یکهویی ریختند توی
اتاق و به در و دیوار نگاه کردند و چشمی اندازه گرفتند و بحثهایی کردند و خودشان
به خودشان تصمیم گرفتند سه نفر را با سه تا میز بزرگ و کلی پرینتر و اسکنر و کیس و
ابزار اداری بچپانند توی یک اتاق 12-10 متری. بعد هم به خاطر پوشیده بودن دیوارهای
کناری اتاق از کمدهای بایگانی، اینها میز و صندلیها را پشت به در بگذارند و از
میزهای کوچک بیکشو استفاده کنند و کیونشان به هم و به سمت در باشد و بچپند توی
هم عین مرغ... عین مرغ... (صبحی فیلم شرایط وحشتناک یک مرغداری و زندگی سگی مرغها
را دیدم)... بلی. درست عین مرغهایی که از همان لحظهی تولد، به چشم «غذای متحرک»
دیده میشوند، در شرایطی کاملاً غیرانسانی کار و زندگی کنند. چون که وقتی که صبح
از خانه بیرون بزنی و شب برگردی، این دیگر اسمش کار نیست، عین عین خود خود زندگی
است. زندگی اینطوری: صبح تا شب دویدن. نه هشت ساعت. 12 ساعت بیرون خانه. 5 ساعت
توی خانه. 6 ساعت هم بیهوشی. یک ساعت هم صبح برای آماده شدن و رفتن سر کار. این
اسماش زندگی است.
زندگی من (اگر
بخواهید بدانید) هیچ ربطی به تلفن زدن و دیدن دوستان و رفت و آمد با فامیل و گردش
و تفریح و مسافرت ندارد. زندگی من، همین صبح تا شب کار کردن است. بدون امیدی به
آیندهی بهتر.
کار طرحبرجسته روی
سفال و نقاشی و کلاس زبان و ادامه تحصیل در رشتهی مورد علاقه و کاردستی و آشپزی
در خانه و ورزش و بدنسازی و استخر و کوه و هر فعالیت مفید دیگری را بوسیدهام و
گذاشتهام کنار.
حالا ولش کن. گور
بابایش. داشتم از آن لحظهای میگفتم که یک زنیکهای (که کارش ربطی به بخش ما
ندارد و صرفاً به خاطر اینکه شوهرش نایبرئیس است به خودش اجازه دخالت در همه کاری
را میدهد) آمده و در چهارچوب در اتاق کار من ایستاده و برای من تعیین میکند که
از این پس چند نفر این فسقله اتاق میچپیم بغل هم و میزهایمان را کدام طرفی میگذاریم
و حیطهی وظایفمان چه خواهد بود...
فشار خونم کمکم بالا
رفت. داغ شدم. وقتی بیرون رفت یک کم فحشاش دادم و آه و افسوس خوردم که کاری از
دستم بر نمیآید. سبک نشدم. خواستم زنگ بزنم به «میم» (خواهرم) بگویم. که او خانه
نبود و رفته بود خرید عید.
حسابی پنچر شدم و
گفتم چیزکی بنویسم که سبک بشوم که... وسطش بابا زنگ زد گفت که عمه افسردگی گرفته و
اینها برای اینکه عمه را از افسردگی در بیاورند، قرار است بروند یکی دو ماه، خانهی
عمه زندگی کنند!
فکرش را بکن! در سال
2015 یک خری پیدا بشود که برای حل مشکل افسردگی خواهرش که بچههایش گذاشتهاند
برای عشق و حال و زندگی بهتر، مهاجرت کردهاند رفتهاند آنطرف دنیا، حاضر بشود
خانوادهی خودش را سر پیری آواره کند توی خانهی خواهر! بعد همین خواهره حتی حاضر
نیست پشت وبکم هم اسمی از افسردگیاش پیش بچههای نازنیناش بیاورد، مبادا که آب
توی دلشان تکان بخورد و در دیار غربت، غصهی مادر مریضشان را که شب با قرص خواب
فیلافکن هم خواباش نمیبرد ، بخورند. بعد، پدر ما تـ.خماش هم نیست که عروس و
داماد دارد و اگر بخواهند به اینها سر بزنند، باید عنر عنر پاشوند بروند خانهی
عمه خانم!!! یا مثلاً مادر ما، به جای کمد و وسایل و دستشویی و حمام و حوله و
لوازم شخصی خودش، باید از لوازم شخصی دیگران استفاده کند و مهمان خانهی یکی دیگر
باشد. چرا که شوهر احمقاش حالیاش نیست که آدم افسرده، باید خودش به فکر حل مشکلاش
باشد و در بدترین شرایط میتواند خانهاش را بفروشد و بیاید پیش فامیلاش خانه
بخرد که از افسردگی در بیاید. نه اینکه فامیل بروند پیش او.
در کل، حالا که فکر
میکنم: به تـ.خمام!
بیایم غم مادرم را هم
بخورم؟ بدبختیهای خودم توی زندگی و این شغل گـ.همصب کم نیست؟ مادرم اگر عرضه
دارد خودش شوهرش را مجاب کند که دست از این حماقت بردارد و بنشیند سر زندگی خودش و
راهحل بهتری برای حل مشکل افسردگی خواهرش پیدا کند.
بچه! بچه! بچه!
بچه یعنی همین. یعنی
روزی که بهش احتیاج داری، حتی نمیتوانی برایاش درد دل کنی که مبادا آب توی دلاش
تکان بخورد و ناراحت بشود و یک غصه، به غصههای خودش اضافه شود.
حالا بگویید: بچه،
عصای دست روزگار پیری است! مگر همین پسر بزرگهاش که توی ایران و فقط چند تا کوچه
پایینتر از مادرش زندگی میکند، جز دوشیدن اینها و گذاشتن غم روی غمهایشان و هر
از چند گاهی گذاشتن بچهاش پیش اینها و رفتن پی ددر و دودور، چه کار دیگری برای
اینها کرده؟
ریـ.دم توی قبر پدر
هر خری که هنوز فکر کند، یک نقطه از زندگی هست که بچه در آن میتواند نقش کلیدی یا
مهم یا سازندهای را ایفا کند. حتی خنثی. به خدا حتی خنثی. بچه حتی نمیتواند بیدردسر
و آرام و غیر مزاحم به زندگی انگلوار خودش ادامه بدهد. حتماً و حتماً آسیب میزند
و خراب میکند و مزاحمت ایجاد میکند و باعث دردسر میشود. همیشه باید نگراناش
باشی. همیشه باید با پول، دهاناش را پر کنی و باز طلبکار است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر