یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

160: تحويل شما. خيرش را ببينيد!


 نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم اسفند 1389 ساعت 1:1 شماره پست: 197

آدم، شب عيدي كه ده و نيم شب از سر كار آمده خانه، با چه پست خارق العاده‌اي مي‌تواند وبلاگش را آپ كند.
نه... واقعاً همين الان دارم به همين فكر مي‌كنم و مي‌نويسم كه... برادرم بالاي سرم ايستاده و مي‌گويد كه يك‌كاره پاشده از خانه‌اش كوبيده آمده اينجا كه مرا خفت كند كه برايش دور موهايش را با موزر كوتاه كنم...
مي‌نويسم كه ديشب با مريم خورديم و او را گرفت و مرا نه و من فقط وانمود كردم كه گرفته و پاشدم بزن برقص راه انداختم و باهاش پاي پنجره عربده‌كشي راه انداختم كه يك شب دورهمی را خراب نكرده باشم و آدم عني نباشم...
مي‌نويسم كه امروز با مريم دعوايم شد. هر وقت مدتي باهاش رفت و آمد دارم كم‌كم اخلاق گـهش مي‌رود توي مخم تا  اينكه بالأخره طاقتم تمام شود و تر بزنم به هيكلش... از چهارراه وليعصر تا چهارراه مخبرالدوله با گولم پياده رفته بودم. آنهم بعد يك روز كاري آرايشگاه شب عيد كه از صب تا شب سر پا بوده‌ام و از خستگي داشتم سقط مي‌شدم. چرا؟ چون اين روزها گولم را خيلي كم ديده‌ام و خيلي كم برايش وقت گذاشته‌ام و حس كردم اينقدرش حق رابطه‌مان هست كه عليرغم خستگي باهاش پياده روي كنم. آنقدر خسته‌ام كه اجناس را پشت ويترين‌ها مي‌پسندم و حتي حال ندارم برويم توي مغازه و پرو كنم. بعد دختره زنگ زده كه برو براي لباس بچه‌ي فلان زنك آرايشگر دكمه و نوار اريب بخر. بي‌حوصله مي‌گويم: ااااااااااااه! ول كن بابا مريم. من حوصله... كه يكهو عين سگ پاچه‌ام را مي‌گيرد و جيغ جيغ راه مي‌اندازد و گوشي را رويم قطع مي‌كند.
ظرف يك ثانيه آمپرم مي‌رود روي هزار. اصلاً متوجه نمي‌شوم كه گولم دارد به كاپشن‌هاي حراجي اشاره مي‌كند و مي‌خواهد كه بايستيم و ببينيم... دستم را مي‌كشم و مي‌گويم: بيا بريم بابا. چي ميگي؟ كاپشن چه كوفتيه؟ آنقدر عصباني شده‌ام كه مي‌خواهم فحش ناموسي به زمين و زمان بكشم. اولش سعي مي‌كنم مثل هميشه رفتار متمدنانه‌اي در مقابل سليـطه‌بازي مريم داشته باشم و خودم را كنترل كنم و فقط دق دلم را سر گولم خالي كنم... همين‌طوري كه دارم برايش تعريف مي‌كنم كه قضيه‌ي تلفن چه بوده و چرا عصباني هستم، يكهو تصميم مي‌گيرم كه زنگ بزنم به مريم و حالش را اساسي بگيرم. حالا هي از گولم كه زنگ نزن و بيخيال شو و الأن عصبي هستي و محلش نگذار، و هي از من كه نع بايد زنگ بزنم برينم به اين. دو بار زنگ مي‌زنم و رد تماس مي‌دهد و بعد خاموش مي‌كند. توي فست فودي اصلاً چيزي از غذايم نمي‌فهمم از بس كه سعي مي‌كنم آن اس‌ام‌اس طولاني را چندين و چند باره براي مريم فوروارد كنم و هي نمي‌رود و هنوز هم نرسيده. عصبانيم. هنوز هم عصبانيم. حتي همين الأن.
مي‌نويسم كه امسال اولين سالي‌ است كه اينقدر براي سال تحويل لحظه شماري‌مي‌كنم. نه باذوق. كه با خستگي و بي‌تابي. بس كه اين سه هفته از صبح تا شب دويدم و جان كندم و هي با خودم گفتم درست است كه الأن عين آدميزاد زندگي نمي‌كنم، اما بعد عيد همه‌چيز به روال عادي‌اش بر مي‌گردد و مي‌توانم خودم را جمع و جور كنم و برنامه‌اي براي زندگيم بريزم.
اين چند ساله ابداً‌ احساسي نسبت به سال جديد و بهار و عيد نداشته‌ام. تمام ذوقم مي‌ميرد وقتي فقط به اين فكر مي‌كنم كه يك سال است كه سال جديد است. يك سال است كه داريم به سال بعد نزديك‌تر مي‌شويم. و مگر قرار است چه اتفاقي بيفتد كه اينقدر برايش ذوق مي‌كنيم و... درست عين روز تولد كه آدم احساس بزرگ شدن يا پيري يا تنهايي مي‌كند. اگر به ساعت نگاه كني، متوجه مي‌شوي كه هر حركت كوچكي كه عقربه‌ي ثانيه‌شمار رو به جلو مي‌كند، ديگر برگشتي توي كارش نيست. آن يك ثانيه از سي‌سالگي من هرگز دوباره تكرار نخواهد شد. و اين حقيقتي است كه هميشه در جريان است، چرا فقط روز تولد يا لحظه‌ي سال تحويل يادش مي‌افتيم و جو گير مي‌شويم؟
مي‌نويسم كه امشب وقتي وبلاگم را باز كردم ديدم كه طبق روال اين چند روزه انگار حياط خلوتي است كه تويش فقط خودم پرسه مي‌زنم. خبري نبود. آمار به شدت پايين آمده. كامنت‌ها هم. انگار همه به طرز باور نكردني‌اي درگير اين سال جديد شده‌اند. انگار باورشان شده چيز جديدي در جريان است.
به نظر شما معناي عبارت «كيلومتر 14 جاده كرج...» چيست؟ آن مكان قبل از اينكه جاده‌ي كرج از كنارش رد شود به كجا منسوب و تعيين مي‌شد؟ و قبل از اينكه اعداد و واحدهاي طول اختراع شوند، كيلومتر 14 يك جاده چه معنايي داشت؟
«خطوط را رها خواهم كرد
و همچنين شمارش اعداد را رها خواهم كرد
و از ميان شكل‌هاي هندسي محدود
به پهنه‌هاي حسي وسعت پناه خواهم برد...»
فروغ فرخزاد
وبلاگ‌نويسان هم به عادت همه‌ي ژورناليست‌ها عادت دارند در اين روزهاي پايان سال يا مثلاً در روز تولد خودشان يا وبلاگ‌شان از اين پست‌هاي اختتاميه و افتتاحيه تلاوت كنند. انگار كه براي كسي مهم است كه چه گـ.هي بوده‌اند و چه گـ.هي شده‌اند. من اما هرچه فكر مي‌كنم چيز جديدي، نكته‌اي، در نو شدن سال پيدا نمي‌كنم.
خب  چرا... شده كه اين روزها شكوفه‌اي بر سر شاخه‌اي غافلگيرم كرده باشد و يادم افتاده باشد كه هوا دارد گرم مي‌شود و اين اول بدبختي من به عنوان يك آدم گرمايي است... يا شده كه از ترافيك سنگين خيابان‌ها يادم بيفتدكه مردم چقدر پول دارند و چقدر حوصله‌شان مي‌رسد و چقدر ماز.وخيست‌اند كه اين كار را با خودشان مي‌كنند و شب عيد مي‌روند خريد... يا شده كه چشمم لباس بچگانه يا اسباب‌بازي‌اي را براي هليا بگيرد و به خودم بگويم: راستي يك وقتي كه در حال مرگ نبودم بروم براي اين بچه عيدي بخرم...
اما سال جديد هيچ معناي فلسفي، روحاني، آسماني، متافيزيكي...
آخ راستي گفتم متافيزيك!!!
اين سمانه (از بچه‌هاي آرايشگاه) ديگر دارد به مغزم تجا.وز مي‌كند از بس انرژي مي‌فرستد و ارتباط مي‌دهد و كيفيت مي‌گيرد! زنيكه! پاشده با خواهر مشنگش رفته از اين كلاس‌هاي انرژي درماني و اين كاسبي‌هاي جديد. حالا صبح تا شب روي سر مردم عوض رنگ و مش زدن، تر مي‌زند و هي هم براي‌شان دكتري مي‌كند و انرژي درماني‌شان مي‌كند.
مثلاً تنه‌ي يكي به يك تابلويي خورده بود و افتاده بود روي دست يك پيرزن غربتي از مشتري‌ها. حالا از او سليـ.طه بازي و غش و ضعف كردن و از اين ارتباط گرفتن و  و انرژي فرستادن!!! اه. عـنم گرفت از اين مباحث متافيزيكي تازه مد شده. خجالت بكشيد بابا.
حالا يك بار براي‌تان مي‌گويم كه تجربه‌ي من از اين گروه‌ها در سال 81 چه بود و چه ماجراها بر من رفت تا فهميدم كه زير قباي اين رهبران معنوي چه مي‌گذرد و افاضات‌شان از كجا مايه مي‌گيرد...
خلاصه ما كه اين سال را تحويل نمي‌گيريم. مسئوليت‌اش با هركه تحويل گرفت.
خيرش را ببينيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر