سه‌شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۰

162: دندان كرم‌خورده‌ي كاش‌هايم

نوشته شده در سه شنبه نهم فروردین 1390 ساعت 22:26 شماره پست: 199

بابا طبق عادت هر شبش نخ دندان كوفتي‌اش را مي‌آورد بالاي سر من كه پاي كامپيوتر نشسته‌ام مي‌اندازد. در همان حال بينگ بينگ صدا توليد كردن و پاشيدن آب دهان و غذاهاي لاي دندانش به سر تا پاي من و مانيتور، نصيحتم مي‌كند كه آدم بشوم و اينقدر پاي اينترنت ننشينم و فكر كم‌خوابي و صبح سر كار رفتن و قبض آخر ماه دايل‌آپم را بكنم(كلاً خيلي نگران قبض‌ها و هزينه‌هاي من است. قبض مبايل. خريد لباس. هزينه‌ي دوره‌هاي آموزشي‌ام. كرايه ماشين‌ها. و كادوهايي كه براي ديگران مي‌خرم... ولي به اندازه‌ي يك دوريالي هم براي اين نگراني‌اش هزينه نمي‌كند.)
«گودر» چه چيز بدي است. عين ايـ.دز آدم را مي‌گيرد و ول نمي‌كند. تا بيايي به خودت بجنبي مي‌بيني nتا آدم را «فالو» كرده‌اي و آن عـ.ن‌ها هم هر شب nتا «آيتم» را «شر» مي‌كنند و تازه لينك‌هاي گودري وبلاگ‌نويست با آن پست‌هاي طولاني‌شان هي راه به راه دارند آپ مي‌كنند و نتيجه اين مي‌شود كه هر شب كه نيت مي‌كني سري به گودر بزني و بروي كپه‌ي مرگت را بگذاري، با دويست تا آيتم جديد نخوانده مواجه مي‌شوي و نمي‌تواني تصميم بگيري الان كدام را بخواني و كدام را نه و يا اصلاً گور باباي همه كني و از دم‌شان را «مارك از ريد» كني و انگار كني كه خوانده‌اي... يكهو مي‌بيني كه دو سه ساعت است پاي نت هستي و الأن ديگر دهانت سرو.يس شده از پول دايل‌آپ و تلفن‌اش و كم‌خوابي و زر زر پدرت با نخ دندان كوفتي‌اش درست بالاي سرت.
چاره چيست؟
كاش من هم اي‌دي‌اس‌الي، وايمكسي، واي‌فايي، كوفتي داشتم و اينقدر هزينه‌ي دايل‌آپ نمي‌دادم.
كاش من هم مثل خيلي از اين فالو شده‌هاي ديوث بيكار، مجبور نبودم صبح تا بوق سگ سر كار بروم و وقت داشتم پاي اينترنت بنشينم و هي بخوانم و نوت بگذارم و جملات قصار بنويسم و شر كنم.
كاش من هم يك پدر درست و درماني داشتم لااقل كه هي نيايد بالاي سرم نخ دندان بيندازد و بينگ‌بينگ كند و تف به سر و رويم بپاشد و بهم انتقاد كند. و در عوض انتقادات سازنده كمي بهم پول مي‌داد.
كاش من هم يك لپ‌تاپ آخرين مدل داشتم كه آن را با خودم توي تختم مي‌بردم و حتي با خودم سر كار و سفر مي‌بردمش و هرجا كه جمله‌ي قصاري بهم الهام مي‌شد فوراً ثبتش مي‌كردم و از ذهنم نمي‌پريد.
كاش من هم يك كمي بيشتر نبوغ و خلاقيت داشتم كه هي بنشينم و دنيا به تخـ.مم نباشد و هي حرف‌هاي قشنگ و باحال از خودم توليد كنم و با ديگران به اشتراك بگذارم و همه هي خوشحال بشوند و مرا روز به روز بيشتر دوست داشته باشند.
كاش من هم دغدغه‌ام فقط پول نبود و يك پشيزي هم به درد بشريت اهميت مي‌دادم و براي اعتـصاب كارگران فلان‌جا و تحصـن دانشجويان بهمان جا كيون خودم را پاره مي‌كردم و هي غيرت سيـاسي و ملي‌ام مي‌جوشيد و رگ گردنم براي درد مردم قلنبه مي‌شد.
كاش من هم كمي سواد فوتبالي و اطلاع از تيترهاي اخبار روزانه‌ي روزنامه‌ها و آگاهي از تيپ و مد و مدل گوشي و مدل ماشين و ساير سوژه‌هاي مورد علاقه‌ي مردم داشتم و هي ميامدم خوشمزگي مي‌كردم و تكه‌اي مي‌پراندم در اين موارد و هي دخترها و پسرها مي‌ريختند و برايم كامنت مي‌گذاشتند و موافقت و مخالفت مي‌كردند.
كاش من هم عاشق بودم و يا سن خر پير آسيابان را نداشتم و هجده بيست سالم بود و هي ميامدم براي مردم پست‌هاي عاشقانه با آيكون‌هاي گريان و عر زننده مي‌گذاشتم و هي شعرهاي عاشقانه روي گودر شر مي‌كردم تا همگان بدانند كه من چه قلب شكسته‌ي داغاني دارم و دلشان برايم بسوزد و هي مرا تأييد كنند و قربان دل چاك‌چاكم بروند.
كاش من هم به خدايي چيزي اعتقاد داشتم كه بيايم به خاطرش توي نت فعاليت‌هاي فرهنگي-عرزشي كنم و هي مردم را هدايت كنم و هي مذهبـ.ي‌نويسان و هم‌عقيدگان را به توان هزار تكثير و تأييد و شر و نوت و كامنت‌گذاري كنم و هي راديـكال‌ها و متفاوت‌نويس‌ها و مخالـفان را تكذيب و تكـفير و فحش‌كار و حذف كنم تا يك خدايي را آن بالاها از خودم خوشحال كرده باشم.
كاش من هم هنوز دل و دماغ خوشمزگي و خنداندن و براي دل ديگران چند كلمه نوشتن و بحث‌كردن بر سر سوژه‌ها را داشتم تا وبلاگ‌نويس و گودرنويس بهتري باشم.
كاش دنيا اينقدر پولكي نبود و يا لااقل براي من جور ديگري بود كه من هم آدم ديگري بشوم و دست كم اين پدر نخ‌دنداني را از زحمت هر شب يادآوري كردن آينده‌ي تاريكم معاف كنم.
كاش نخ‌دندان نبود... يا لااقل دندان نبود.
ولي هر آنكس كه «دندان» دهد، لاجرم «نخ دندان» دهد.
بلي! رسم روزگار چنين است.
________________________________________
پ.ن: ولي بي شوخي امروز صبح بعد شش ماه از شركت شاتل بهم زنگ زدند كه فردا صبح بيايند و مودم‌ام را تحويل بدهند و قراردادم را بياورند امضا كنم.  جان خودم حول حالنا الا اصل عشق و حال شد ديگه!

یکشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۰

161: به اصطلاح بستني

 نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 13:16 شماره پست: 198

مثل دقايق قبل از پريود است. بي‌حوصله وعصبي مي‌شوي. انگار كه خوابت بيايد يا شاش داشته باشي و در همان حال خودت را مجبور كرده‌باشي كه چهارصد تا آيتم شير شده‌ي گودر را هم بخواني و لايك بزني و شير كني. اگر تنها باشي و حواست به احوالات خودت باشد، آن انقباض كمي دردناك زير شكم را متوجه مي‌شوي. خالي شدنت از درون. احساس تهي شدن. هر كجا هستي دسته‌ي صندلي‌اي، لب ميزي، دستگيره‌ي در يخچالي، جلد سالنامه‌اي را حتي چنگ مي‌زني و مي‌داني كه الأن بايد بنشيني... حتي اگر امكان نشستن نباشد...
من اينطوري مي‌فهمم كه: بايد بنويسم...
مي‌روم سر يخچال و كيك-بستني دو روز مانده‌ي تولد داود را كه مينا برشي از آن را برايم توي ظرف دردار تپانده بود، از يخچال بيرون مي‌كشم و هيجان‌زده‌ام كه بدانم چه طعمي مي‌تواند داشته باشد. واقعيتش اينكه تمام طول دو روز گذشته را، هر وقت در يخچال را باز كرده‌ام، وسوسه شده‌ام مزه‌اش كنم و... درست همان وقت يا شكمم از صبحانه و نهار و شام پر بوده تا حلقم، يا وقتش نبوده و عجله داشته‌ام براي برداشتن ظرف سس يا بطري آب يا ميوه براي مهمان‌ها.
اما اين‌بار ساعت دوازده و ربع است و صبحانه تقريباً از معده‌ام تخليه شده و وقت نهار هم نشده و چون نيمه‌ي اول روز است، اشتهاي خوردن شيريني را دارم (نيمه‌ي دوم روز حالم از طعم شيرين به هم مي‌خورد). پس بهترين وقت است و كسي خانه نيست و من جلوي كامپيوترم و مي‌توانم با آرامش، اين موجود غريب و تجربه‌ي تازه را مزمزه كنم...
در ظرف را كه باز مي‌كنم متوجه مي‌شوم نصف بستني‌هاي كيك آب شده‌اند و از لابلاي طبقاتش راه افتاده‌اند به سمت كف ظرف. عيبي ندارد. هنوز نصفي‌اش سر جايش است. خامه و كاكائوي روي كيك را دوست ندارم پس از وسط شروع مي‌كنم.
واااااااااي!!!! نوك چنگالم كه به بستني‌ها (به اصطلاح بستني‌ها) برخورد مي‌كند متوجه مي‌شوم كه اين چه‌چيز ديگري غير بستني مي‌تواند باشد... مي‌شناسمش. اين حالت كش آمدن غير طبيعي‌اش را. اين حباب هاي درشت كف را. حال تهوع مي‌گيرم. سعي مي‌كنم تصورش نكنم. مدت‌ها كيك مي‌پخته‌ام و اين ماده چسبناك تهوع‌آور را خيلي خوب مي‌شناسم. اين بستني نيست:
اين كمي خامه با سفيده‌ي خام و زده شده‌ي تخم‌مرغ بوسيله‌ي همزن برقي است!
-    گـ.ه پدرا! اين بستنيه؟ حتماً بايد بريـنين توي هر چيزي؟
سعي مي‌كنم «به اصطلاح بستني»ها را كنار بزنم و يك تكه كيك ساده‌اش را مزه كنم. اما «به اصطلاح بستني»ها به همه‌جا ماليده‌اند و كيك هم خيس خورده. نزديك است كه عق بزنم. در ظرف را مي‌گذارم و چنگال را پرت مي‌كنم توي ظرفشويي. اين هم از تجربه‌ي طعم جديد در يك نيم‌روز بهاري نود.
با توجه به اينكه سین براي انجام كارهاي نهايي مهاجرت كانادا و كلاس‌هاي زبان فرانسه‌اش چند وقتي است سر كار نمي‌رود و توي خانه است، به جاي اينكه به مبايلش زنگ بزنم، يك غلط اضافي مي‌كنم و شماره خانه‌شان (خانه‌ي عمه) را مي‌گيرم. عمه جواب مي‌دهد. سلام و چطورم و چطوري و چطور است... كه مي‌گويد سین ديشب خانه‌ي دوستش شيما خوابيده و الان آنجاست. خوب قاعدتاً الأن بايد بگوييم خداحافظ و من زنگ بزنم روي مبايل سین. براي اينكه خيلي كنجكاو نشود مي‌گويم كه زنگ زده بودم كه بهش بگويم شب حوصله‌ي عروسي ساغر را ندارم و نمي‌آيم و منتظرم نباشد... كه عمه اين را تعبير مي‌كند به اينكه لابد من خوشم مي‌آيد كه درباره‌ي سوژه‌ي «عروسي» با يكي حرف بزنم و اينكه خودم كي قرار است عروس بشوم و دوست پسرم كي قرار است رسماً بيايد خواستگاري و اين حرف‌ها.
بحث عروسي همانا و به درازا كشيدن صحبت تا نيم ساعت همانا. بي‌حوصله و عصبي با ناخن‌هاي قرمزم روي ميز چوبي كامپيوتر مي‌كوبم... عمه دست بردار... اصلاً به تو چه؟... شماها واقعاً فكر مي‌كنيد اگر گوشه‌ي گليم دنيا را ول كنيد، هر كه رويش ايستاده با سر به قعر  جهنم سقوط مي‌كند؟... شماها فكر مي‌كنيد بند تنبان سرنوشت آدم‌هاي دور و برتان به انگشت كوچكه‌ي شما گره خورده؟... توصيه‌هايت را نگهدار براي خودت...
-    خب چرا زودتر نميان؟
-    چون خرداد ماه تازه درسش تموم ميشه؟ چه عجله‌ايه؟ بعدم نامزدي هرچي كوتاه‌تر بهتر.
-    آهان. راستي ميگي. آره... خب مي‌گم مزاحمت نشم. به سین ميگم كه نمياي... ولي ميگم نظر بابات چيه؟ از اونم راهنمايي بخواه.
-    عمه من از آخرين كسي كه توي اين دنيا راهنمايي بخوام اونه. اگه هر كاري رو پيشنهاد كنه، من برعكسش انجام ميدم. اون اگه بلد بود و چيزي ميدونست زندگي خودش اين وضع رو نداشت.
-    آهان. آره خب. ميگم مزاحمت نشم. خب برو. باشه به سین مي‌گم نمياي... ولي مي‌گم خب نظر سین رو چي؟ قبول داري؟ با اون مشورت كن!
نمي‌گويم كه عمه جان، دختر تو دو سال از من  كوچكتر است و مگر چقدر تجربه دارد كه براي من حرفي داشته باشد. و كاملاً تابلو است كه داري برنامه‌ريزي مي‌كني حرف‌هاي خودت و آن ناكس پدرم را توي دهان سین بگذاري و بهش ديكته كني كه به من تحويل بدهد. دست بردار پيرزن فضول.
هر دو سه دقيقه يك بار مي‌گويد كه ديگر مزاحمم نمي‌شود و به سین مي‌گويد كه من عروسي را نمي‌روم و... باز از سر نو شروع مي‌كند به قصه بافتن. ديگر دارد رواني‌ام مي‌كند. با ناخن‌هايم دارم ميز را خراطي مي‌كنم و الأن است كه يك اثر هنري چوبي خلق كنم.
-    ... يعني ميگم بالأخره خوبه آدم از ديگرون صلاح مشورت كنه. همين ساغر... نامزد اولشو يادته... ساغر توي آرايشگاه ناخنكاره... تو چرا نمي‌ري توي كار ناخن؟... ستاره ميگه شنيون بهتره... رنگ و مش؟... من مي‌گم توي يه كاري برو كه درآمدش بهتره و آسون‌تره... من مي‌گم يه نامزدي بگيرين و مخارجش رو نصف نصف با هم بدين و عروسي نگيرين... من مي‌گم خونه بخريد... من مي‌گم حالا بابات به جاي لوازم برقي خارجي، ايراني‌شو بهت بده. چه فرقي مي‌كنه؟ عين همن... من مي‌گم بعد عيد، صب برو آرايشگاه و عصر يه جا ديگه برو سر كار... من مي‌گم به دوست پسرت بگو زودتر بياد... من مي‌گم الأن نرو خونه‌ي خواهرت...
بهش نمي‌گويم كه عمه براي تعيين زاويه‌ي ريـدن بنده نسبت به خط افق، نسخه‌اي چيزي نداريد؟
آخرش وسط افاضاتش يكهو شروع مي‌كنم به خداحافظي و سلام رساندن و مجبورش مي‌كنم كه حرفش را قطع كند و بگويد خداحافظ و گورش را گم كند. به مردم نمي‌شود احترام گذاشت و به شعور خودشان محول كرد كه زمان خداحافظي را انتخاب كنند. اين مردم به ديكـتاتوري خو گرفته‌اند.
وسط صحبتم با عمه دوست پسرم هي مي‌آيد روي مبايلم و هي ريجكتش مي‌كنم و آخرش برايش از اين اس‌ام‌اس‌هاي آماده‌ي sorry, I`ll call later مي‌فرستم تا دست برمي‌دارد. از روز دوم عيد شمال است و هنوز برنگشته. دلخورم و با قربان صدقه رفتن از راه دور هم چيزي درست نمي‌شود. چه مي‌شود كرد؟
وقتي از ازدواج حرف مي‌زنيم داريم از چي حرف مي‌زنيم؟
وقتي از بستني حرف مي‌زنيم...
هنوز طعم «به اصطلاح بستني» كف حلقم ماسيده و حال تهوع دارم...
________________________________________
پ.ن: «به اصطلاح بستني» دارد روي تمام زندگيم بسط پيدا ميكند. كمك!!!

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

160: تحويل شما. خيرش را ببينيد!


 نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم اسفند 1389 ساعت 1:1 شماره پست: 197

آدم، شب عيدي كه ده و نيم شب از سر كار آمده خانه، با چه پست خارق العاده‌اي مي‌تواند وبلاگش را آپ كند.
نه... واقعاً همين الان دارم به همين فكر مي‌كنم و مي‌نويسم كه... برادرم بالاي سرم ايستاده و مي‌گويد كه يك‌كاره پاشده از خانه‌اش كوبيده آمده اينجا كه مرا خفت كند كه برايش دور موهايش را با موزر كوتاه كنم...
مي‌نويسم كه ديشب با مريم خورديم و او را گرفت و مرا نه و من فقط وانمود كردم كه گرفته و پاشدم بزن برقص راه انداختم و باهاش پاي پنجره عربده‌كشي راه انداختم كه يك شب دورهمی را خراب نكرده باشم و آدم عني نباشم...
مي‌نويسم كه امروز با مريم دعوايم شد. هر وقت مدتي باهاش رفت و آمد دارم كم‌كم اخلاق گـهش مي‌رود توي مخم تا  اينكه بالأخره طاقتم تمام شود و تر بزنم به هيكلش... از چهارراه وليعصر تا چهارراه مخبرالدوله با گولم پياده رفته بودم. آنهم بعد يك روز كاري آرايشگاه شب عيد كه از صب تا شب سر پا بوده‌ام و از خستگي داشتم سقط مي‌شدم. چرا؟ چون اين روزها گولم را خيلي كم ديده‌ام و خيلي كم برايش وقت گذاشته‌ام و حس كردم اينقدرش حق رابطه‌مان هست كه عليرغم خستگي باهاش پياده روي كنم. آنقدر خسته‌ام كه اجناس را پشت ويترين‌ها مي‌پسندم و حتي حال ندارم برويم توي مغازه و پرو كنم. بعد دختره زنگ زده كه برو براي لباس بچه‌ي فلان زنك آرايشگر دكمه و نوار اريب بخر. بي‌حوصله مي‌گويم: ااااااااااااه! ول كن بابا مريم. من حوصله... كه يكهو عين سگ پاچه‌ام را مي‌گيرد و جيغ جيغ راه مي‌اندازد و گوشي را رويم قطع مي‌كند.
ظرف يك ثانيه آمپرم مي‌رود روي هزار. اصلاً متوجه نمي‌شوم كه گولم دارد به كاپشن‌هاي حراجي اشاره مي‌كند و مي‌خواهد كه بايستيم و ببينيم... دستم را مي‌كشم و مي‌گويم: بيا بريم بابا. چي ميگي؟ كاپشن چه كوفتيه؟ آنقدر عصباني شده‌ام كه مي‌خواهم فحش ناموسي به زمين و زمان بكشم. اولش سعي مي‌كنم مثل هميشه رفتار متمدنانه‌اي در مقابل سليـطه‌بازي مريم داشته باشم و خودم را كنترل كنم و فقط دق دلم را سر گولم خالي كنم... همين‌طوري كه دارم برايش تعريف مي‌كنم كه قضيه‌ي تلفن چه بوده و چرا عصباني هستم، يكهو تصميم مي‌گيرم كه زنگ بزنم به مريم و حالش را اساسي بگيرم. حالا هي از گولم كه زنگ نزن و بيخيال شو و الأن عصبي هستي و محلش نگذار، و هي از من كه نع بايد زنگ بزنم برينم به اين. دو بار زنگ مي‌زنم و رد تماس مي‌دهد و بعد خاموش مي‌كند. توي فست فودي اصلاً چيزي از غذايم نمي‌فهمم از بس كه سعي مي‌كنم آن اس‌ام‌اس طولاني را چندين و چند باره براي مريم فوروارد كنم و هي نمي‌رود و هنوز هم نرسيده. عصبانيم. هنوز هم عصبانيم. حتي همين الأن.
مي‌نويسم كه امسال اولين سالي‌ است كه اينقدر براي سال تحويل لحظه شماري‌مي‌كنم. نه باذوق. كه با خستگي و بي‌تابي. بس كه اين سه هفته از صبح تا شب دويدم و جان كندم و هي با خودم گفتم درست است كه الأن عين آدميزاد زندگي نمي‌كنم، اما بعد عيد همه‌چيز به روال عادي‌اش بر مي‌گردد و مي‌توانم خودم را جمع و جور كنم و برنامه‌اي براي زندگيم بريزم.
اين چند ساله ابداً‌ احساسي نسبت به سال جديد و بهار و عيد نداشته‌ام. تمام ذوقم مي‌ميرد وقتي فقط به اين فكر مي‌كنم كه يك سال است كه سال جديد است. يك سال است كه داريم به سال بعد نزديك‌تر مي‌شويم. و مگر قرار است چه اتفاقي بيفتد كه اينقدر برايش ذوق مي‌كنيم و... درست عين روز تولد كه آدم احساس بزرگ شدن يا پيري يا تنهايي مي‌كند. اگر به ساعت نگاه كني، متوجه مي‌شوي كه هر حركت كوچكي كه عقربه‌ي ثانيه‌شمار رو به جلو مي‌كند، ديگر برگشتي توي كارش نيست. آن يك ثانيه از سي‌سالگي من هرگز دوباره تكرار نخواهد شد. و اين حقيقتي است كه هميشه در جريان است، چرا فقط روز تولد يا لحظه‌ي سال تحويل يادش مي‌افتيم و جو گير مي‌شويم؟
مي‌نويسم كه امشب وقتي وبلاگم را باز كردم ديدم كه طبق روال اين چند روزه انگار حياط خلوتي است كه تويش فقط خودم پرسه مي‌زنم. خبري نبود. آمار به شدت پايين آمده. كامنت‌ها هم. انگار همه به طرز باور نكردني‌اي درگير اين سال جديد شده‌اند. انگار باورشان شده چيز جديدي در جريان است.
به نظر شما معناي عبارت «كيلومتر 14 جاده كرج...» چيست؟ آن مكان قبل از اينكه جاده‌ي كرج از كنارش رد شود به كجا منسوب و تعيين مي‌شد؟ و قبل از اينكه اعداد و واحدهاي طول اختراع شوند، كيلومتر 14 يك جاده چه معنايي داشت؟
«خطوط را رها خواهم كرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم كرد
و از ميان شكل‌هاي هندسي محدود
به پهنه‌هاي حسي وسعت پناه خواهم برد...»
فروغ فرخزاد
وبلاگ‌نويسان هم به عادت همه‌ي ژورناليست‌ها عادت دارند در اين روزهاي پايان سال يا مثلاً در روز تولد خودشان يا وبلاگ‌شان از اين پست‌هاي اختتاميه و افتتاحيه تلاوت كنند. انگار كه براي كسي مهم است كه چه گـ.هي بوده‌اند و چه گـ.هي شده‌اند. من اما هرچه فكر مي‌كنم چيز جديدي، نكته‌اي، در نو شدن سال پيدا نمي‌كنم.
خب  چرا... شده كه اين روزها شكوفه‌اي بر سر شاخه‌اي غافلگيرم كرده باشد و يادم افتاده باشد كه هوا دارد گرم مي‌شود و اين اول بدبختي من به عنوان يك آدم گرمايي است... يا شده كه از ترافيك سنگين خيابان‌ها يادم بيفتدكه مردم چقدر پول دارند و چقدر حوصله‌شان مي‌رسد و چقدر ماز.وخيست‌اند كه اين كار را با خودشان مي‌كنند و شب عيد مي‌روند خريد... يا شده كه چشمم لباس بچگانه يا اسباب‌بازي‌اي را براي هليا بگيرد و به خودم بگويم: راستي يك وقتي كه در حال مرگ نبودم بروم براي اين بچه عيدي بخرم...
اما سال جديد هيچ معناي فلسفي، روحاني، آسماني، متافيزيكي...
آخ راستي گفتم متافيزيك!!!
اين سمانه (از بچه‌هاي آرايشگاه) ديگر دارد به مغزم تجا.وز مي‌كند از بس انرژي مي‌فرستد و ارتباط مي‌دهد و كيفيت مي‌گيرد! زنيكه! پاشده با خواهر مشنگش رفته از اين كلاس‌هاي انرژي درماني و اين كاسبي‌هاي جديد. حالا صبح تا شب روي سر مردم عوض رنگ و مش زدن، تر مي‌زند و هي هم براي‌شان دكتري مي‌كند و انرژي درماني‌شان مي‌كند.
مثلاً تنه‌ي يكي به يك تابلويي خورده بود و افتاده بود روي دست يك پيرزن غربتي از مشتري‌ها. حالا از او سليـ.طه بازي و غش و ضعف كردن و از اين ارتباط گرفتن و  و انرژي فرستادن!!! اه. عـنم گرفت از اين مباحث متافيزيكي تازه مد شده. خجالت بكشيد بابا.
حالا يك بار براي‌تان مي‌گويم كه تجربه‌ي من از اين گروه‌ها در سال 81 چه بود و چه ماجراها بر من رفت تا فهميدم كه زير قباي اين رهبران معنوي چه مي‌گذرد و افاضات‌شان از كجا مايه مي‌گيرد...
خلاصه ما كه اين سال را تحويل نمي‌گيريم. مسئوليت‌اش با هركه تحويل گرفت.
خيرش را ببينيد.

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

159: مرگ بر زنان خانه‌دار لعنتي!

 نوشته شده در شنبه بیست و یکم اسفند 1389 ساعت 23:31 شماره پست: 196

س.ن:
اول هر كي اومد بهم گزارش بده كه ميشه راحت نظر گذاشت و راحت صفحه‌ي وبلاگ باز ميشه يا نه. بعدش بقيه اش رو بخونين و نظر بدين لطفاً. احتمالاً مشكل كامل لود شدن صفحه بر طرف شده و نوار كناري رو هم مي‌بينيد يا نه؟
________________________________________
همين الان بحث جالبي بين من و يك خانم جوان ديگر در اتوبوس پيش آمد. خواهر و مادر من خانه‌دارند و هر دو زن داداشم و خودم كارمند. زن داداش اولي هنوز حسرت روزهاي خانه‌داريش را مي‌خورد.
شكايت از وضع كار و ترافيك خيابان را تا به حال از زن هاي مختلفي توي اين اتوبوس‌ها شنيده‌ام. اكثر زن‌هايي كه شاغل‌اند از وضعيت خود ناراضي بوده و به روزگار زنان خانه‌دار غبطه مي‌خورند. حالا بماند كه خانه‌دارها هم به خيالشان است كه كار كردن مدينه‌ي فاضله است و حقوق خوب و استقلال اقتصادي و قدرت تصميم‌گيري در زندگي مشترك و عشق و حال انتظارشان را مي‌كشيده و اينها بهش گفته‌اند «نه» و تپيده‌اند توي خانه و خر حمالي مي‌كنند.
خر حمالي:
خانم خانه‌دار محترم! تو با سوژه‌هايي مواجهي كه يك زن شاغل برايشان تره هم خرد نمي‌كند. دنياي تو دنياي متغير و تفكيك‌نشده، اقتصادي نشده، اندازه‌بندي نشده و ولنگاري است كه در آن هر گلي بزني به سر خودت زده‌اي:‌خانه‌ي خودت است و جهيزيه‌ي خودت و شوهر خودت است كه بهت زور مي‌گويد. مردي كه مخارجت را مي‌دهد و صبح تا شب به خاطر تو عين خر كار مي‌كند.
اول و آخر محاسبات عددي تو، انجام چهار عمل  اصلي (جمع و تفريق و ضرب و تقسيم) بر حقوق سر ماه شوهر بينوايت است.
كمبود هميشگي وقت، ترافيك خيابان، نهار را سرپا خوردن بدون ماست و سالاد و ترشي و نوشابه و دوغ، هر دقيقه در استرس بودن، هر ساعت بين سه تا سي عدد حرف كلفت و مفت و ناروا از رؤسا و همكاران شنيدن، ساعتي هزار بار حلال شدن هر ريال حقوق سر ماهت به كامت.
حقوق سر ماه:
زن‌هاي خانه‌دار عزيز دل! سيصد و سي هزار تومان براي شما پول است. اگر هر روز برويد سر كار،‌ خواهيد ديد كه تمامش كرايه ماشين و پول بنزين و كفش و لباس و قبوض‌تان خواهد شد.
يا برعكس: اين پول‌ها براي شما پول نيست، وقتي فيس تو فيس آقاي شوهر مي‌ايستيد و يك ميليون تومان ازش درخواست مساعده مي‌فرماييد براي عوض كردن اجاق گازتان با آخرين مدل بازار يا عوض كردن سرويس طلاي‌تان با مد امسال.
اصولاً بحث پول براي شما چهره‌ي ديگري دارد، متأسفانه.
شما نمي‌دانيد كه هر دقيقه از روز‌هاي باقيمانده‌ي زندگي‌تان را در ازاي حقوق آخر ماه به آقاي رئيس «پيش فروش» خواهيد كرد.
شما نمي‌دانيد كه آزادي‌تان را براي حرف زدن با مبايل، براي بگو بخند با همكاران، براي نگاه كردن از پنجره به برف زمستان يا شكوفه‌هاي بهار، براي گوش دادن موزيك‌هاي مورد علاقه با هندز فري مبايل و براي هر كار ديگري كه در حيطه‌ي كاري نباشد و براي آقاي رئيس پولساز نباشد، از دست خواهيد داد.
شما نمي‌دانيد كه ديگر يك وعده غذا عين آدميزاد نخواهيد خورد.
شما نمي‌دانيد كه هر روز چهار ساعت (رفت و برگشت) يك لنگ‌پا توي اتوبوس و مترو با مردم نبرد تن به تن خواهيد كرد و كفش تميزتان را لگد مي‌كنند و هل‌تان مي‌دهند و اشياء داخل كيف‌تان را در اثر فشارات وارده مي‌شكنند و جيب‌تان را مي‌زنند و صداي گدايان پاكستاني و افغاني و دستفروشان كُرد و جنوبي، و حاجي‌فيروزهاي سرخ و سياه اين روزهاي دم عيد، پرده‌ي گوشتان را جر مي‌دهد.
شما نمي‌دانيد كه سر كار كه هستيد خيلي روزها از صبح تا شب، حتي پانزده دقيقه باسـن‌تان با صندلي روبوسي نمي‌كند. كه صبح تا شب مقنعه بيخ گلوي‌تان را چسبيده و پايتان توي كفش ميخچه و قارچ مي‌زند.
شما نمي‌دانيد كه براي خاطر تايپ يك نامه نيم صفحه‌اي، بيست مرتبه تا اتاق رئيس مي‌رويد و هي اصلاحيه را تحويل مي‌گيريد و اصلاح شده را تحويل مي‌دهيد و باز از سر نو.
شما نمي‌دانيد چقدر تحقير مي‌شويد و چقدر شخصيت‌تان خرد مي‌شود و چقدر فشار رواني بهتان وارد مي‌شود و حرف زور مي‌شنويد.
.
.
.
شما نمي‌دانيد... و همين است كه مي‌توانيد در ازاي خوابيدن بغل آقاي شوهر و لباس پوشيدن (گاهاً) به ميل او و كمي سگ نبودن و مراعات احوالات آدمي مثل خودتان در فضاي خانه‌تان، مرتب دست‌تان را طلبكارانه جلويش دراز كنيد و حق خود را بطلبيد و خرجي‌تان را بخواهيد و چيزي حتي فراتر از اين.
حيف كه آدميزاد به تدريج خودش را با شرايط وفق مي‌دهد... حيف كه آدميزاد جان سگ دارد... اگرنه شما اگر سر كار مي‌رفتيد، در پايان روز اول كاري‌تان، توي مسير برگشت، خودتان را از بالاي پلي چيزي پرت مي‌كرديد پايين و خلاص.
مادر عزيزم! كه هر شب تا پايم به خانه مي‌رسد پاچه‌ام را مي‌دري كه چرا ظرف نمي‌شويي و چرا جارو نمي‌كني... كه وقتي ازت مي‌پرسم: شام چي داريم؟ در جواب من كلمات قصار مي‌گويي كه: دو تا سيب‌زميني رنده كن يه كوكويي درست كن ما هم بخوريم! به خدا اگر در پايان يك روز كاري كه از صبح حتي يك ربع روي صندلي ننشسته‌اي كسي اين جمله را تحويلت بدهد، احساس مي‌كني درست در همان لحظه درد زايمان زودرس مي‌گيري!!!
چطور به خودت حق مي‌دهي كه صبح تا شب دنبال ددر و مهماني و اينجا و آنجا باشي و شب حتي يك شام هم درست نكرده باشي و تازه در جواب شكوه‌ و شكايت من از كار، در بيايي بگويي: واسه كي كار مي‌كني؟ خودت... خانم جان تو براي كه كار مي‌كني؟ شوهرت. براي كسي كه خرجت را مي‌دهد و درست نقش آقاي رئيس را دارد براي بنده. پس اگر گفت بمير هم بايد بميري. اگر حرف زور زد بايد بگويي چشم. اگر كم‌كاري كني حق دارد اخراج يا تنبيه يا كسر از حقوقت كند؟ يا به روش سنتي چند ضربه شلاقت بزند... خوب است؟
خواهر متأهل عزيزم! كه توان مالي مرا در خريدن يك انگشتري بدلي پنج هزار توماني، به حساب اوج آزادي و استقلال مالي و تمكن من مي‌گذاري... تو نمي‌داني كه داشتن يك انگشتر بدلي درپيت و يك شال ارزان قيمت و چند تا لاك و جي‌جي بيجي و لوازم آرايش، به آنهمه جر خوردن نمي‌ارزد.
وقتي ساعت ده شب شوهرت را براي خريد my baby و شير خشك و خمير دندان، پنج طبقه بالا و پايين مي دواني... وقتي ليست خريد را مي‌دهي و موقع تحويل اگر يك قلمش ناقص باشد به قطعات مساوي تقسيم‌اش مي‌كني...به ياد بياور كه در زندگي من، كسي به نام شوهر نيست كه مسئول تمام اين ليست‌هاي بي‌پايان خريد و بالا پايين دويدن‌ها و پول آوردن‌ها باشد... خودم هستم. تنها خودم كه بار تمام اين‌ها را به دوش مي‌كشم. و مضاف بر اين‌ها تنهايي در رختخواب بدون تجربه‌ي لذت جنـ.سي و حضور شانه‌هايي تسلادهنده در پايان يك روز وحشتناك كاري... چيزي به نام سـ.كس كه تو آن را به شوهرت مي‌فروشي و در ازايش پول (نفقه و مهريه) مي‌گيري و وانمود مي‌كني كه يك برده‌ي جنـ.سي هستي كه هرگز هيچ لذتي در اين ميانه نمي‌برد.
وقتي روزي چهل و هشت مرتبه به شوهرت تلفن مي‌زني كه بهش خرده فرمايش كني و يا هفت تا قرآن در ميان، صداي يك ضعيفه‌ي كارمندي را در شعاع يك كيلومتري‌اش بشنوي و خشتكش را پرچم كني، يادت باشد كه من در حين كار حتي وقت ندارم از هر ده تلفن دوست پسرم، يكيش را جواب بدهم، و اگر هم يكي را جواب بدهم اينطوري است: سلام عزيزم. مرسي. زود بگو، وقت ندارم سرم شلوغه... و آنقدر اين جواب ندادن‌ها و سردي‌ها و خستگي‌هاي كاري روي سر رابطه‌مان هوار مي‌شود كه كم‌كم بدون اينكه بدانيم از هم فاصله مي‌گيريم.
خانم خانه‌دار دوست‌داشتني! تو در سياره‌ي كوچكت، زير حباب شيشه‌اي كوتاه و حقيرت، گل سرخ شازده‌كوچولويت هستي. قدر روزهاي خوشت را بدان و الكي درباره‌ي حقوق زن زر نزن. حقوق زن سوژه‌ايست كلاً در ارتباط با زناني كه پا به پاي مردان جان مي‌كنند و حتي بيشتر از آنان.
نمي‌گويم كاري كه تو مي‌كني درست نيست. چرا اتفاقاً درستش همان كاريست كه تو مي‌كني: مثل خانم‌ها توي خانه‌ي خود ملكه بودن و فرمانروايي كردن و حرف زور نشنيدن و اگر شنيدن از كسي شنيدن كه دست كم حقي به گردنت دارد... ولي موقعيت خودت را درست تحليل كن و دو دستي به آسايش و آرامش و رفاه‌ات بچسب و هرگز آرزو نكن كه از خانه بيرون بيايي و شاغل باشي.
به قول فروغ:
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز كنج ميله‌هاي قفس خوش نبوده‌ام...
________________________________________
پ.ن: تصميم گرفته بودم تا عيد آپ نكنم. يعني هيچ نيرويي نمي‌توانست وادارم كند كه با اين خستگي و جان كندن عين سگ از صبح تا شب، بيايم اينجا را هم آپ كنم... ولي من آن ديوانه‌اي هستم كه هميشه در سخت‌ترين شرايط با خودم لج مي‌كنم و كم نمي‌آورم.
اين پست را توي اتوبوس بعد حرف زدن با يك زن جوان در رابطه با اشتغال زنان نوشتم. چطور است يك سري پست با موضوع «اتوبوسيه» بنويسم؟ تأملات اتوبوسي‌ام خيلي زياد است.

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

158: اگر عصري از عصرهاي زمستان سر فيضيه دختري...

نوشته شده در جمعه سیزدهم اسفند 1389 ساعت 23:22 شماره پست: 194

به نظر من (صدايم را با سرفه‌اي كوچك صاف مي‌كنم) تراژيك‌ترين جاي دنيا شهر كتاب است. (صداي ماشين‌هاي خيابان).

وقتي وارد شهر كتاب مي‌شوي اول يك بوي خيلي شيرين (مكث) خيلي نوستالژيك و دوست داشتني، ميزند توي بيني‌ات. اين بوي لوازم التحرير است. بوي بچگي (يك نفس عميق) ماژيك، روان‌نويس، پاك‌كن، مداد، چوب، پلاستيك (مكث) بوي كاغذ، بوي همه‌ي چيزهايي كه مي‌تواند به آدمي مثل من ربط داشته باشد.

ترس برت مي‌دارد از اينهمه خودكار، روان‌نويس، پاك‌كن و لوازم التحرير و مقواهاي رنگارنگ، اينهمه تنوع. زمان ما يك پاك‌كن جوهري بود و يك مارك بالون و يك مارك فاكتيس. حالا هزارجور مارك هست.

چكار ميكني؟ مي‌روي جلو. مي‌گويي: خوب! نمي‌خوام بخرم. مي‌خوام فقط ببينم... مي‌چرخي و مي‌چرخي و مي‌چرخي... چه مي‌بيني؟ خودكارهايي با انواع رنگ‌هاي قشنگ... بنفش، سبز، صورتي... همه‌ي رنگ‌هايي كه دلت مي‌خواسته يك زماني با آن‌ها بنويسي...(صداي بوق يك ماشين) دفترهايي كه به طرز وحشتناكي قشنگ هستند (نمي‌دانم اين كدام ديوثي است كه دست از بوق بوق برنمي‌دارد؟)

هرچقدر كه مي‌خواهي مقاومت كني و نخري نمي‌شود. آخر يك روان‌نويس براي چه بايد دو سه هزارتومان قيمت داشته باشد؟ يك چيز مصرفي در حد خودكار بيك كه مثلاً بايد صد تومان بيرزد. واقعاً چرا؟ وقتي كه چين وجود دارد با آن قيمت‌هاي ارزانش... چرا يك روان‌نويس بايد قيمتش اين باشد و بعد هم زرتي توي كيفت خشك بشود؟ (بوق)

مي‌دانيد من توي شهر كتاب در مقابل آنهمه تنوع لوازم نقاشي، فني، مهندسي، طراحي، كف مي‌كنم. وسوسه مي‌شوم با آن پاستل ها... وااااااااااااااااي (اين را از ته دل و كشيده ادا مي‌كنم)... آن پاستل‌ها را بگيري توي دستت عين بچه‌اي كه يك تكه گچ از مدرسه كش رفته و با آن ديوارهاي همسايه‌ها و آسفالت خيابان را پر از فحش مي‌كند... حس كشيده شدن پاستل نرم و نيمه روغني، روي مقواي زبر... با آن رنگ‌هاي زيبا... ارغواني، آبي فيروزه‌اي، سبز (اينجا نمي‌دانم چرا آه كشيده‌ام)...

از جلوي مداد رنگي‌ها كه رد مي‌شوي مي‌گويي حداقل براي هليا بخرم... خودكارها چقدر الكي گرانند... پاك‌كن‌ها: به چه دردم مي‌خورند؟ من كه ديگر با مداد نمي‌نويسم... مداد‌ها: مداد ديگر چيست؟ نوكش توي كيف مي‌شكند و حالا بايد دنبال تراش برايش بگردي... جامدادي‌ها: مال كسي است كه مدرسه مي‌رود و لوازم التحرير  زياد دارد... خوب! با اين حساب باز هم همان خودكارها مي‌مانند و روان‌نويس‌ها كه همراه يك سالنامه كوچك توي كيف، مي‌تواني سر و ته نوشتن را هم بياوري و حل‌اش كني.

دفترها... واااااااااااااااااااي (آب دهانم را قورت مي‌دهم انگار كه بستني نسكافه جلويم باشد) با آن جلد‌هاي بست دار با طرح‌هاي كوبيسم... ضعف مي‌كني... يك دفتر يادداشت كوچك چقدر مي‌تواند قشنگ باشد... به خودت مي‌گويي:‌ آخه اين به چه درد من مي‌خوره؟‌ ظرف يه هفته همش رو سياه مي‌كنم مني كه كارم نوشتنه. نمي‌خوام توش جملات قصار عاشقانه بنويسم بدم دوست پسرم بخونه. مي‌خوام پست‌هاي دو سه صفحه‌اي وبلاگمو بنويسم... خوب! از خير اين‌ها هم بايد بگذري.

پس از اين شهر كتاب به گندگي چه به درد تو مي‌خورد؟ اينهمه چيز الكي زيبا... يكدفعه به خودت مي‌آيي و مي‌گويي شايد اين‌ها به درد نخور نيستند، شايد حوزه‌ي كاري تو عوض شده! يك زماني نقاشي مي‌كردي و براي يك نقاش خيلي از اين وسايل لازم است... يك زماني طراحي مي‌كردي. اين ذغال‌ها... اين مدادهاي كنته‌ي قهوه‌اي و سفيد و سياه و اين مقواها، براي يك طراح ابزار كار است... حتي اين گلدان‌هاي كاكتوس فروشي كه كنار بخش صندوق گذاشته‌اند براي بعضي‌ها به درد مي‌خورد. اما تو كه حتي براي گلدان‌هاي خودت هم جا نداشتي و دادي‌شان به ميترا...

تويي كه جدا افتادي... تويي كه مال اينجا نيستي... يكهو دردت مي‌آيد... (دختري به ديگري سلام مي‌كند)... مي‌بيني از آن چيزي كه دلت مي‌خواسته خيلي خيلي دور افتادي. چه شده‌اي تو؟ يك حمال... كه با ارزان‌ترين لوازم‌التحرير كارش راه ميفتد. كسي كه با همين چيزهاي پيش پا افتاده مي‌توانست يك نويسنده‌ي درست و حسابي بشود... و نشد... چرا؟ چون براي نويسندگي «وقت» لازم است.

نويسنده‌اي كه در اتوبوس و تاكسي بنويسد... صبح‌ها در حال چرت زدن از بي‌خوابي شب و شب‌ها در حال چرت زدن از خستگي كار روز... اينجور نويسنده‌اي چه مي‌خواهد بشود؟ چه سوژه‌هايي مي‌تواند داشته باشد؟ دايره‌ي موضوعي‌اش چقدر است؟ هيچ. هيچ به هيچ... (آهي عميق)

پس شهر كتاب... براي آدمي مثل من... خيلي... خيلي... نوستالژيك است... و... (با تأكيد) تراژيك! براي آدمي كه همه‌ي گذشته‌اش در اين شهر كتاب، مي‌آيد جلوي چشمش... همه‌ي چيزهاي نداشته‌اش...

دو تا دختر با سگ كوچك‌شان از شهر كتاب خريد مي‌كنند (همان لحظه يكي‌شان از در بيرون آمد و به ديگري كه سگه را بيرون نگه‌داشته بود ملحق شد)... چه مانده از تو؟ از طراحي چهره‌ات ماند «آرايشگري»... از داستان‌نويسي‌ات ماند «وبلاگ نويسي»... مربي رانندگي بودي و چهار سال است پشت فرمان ماشيني ننشسته‌اي و رانندگي هم از يادت رفته...

باعث همه‌ي اينها... (آهي عميق) شهر كتاب است... اين آدمي كه حالا غم دنيا روي دلش نشسته در اين غروب زمستان و آسمان پر از ابرهاي صورتي‌اش كه رنگ ماژيك‌ها و پاستل‌هاي شهر كتاب را برايش تداعي مي‌كند... پايش را گذاشت توي شهر كتاب و بدون خريدن چيزي، با يك كوله‌بار درد و خاطره و نداشته‌ها بيرون آمد... كه آدمي كه عاشق نوشتن و گل‌ها و كاكتوس ها بود،‌حالا تمام زندگي‌اش شده پشت ميز نشستن و حرف زور شنيدن و تايپ كردن نامه‌هايي به بانك‌ها و شركت‌ها و رؤساي رده‌‌ي بالاي ادارات رده پايين...

سر خيابان فيضيه... عصر پنجشنبه... در حالي كه مثانه‌ات از ادرار دارد منفجر مي‌شود و صداي ماشين‌هايي كه از نياوران رد مي‌شوند صدايت را خط‌خطي مي‌كند و تو فقط براي گذراندن وقت تا رسيدن عشقت، مجبور شده‌اي دقايقي  را در شهر كتاب بگذراني...

من عاشق آن روان‌نويس قرمز آلبالويي بودم... مارك استدلر... من عاشقش بودم، به كه بگويم...

خوب! گولم آمد...

(صداي گولم: سلام گولي خوشگله. چطوري؟ كي بهت زنگ زده بود؟

صداي من: كسي بهم زنگ نزده بود... داشتم صداي خودمو ضبط مي‌كردم...

صداي گولم: كجا بريم حالا؟

صداي من: بالا... جمشيديه...

صداي باز شدن در تاكسي... كات)
________________________________________

پ.ن: ممكن است حين تايپ كردن زبان گفتاري به صورت ادبي و نوشتاري، يك جاهايي از دستم در رفته باشد و كلماتي را به همان صورت ادا شده تايپ كرده باشم. شرمنده.