدرم که هرچه زخم روی روحم دارم از اوست. نه به مادرم که همه کار برایم کرده و همه کس برایم بوده جز دوست. و حالا (از وقتی ازدواج کرده ام) انگار دیگر حتی نمی‌شناسم‌‌اش. غریبه است. کم زنگ می‌زند. کم زنگ می‌زنم. هر وقت که با هم کار داریم. بیشتر به فکر مادر علیل‌اش است تا بچه‌اش. دور بود. همیشه دور بود و حالا دورتر شده. سیزده سالگی‌ای را به یاد ندارم که رازهای اولین‌هایم را پیش او برده باشم. همیشه دوستان‌ام بودند و دفتر خاطرات‌ام. حتی میم نبود. پنج سال از من کوچکتر بود و خواهر پنج سال کوچکتر، در سیزده سالگی به درد آدم نمی‌خورد. بیشتر یک بچه‌ی فضول همیشه مزاحم است تا شریک رازها. حالا هم میم نیست. هر وقت کارش داری نیست. یا گرفتار کارهای همیشه مانده‌ی خانه‌اش است و یا درگیر کلاس‌های دختر 6 ساله‌اش. یا حوصله تلفن جواب دادن ندارد و الکی می‌گوید که تلفن را کشیده بوده یا گوشی‌اش را روی سایلنت گذاشته بوده و متوجه تماس‌ام نشده. برادرهایم هم که هیچوقت واقعاً برادری‌ای در حق‌ام نکرده‌اند و حمایتی ازشان ندیده‌ام. شب کنکور ارشدم را یادم هست که پدرم بهم گفت نه او حوصله رساندن مرا به محل آزمون دارد و نه برادرانم. بهتر است با دوست پسرم بروم. و دوست پسرم (تو) همان وقت بهم گفتی که آیا درست است که با بودن یک ماشین و دو تا موتور در خانه‌ی ما، باز هم تو، کله‌ی صبح، بدون هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای مرا به محل آزمون‌‌ام برسانی؟ اگر درست است که  هیچ. حرفی نداری. می‌رسانی‌ام. و من رفتم باهاشان دعوا کردم و برادر کوچکترم را وادار کردم که برساندم که موتور او هم وسط راه پنچر شد و مجبور شدم یک ماشین دربست بگیرم و با استرس و احساس بدبختی خودم را به آزمون برسانم.
به این فکر می‌کنم که زمانی در دوره‌ی دانشگاه یک عالمه پسر دور و برم بودند. چند تا عاشق داشتم که یکی بعد از دیگری آمدند و رفتند و هیچکدام شجاعت این را نداشتند که با من بمانند. بله. شجاعت. ماندن و ازدواج کردن با کسی، جرأت می‌خواهد. و تو ده سال ماندی و آخرش شوهرم شدی. کسی که دیوانگی‌های مرا تحمل کرد تو بودی. کسی که بین آنهمه مرد، هنوز مانده و پای حرفش هست، تویی. پس اگر بخواهم بمیرم، همه‌چیزم، بیمه‌ی عمر و سه دانگ سهم خانه‌ام و کتاب‌هایم و هرچه که دارم متعلق به تو خواهد بود. نه حتی مادرم که تا همین چندی قبل داشتم به این فکر می‌کردم که او هم حقی بر گردن من دارد و هرچه از دست پدرم کشیده دیگر برایش بس است و... مادرم از من دور است و به کسان دیگری که خودش بیشتر خبر دارد، نزدیک است. من، تکه‌ی جگرش نیستم. دست قطع شده‌اش نیستم. قلبش که بیرون از تنش می‌تپد نیستم. من، همه‌چیزش نیستم... اما همه‌چیز تو هستم. چهارده سال زندگی‌ات. خاطرات جوانی‌ات. می‌دانم بعد از من تنها خواهی بود. می‌دانم افسوس این را خواهی خورد که هرگز نتوانستی به تاریک‌ترین نقطه‌ی روح من رسوخ کنی و بدانی فکر خودکشی هیچوقت در من نمرده بوده است. بلکه آنجا (در تاریک‌ترین نقطه‌ی روح‌ام) بدون حتی نور یک شمع، به زندگی‌اش ادامه داده است و گاهی حتی پیش آمده که به سمت روشنایی، به سمت دهانه‌ی این غار آمده باشد و دلش خواسته باشد دست دراز کند و نور روز را لمس کند. اما من دوباره به اعماق روح‌ام رانده‌امش. انکارش کرده‌ام. و لبخند زده‌ام.
به تو نگاه می‌کنم و به این چیزها فکر می‌کنم و میل شدیدی برای در آغوش فشردن‌ات در دستانم حس می‌کنم. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و سر به زیر می‌اندازم و وقتی که عاقبت دهان می‌گشایم تا از تمام این افکار چیزی با تو بگویم... آنچه بیرون می‌آید کلمات مسخره‌ای درباره‌ی قانون ارث اسلامی و جزئیات تهوع‌آور آن است.
به این می‌اندیشم که حالا از ذهن تو چه خواهد گذشت:
این دارد به ارث پدر من فکر می‌کند؟
این دارد به مرگ من فکر می‌کند و اینکه ارث‌ام باید به او برسد یا پدر و مادرم؟
این دارد به بیمه عمرش فکر می‌کند و اینکه باید به نام مادرش بزندش؟
.
.
.
و تمامی افکار پست و حقیری که با همان چند جمله در ذهن تو به وجود آورده‌ام و تصویر پلیدی که از خودم به تو ارائه کرده‌ام. خودم مقصرم. آدم، تنهاست. و از این تنهایی هرگز نباید با هیچ‌کسی گفتگو کند. چرا که گفتگو، آغاز سوءتفاهم است.
من تنهام. با فکر مرگ... با روزهای بارانی مثل امروز که فکر مرگ می‌آید تا گلویم. تا دهانم. پنجره‌ی کوتاه اتاق‌ام را در محل کار رها می‌کنم و می‌روم روبروی پنجره‌ی انتهایی راهرو می‌ایستم و به پارک نگاه می‌کنم. به باران روی درخت‌ها. به رها کردن و رفتن. بی‌خبر. به گم‌شدن و غرق‌شدن توی همین باران. به عر زدن توی خیابان زیر باران. برای تمام عشق‌های رفته. برای عمر رفته. برای آرزوهای ناکام مانده. برای اینهمه تنهایی.
به این فکر می‌کنم که عصر، همین‌طور بی‌هدف بروم درکه. بروم جمشیدیه. کلکچال. بروم برای گریه. بروم برای تنها قدم زدن در یک روز بارانی زیر درخت‌های خیس. به جای پذیرایی از مهمانان عید و رفتن به مهمانی‌های ناتمام  عید... بروم هم‌خـ.وابه‌ی همین باران شوم. فراموش کنم که مدت‌ها سعی کرده بودم باور کنم انسان تنها نیست و عشق می‌تواند به فرجامی خوش برسد. که وصل ممکن است. که دوباره سهراب سیزده سالگی‌ام را زیر باران این سال بخوانم که:
«- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
- عاشق.
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي !
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نيست ،
هميشه فاصله اي هست .
اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست...»
________________________________________________________________
پ.ن:
باران مرا دیوانه می‌کند. بند که بیاید خوب می‌شوم. چیزیم نیست.

شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۴

380: عیدتان مبارک ای زنان متأهل کارمند

هیچوقت به اندازه چند روز اول عید نمی‌فهمم که «آدمیزاد چقدر مجبور است» و حالا (بعد از ازدواج) این را بیشتر از سابق می‌فهمم حتی.
یک وقتی بود که من عیدها خودم را چس می‌کردم. دچار آه و افسوس‌ها و چسناله‌های رمانتیک یا عاشقانه‌ی مربوط به سن نوجوانی و ابتدای جوانی می‌شدم. یاد تمام آدم‌های رفته زندگی‌ام می‌افتادم و دلم برای تمام آدم‌های حاضر در زندگی‌ام الکی تنگ می‌شد. درست سر سال تحویل، همه‌مان با هم دعوایمان می‌شد (به خاطر حاضر نبودن یا ادا و اصول‌های مربوط به عکس گرفتن یا خریدهای عید یا تمام چیزهای کوچک و بی‌اهمیتی که اینجور وقت‌ها می‌رود روی اعصاب آدم، از جمله صدای بلند تلویزیون...) و همیشه تقصیر پدرم بود. یعنی آن وقت‌ها اینطور فکر می‌کردم. اما حالا گاهی خیلی کلی که نگاه می‌کنم می‌بینم هر کدام‌مان به نوبه خودمان اعصاب خرد کن بودیم (پدرم شاید بیشتر). مثلاً همین خودم را در نظر بگیر: با آن دفتر تخـ.می خاطرات که همیشه زیر بغل‌ام بود و آه‌ها و افسوس‌ها و عشق‌های ناکام‌ام. گندش بزنند زندگی نوجوانی را. از زندگی متأهلی هم گـ.ه‌تر است. اصلا ً تکلیف خودت را با اتفاقات نمی‌دانی. در جاهای بی‌ربط، احساسات بی‌ربط از خودت بروز می‌دهی. با خودت عهد کرده‌ای که هرگز هیچ‌کجا بهت خوش نگذرد. با همه سر جنگ داری. مدام منتظری که بهت بربخورد و دلت بشکند و به غار تنهایی‌ات بخزی.
عید، فقط در دوران بچگی برای من یکی لذت‌بخش بود. تعطیلی مدرسه و عیدی و خوراکی‌های خوشمزه و سیزده‌به‌در و بازی با بچه‌های فامیل. حالا چه؟ چند روز تعطیلی و به جایش دو ماه خانه‌تکانی و خر حمالی و عیدی دادن و خوراکی‌های خوشمزه نخوردن به دلیل رژیم و تحمل هرچه فامیل گـ.ه که فقط سالی یک بار مجبوری ببینی‌شان و سیزده به در و بدبختی‌های حاضر کردن وسایل و غذا و برگشتنی هم فقط خستگی و کثیفی سر و لباس و صبح سر کار رفتن. 
عید یعنی مصیبت برای مرد. مصیبت برای زن. پول است که زر و زر از جیب مردها بابت چیزهای الکی و بی‌فایده می‌رود و حمالی است که بر سر زن‌ها ریخته و تمامی ندارد.
عید یعنی مجبور بودن: 
به خریدهای غیر ضروری: لباس‌های بنجل، هفت‌سین‌هایی که بعد از عید دور ریخته می‌شوند، کفش‌هایی که تنها هنرشان زدن و تاول‌نشان کردن پاهاست و میوه و آجیل و شیرینی‌هایی که فقط به درد همین چند روز می‌خورند و عید که تمام شود روی دست‌ات می‌مانند (شیرینی نخودی‌های پارسال عید، تا همین دو هفته مانده به عید  امسال هنوز تمام نشده بودند!)
به دید و بازدید‌های بی‌فایده: آدم‌هایی که دارد قیافه‌شان هم از یادت می‌رود. فامیل‌های پدری و مادری که برای هم تره هم خرد نمی‌کنید. کسانی که پایش بیفتد حتی یک قران بهت قرض نمی‌دهند و برای گرفتن یک وام یک میلیونی ازت ضمانت نمی‌کنند.
به چسان فسان‌های مسخره: لاک ناخن، رنگ مو، اپیلاسیون و اصلاح صورت و نونوار کردن سر و لباس و... الکی مثلاً ما همیشه خوش‌تیپ و بی‌عیب و نقص و دافیم!
به بشور بساب‌های سالی یک بار: چنان می‌افتیم به جان خانه و زندگی و گوشه‌ها و سوراخ سنبه‌های لانه‌مان، انگار که مثلاً مهمان‌های نیم‌ساعته‌ی بشین پاشوی عید، قرار است بیایند توی کابینت‌ها و ته کمد دیواری و زیر یخچال ما را هم بازدید کنند. وسواسی می‌گیریم که هر کس از بغل‌مان رد بشود، هفت سوراخ‌اش را با وایتکس تنقیه می‌کنیم و بعد ولش می‌کنیم برود. انگار که مثلاً ما همیشه اینقدر تمیز و بی عیب و نقص و خوشبو و استریلیزه هستیم.
به احترام و عزت تپاندن‌های بی‌مورد: الکی یک عده را دعوت می‌کنیم و الکی یک عده دعوت‌مان می‌کنند. در حالی که چشم نداریم هم را ببینیم. اول می‌رویم خانه بزرگترها (انگار که کوچک و بزرگی اصلاً برایمان اهمیتی دارد) و بعد می‌نشینیم که کوچکترها بیایند به دست‌بوس‌مان. حالا اگر یکی هم این وسط از دست‌مان در رفت، حتماً باید به ما و او بربخورد و تا سال آینده کیونش را برایمان کج کند که بهش احترام نتپاندیم.
شب عید (درست شب عید) زن داداشم آپاندیس‌اش را عمل کرد. من هفت سین‌ام آماده نبود و هیچ ایده‌ای هم نداشتم. سبزه‌ام تازه نیش زده بود. خانه‌ام را حتی جارو و گردگیری نکرده بودم. خودم تازه سر سال تحویل (ساعت 2 صبح) داشتم لاک می‌زدم چون اول صبح فردا باید پامی‌شدیم نهار می‌رفتیم خانه مادربزرگم و می‌دانستم که حتی صورتم را هم اصلاح نکرده‌ام و صبح با احتساب سشوار و آرایش و ست کردن لباس‌ها و گـ.ه‌کاری‌های دیگر دقیقه‌ی نود، وقت کم می‌آورم. 
ساعت سه و چهار خوابیدیم و صبح هر کاری کردم نتوانستم زودتر از نه و نیم بلند بشوم. بعد هم فقط الاف مهمانی بودیم تا ظهر. ظهر تا عصر خانه مادربزرگ. عصر بدو بدو برو سالن و فامیل پدری را ببین و هی با ورود هر آدم جدیدی از پشت میز برایشان بشین پاشو کن (فامیل پدری من روز اول یا دوم فروردین را یک سالن اجاره می‌کنند و دو ساعته همدیگر را می‌بینند و هزینه های پذیرایی را هم دانگی می‌دهند و والسلام.) بعد از در سالن که در آمدی بدو بدو برو خانه‌ی مادر شوهر برای شام...
یک طوری شد که تازه روز سوم عید پایم به زمین رسید که وقت کنم و خانه‌ام را جارو و گردگیری کنم و روز چهارم عید تازه توانستم کارهای خانه را صفر کنم و برای پذیرایی از مهمان صد در صد (نود درصد فی‌الواقع) آماده بشوم.
خواب بی خواب. شب‌ها ساعت دو سه بخواب. صبح‌ها خواب و بیدار همینطور توی تخت غلت بزن و هی با تلفن ملت بیدار شو و باز بخواب تا لنگ ظهر. تا بلند شوی و خودت را جمع کنی و خانه را سر و سامان بدهی و نهار بخوری می‌شود چهار و پنج بعد از ظهر و بعد هم که تا شب عید دیدنی و ...
تازه این وسط، حساب این‌ها که شام و نهار هم دعوت می‌کنند به کنار. چهار تا شام و نهار دعوت شوی و دعوت کنی، رسماً کل عیدت به گـ.ا رفته که رفته. یعنی از صبح تا شب باید پی چسان فسان مهمانی و هماهنگی‌هایش باشی. 
چه عیدی؟ چه شادی‌ای؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟
مسافرت بروی، از شلوغی جاده‌ها و اماکن تفریحی، کوفت‌ات می‌شود. تهران بنشینی از برنامه‌های تلویزیون دق می‌کنی. 
از هفته‌ی دوم هم که رسماً هم کارمند بیرون و هم حمال درون هستی. صبح کله سحر پاشو برو سر کار و عصر بدو بدو بیا به تمیز کردن خانه و پذیرایی از مهمانان. یعنی حتی از خرغَلت تا لنگ ظهر هم محرومی.
این طرف توی اداره هم چند روز اول را باید به های هیتلر (سال نو مبارک) بگذرانی. جرأت نداری انگشت توی دماغت کنی، چون به فاصله پنج دقیقه یک بار یکی از همکاران می‌پرد توی اتاق و عر می‌زند: سال نو مبارک!
تازه به بهانه اینکه 20 روز تعطیل بوده‌ای (اضافه‌کارت را هم می‌پیچانند) آن هم در حالی که واقعاً 4 روز تعطیل بوده‌ای و بقیه را هم خود اداره برای مالیدن نهار، دو ساعت زودتر تعطیل‌ات کرده. و اینطوری می‌شود که عیدی شب عید را بعد از عید ازت پس می‌گیرند.
و عید یعنی این. 
اگر واقعاً می‌خواهید بدانید عید از نظر یک کارمند سی و پنج ساله به چه معناست، عرض کنم به خدمت‌تان که عید یعنی همین نگون بختی و اِدبار و خاک بر سری و مجبوری.

یکشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۳

379: عصای دست

یکهویی ریختند توی اتاق و به در و دیوار نگاه کردند و چشمی اندازه گرفتند و بحث‌هایی کردند و خودشان به خودشان تصمیم گرفتند سه نفر را با سه تا میز بزرگ و کلی پرینتر و اسکنر و کیس و ابزار اداری بچپانند توی یک اتاق 12-10 متری. بعد هم به خاطر پوشیده بودن دیوارهای کناری اتاق از کمدهای بایگانی، این‌ها میز و صندلی‌ها را پشت به در بگذارند و از میزهای کوچک بی‌کشو استفاده کنند و کیون‌شان به هم و به سمت در باشد و بچپند توی هم عین مرغ... عین مرغ... (صبحی فیلم شرایط وحشتناک یک مرغداری و زندگی سگی مرغ‌ها را دیدم)... بلی. درست عین مرغ‌هایی که از همان لحظه‌ی تولد، به چشم «غذای متحرک» دیده می‌شوند، در شرایطی کاملاً غیرانسانی کار و زندگی کنند. چون که وقتی که صبح از خانه بیرون بزنی و شب برگردی، این دیگر اسمش کار نیست، عین عین خود خود زندگی است. زندگی اینطوری: صبح تا شب دویدن. نه هشت ساعت. 12 ساعت بیرون خانه. 5 ساعت توی خانه. 6 ساعت هم بیهوشی. یک ساعت هم صبح برای آماده شدن و رفتن سر کار. این اسم‌اش زندگی است.
زندگی من (اگر بخواهید بدانید) هیچ ربطی به تلفن زدن و دیدن دوستان و رفت و آمد با فامیل و گردش و تفریح و مسافرت ندارد. زندگی من، همین صبح تا شب کار کردن است. بدون امیدی به آینده‌ی بهتر.
کار طرح‌برجسته روی سفال و نقاشی و کلاس زبان و ادامه تحصیل در رشته‌ی مورد علاقه و کاردستی و آشپزی در خانه و ورزش و بدنسازی و استخر و کوه و هر فعالیت مفید دیگری را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام کنار.
حالا ولش کن. گور بابایش. داشتم از آن لحظه‌ای می‌گفتم که یک زنیکه‌ای (که کارش ربطی به بخش ما ندارد و صرفاً به خاطر اینکه شوهرش نایب‌رئیس است به خودش اجازه دخالت در همه کاری را می‌دهد) آمده و در چهارچوب در اتاق کار من ایستاده و برای من تعیین می‌کند که از این پس چند نفر این فسقله اتاق می‌چپیم بغل هم و میزهای‌مان را کدام طرفی می‌گذاریم و حیطه‌ی وظایف‌مان چه خواهد بود...
فشار خونم کم‌کم بالا رفت. داغ شدم. وقتی بیرون رفت یک کم فحش‌اش دادم و آه و افسوس خوردم که کاری از دستم بر نمی‌آید. سبک نشدم. خواستم زنگ بزنم به «میم» (خواهرم) بگویم. که او خانه نبود و رفته بود خرید عید.
حسابی پنچر شدم و گفتم چیزکی بنویسم که سبک بشوم که... وسطش بابا زنگ زد گفت که عمه افسردگی گرفته و این‌ها برای اینکه عمه را از افسردگی در بیاورند، قرار است بروند یکی دو ماه، خانه‌ی عمه زندگی کنند!
فکرش را بکن! در سال 2015 یک خری پیدا بشود که برای حل مشکل افسردگی خواهرش که بچه‌هایش گذاشته‌اند برای عشق و حال و زندگی بهتر، مهاجرت کرده‌اند رفته‌اند آنطرف دنیا، حاضر بشود خانواده‌ی خودش را سر پیری آواره کند توی خانه‌ی خواهر! بعد همین خواهره حتی حاضر نیست پشت وب‌کم هم اسمی از افسردگی‌اش پیش بچه‌های نازنین‌اش بیاورد، مبادا که آب توی دل‌شان تکان بخورد و در دیار غربت، غصه‌ی مادر مریض‌شان را که شب با قرص خواب فیل‌افکن هم خواب‌اش نمی‌برد ، بخورند. بعد، پدر ما تـ.خم‌اش هم نیست که عروس و داماد دارد و اگر بخواهند به این‌ها سر بزنند، باید عنر عنر پاشوند بروند خانه‌ی عمه خانم!!! یا مثلاً مادر ما، به جای کمد و وسایل و دستشویی و حمام و حوله و لوازم شخصی خودش، باید از لوازم شخصی دیگران استفاده کند و مهمان خانه‌ی یکی دیگر باشد. چرا که شوهر احمق‌اش حالی‌اش نیست که آدم افسرده، باید خودش به فکر حل مشکل‌اش باشد و در بدترین شرایط می‌تواند خانه‌اش را بفروشد و بیاید پیش فامیل‌اش خانه بخرد که از افسردگی در بیاید. نه اینکه فامیل بروند پیش او.
در کل، حالا که فکر می‌کنم: به تـ.خم‌ام!
بیایم غم مادرم را هم بخورم؟ بدبختی‌های خودم توی زندگی و این شغل گـ.ه‌مصب کم نیست؟ مادرم اگر عرضه دارد خودش شوهرش را مجاب کند که دست از این حماقت بردارد و بنشیند سر زندگی خودش و راه‌حل بهتری برای حل مشکل افسردگی خواهرش پیدا کند.
بچه! بچه! بچه!
بچه یعنی همین. یعنی روزی که بهش احتیاج داری، حتی نمی‌توانی برای‌اش درد دل کنی که مبادا آب توی دل‌اش تکان بخورد و ناراحت بشود و یک غصه، به غصه‌های خودش اضافه شود.
حالا بگویید: بچه، عصای دست روزگار پیری است! مگر همین پسر بزرگه‌اش که توی ایران و فقط چند تا کوچه پایین‌تر از مادرش زندگی می‌کند، جز دوشیدن این‌ها و گذاشتن غم روی غم‌هایشان و هر از چند گاهی گذاشتن بچه‌اش پیش این‌ها و رفتن پی ددر و دودور، چه کار دیگری برای این‌ها کرده؟
ریـ.دم توی قبر پدر هر خری که هنوز فکر کند، یک نقطه از زندگی هست که بچه در آن می‌تواند نقش کلیدی یا مهم یا سازنده‌ای را ایفا کند. حتی خنثی. به خدا حتی خنثی. بچه حتی نمی‌تواند بی‌دردسر و آرام و غیر مزاحم به زندگی انگل‌وار خودش ادامه بدهد. حتماً و حتماً آسیب می‌زند و خراب می‌کند و مزاحمت ایجاد می‌کند و باعث دردسر می‌شود. همیشه باید نگران‌اش باشی. همیشه باید با پول، دهان‌اش را پر کنی و باز طلبکار است.