به این فکر میکنم که
اگر من بمیرم (یک روز دور یا نزدیک. به مرگ طبیعی یا خودخواسته) باید هرچه دارم به
تو برسد. نه به پدرم که هرچه زخم روی روحم دارم از اوست. نه به مادرم که همه کار
برایم کرده و همه کس برایم بوده جز دوست. و حالا (از وقتی ازدواج کرده ام) انگار
دیگر حتی نمیشناسماش. غریبه است. کم زنگ میزند. کم زنگ میزنم. هر وقت که با
هم کار داریم. بیشتر به فکر مادر علیلاش است تا بچهاش. دور بود. همیشه دور بود و
حالا دورتر شده. سیزده سالگیای را به یاد ندارم که رازهای اولینهایم را پیش او
برده باشم. همیشه دوستانام بودند و دفتر خاطراتام. حتی میم نبود. پنج سال از من
کوچکتر بود و خواهر پنج سال کوچکتر، در سیزده سالگی به درد آدم نمیخورد. بیشتر یک
بچهی فضول همیشه مزاحم است تا شریک رازها. حالا هم میم نیست. هر وقت کارش داری
نیست. یا گرفتار کارهای همیشه ماندهی خانهاش است و یا درگیر کلاسهای دختر 6
سالهاش. یا حوصله تلفن جواب دادن ندارد و الکی میگوید که تلفن را کشیده بوده یا
گوشیاش را روی سایلنت گذاشته بوده و متوجه تماسام نشده. برادرهایم هم که هیچوقت
واقعاً برادریای در حقام نکردهاند و حمایتی ازشان ندیدهام. شب کنکور ارشدم را
یادم هست که پدرم بهم گفت نه او حوصله رساندن مرا به محل آزمون دارد و نه
برادرانم. بهتر است با دوست پسرم بروم. و دوست پسرم (تو) همان وقت بهم گفتی که آیا
درست است که با بودن یک ماشین و دو تا موتور در خانهی ما، باز هم تو، کلهی صبح،
بدون هیچ وسیلهی نقلیهای مرا به محل آزمونام برسانی؟ اگر درست است که هیچ. حرفی نداری. میرسانیام. و من رفتم
باهاشان دعوا کردم و برادر کوچکترم را وادار کردم که برساندم که موتور او هم وسط
راه پنچر شد و مجبور شدم یک ماشین دربست بگیرم و با استرس و احساس بدبختی خودم را
به آزمون برسانم.
به این فکر میکنم که
زمانی در دورهی دانشگاه یک عالمه پسر دور و برم بودند. چند تا عاشق داشتم که یکی
بعد از دیگری آمدند و رفتند و هیچکدام شجاعت این را نداشتند که با من بمانند. بله.
شجاعت. ماندن و ازدواج کردن با کسی، جرأت میخواهد. و تو ده سال ماندی و آخرش
شوهرم شدی. کسی که دیوانگیهای مرا تحمل کرد تو بودی. کسی که بین آنهمه مرد، هنوز
مانده و پای حرفش هست، تویی. پس اگر بخواهم بمیرم، همهچیزم، بیمهی عمر و سه دانگ
سهم خانهام و کتابهایم و هرچه که دارم متعلق به تو خواهد بود. نه حتی مادرم که
تا همین چندی قبل داشتم به این فکر میکردم که او هم حقی بر گردن من دارد و هرچه
از دست پدرم کشیده دیگر برایش بس است و... مادرم از من دور است و به کسان دیگری که
خودش بیشتر خبر دارد، نزدیک است. من، تکهی جگرش نیستم. دست قطع شدهاش نیستم.
قلبش که بیرون از تنش میتپد نیستم. من، همهچیزش نیستم... اما همهچیز تو هستم.
چهارده سال زندگیات. خاطرات جوانیات. میدانم بعد از من تنها خواهی بود. میدانم
افسوس این را خواهی خورد که هرگز نتوانستی به تاریکترین نقطهی روح من رسوخ کنی و
بدانی فکر خودکشی هیچوقت در من نمرده بوده است. بلکه آنجا (در تاریکترین نقطهی
روحام) بدون حتی نور یک شمع، به زندگیاش ادامه داده است و گاهی حتی پیش آمده که
به سمت روشنایی، به سمت دهانهی این غار آمده باشد و دلش خواسته باشد دست دراز کند
و نور روز را لمس کند. اما من دوباره به اعماق روحام راندهامش. انکارش کردهام.
و لبخند زدهام.
به تو نگاه میکنم و
به این چیزها فکر میکنم و میل شدیدی برای در آغوش فشردنات در دستانم حس میکنم.
دندانهایم را روی هم فشار میدهم و سر به زیر میاندازم و وقتی که عاقبت دهان میگشایم
تا از تمام این افکار چیزی با تو بگویم... آنچه بیرون میآید کلمات مسخرهای
دربارهی قانون ارث اسلامی و جزئیات تهوعآور آن است.
به این میاندیشم که
حالا از ذهن تو چه خواهد گذشت:
این دارد به ارث پدر
من فکر میکند؟
این دارد به مرگ من
فکر میکند و اینکه ارثام باید به او برسد یا پدر و مادرم؟
این دارد به بیمه عمرش
فکر میکند و اینکه باید به نام مادرش بزندش؟
.
.
.
و تمامی افکار پست و
حقیری که با همان چند جمله در ذهن تو به وجود آوردهام و تصویر پلیدی که از خودم
به تو ارائه کردهام. خودم مقصرم. آدم، تنهاست. و از این تنهایی هرگز نباید با هیچکسی
گفتگو کند. چرا که گفتگو، آغاز سوءتفاهم است.
من تنهام. با فکر
مرگ... با روزهای بارانی مثل امروز که فکر مرگ میآید تا گلویم. تا دهانم. پنجرهی
کوتاه اتاقام را در محل کار رها میکنم و میروم روبروی پنجرهی انتهایی راهرو میایستم
و به پارک نگاه میکنم. به باران روی درختها. به رها کردن و رفتن. بیخبر. به گمشدن
و غرقشدن توی همین باران. به عر زدن توی خیابان زیر باران. برای تمام عشقهای
رفته. برای عمر رفته. برای آرزوهای ناکام مانده. برای اینهمه تنهایی.
به این فکر میکنم که
عصر، همینطور بیهدف بروم درکه. بروم جمشیدیه. کلکچال. بروم برای گریه. بروم برای
تنها قدم زدن در یک روز بارانی زیر درختهای خیس. به جای پذیرایی از مهمانان عید و
رفتن به مهمانیهای ناتمام عید... بروم همخـ.وابهی
همین باران شوم. فراموش کنم که مدتها سعی کرده بودم باور کنم انسان تنها نیست و
عشق میتواند به فرجامی خوش برسد. که وصل ممکن است. که دوباره سهراب سیزده سالگیام
را زیر باران این سال بخوانم که:
«- چرا گرفته دلت،
مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ
ها هستي.
- دچار يعني
- عاشق.
- و فكر كن كه چه
تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار
آبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي
!
- و غم تبسم پوشيده
نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به
رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان
كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي
شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نيست
،
هميشه فاصله اي هست .
اگر چه منحني آب بالش
خوبي است.
براي خواب دل آويز و
ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست...»
________________________________________________________________
پ.ن:
باران مرا دیوانه میکند. بند که بیاید خوب میشوم. چیزیم نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر