جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

158: اگر عصري از عصرهاي زمستان سر فيضيه دختري...

نوشته شده در جمعه سیزدهم اسفند 1389 ساعت 23:22 شماره پست: 194

به نظر من (صدايم را با سرفه‌اي كوچك صاف مي‌كنم) تراژيك‌ترين جاي دنيا شهر كتاب است. (صداي ماشين‌هاي خيابان).

وقتي وارد شهر كتاب مي‌شوي اول يك بوي خيلي شيرين (مكث) خيلي نوستالژيك و دوست داشتني، ميزند توي بيني‌ات. اين بوي لوازم التحرير است. بوي بچگي (يك نفس عميق) ماژيك، روان‌نويس، پاك‌كن، مداد، چوب، پلاستيك (مكث) بوي كاغذ، بوي همه‌ي چيزهايي كه مي‌تواند به آدمي مثل من ربط داشته باشد.

ترس برت مي‌دارد از اينهمه خودكار، روان‌نويس، پاك‌كن و لوازم التحرير و مقواهاي رنگارنگ، اينهمه تنوع. زمان ما يك پاك‌كن جوهري بود و يك مارك بالون و يك مارك فاكتيس. حالا هزارجور مارك هست.

چكار ميكني؟ مي‌روي جلو. مي‌گويي: خوب! نمي‌خوام بخرم. مي‌خوام فقط ببينم... مي‌چرخي و مي‌چرخي و مي‌چرخي... چه مي‌بيني؟ خودكارهايي با انواع رنگ‌هاي قشنگ... بنفش، سبز، صورتي... همه‌ي رنگ‌هايي كه دلت مي‌خواسته يك زماني با آن‌ها بنويسي...(صداي بوق يك ماشين) دفترهايي كه به طرز وحشتناكي قشنگ هستند (نمي‌دانم اين كدام ديوثي است كه دست از بوق بوق برنمي‌دارد؟)

هرچقدر كه مي‌خواهي مقاومت كني و نخري نمي‌شود. آخر يك روان‌نويس براي چه بايد دو سه هزارتومان قيمت داشته باشد؟ يك چيز مصرفي در حد خودكار بيك كه مثلاً بايد صد تومان بيرزد. واقعاً چرا؟ وقتي كه چين وجود دارد با آن قيمت‌هاي ارزانش... چرا يك روان‌نويس بايد قيمتش اين باشد و بعد هم زرتي توي كيفت خشك بشود؟ (بوق)

مي‌دانيد من توي شهر كتاب در مقابل آنهمه تنوع لوازم نقاشي، فني، مهندسي، طراحي، كف مي‌كنم. وسوسه مي‌شوم با آن پاستل ها... وااااااااااااااااي (اين را از ته دل و كشيده ادا مي‌كنم)... آن پاستل‌ها را بگيري توي دستت عين بچه‌اي كه يك تكه گچ از مدرسه كش رفته و با آن ديوارهاي همسايه‌ها و آسفالت خيابان را پر از فحش مي‌كند... حس كشيده شدن پاستل نرم و نيمه روغني، روي مقواي زبر... با آن رنگ‌هاي زيبا... ارغواني، آبي فيروزه‌اي، سبز (اينجا نمي‌دانم چرا آه كشيده‌ام)...

از جلوي مداد رنگي‌ها كه رد مي‌شوي مي‌گويي حداقل براي هليا بخرم... خودكارها چقدر الكي گرانند... پاك‌كن‌ها: به چه دردم مي‌خورند؟ من كه ديگر با مداد نمي‌نويسم... مداد‌ها: مداد ديگر چيست؟ نوكش توي كيف مي‌شكند و حالا بايد دنبال تراش برايش بگردي... جامدادي‌ها: مال كسي است كه مدرسه مي‌رود و لوازم التحرير  زياد دارد... خوب! با اين حساب باز هم همان خودكارها مي‌مانند و روان‌نويس‌ها كه همراه يك سالنامه كوچك توي كيف، مي‌تواني سر و ته نوشتن را هم بياوري و حل‌اش كني.

دفترها... واااااااااااااااااااي (آب دهانم را قورت مي‌دهم انگار كه بستني نسكافه جلويم باشد) با آن جلد‌هاي بست دار با طرح‌هاي كوبيسم... ضعف مي‌كني... يك دفتر يادداشت كوچك چقدر مي‌تواند قشنگ باشد... به خودت مي‌گويي:‌ آخه اين به چه درد من مي‌خوره؟‌ ظرف يه هفته همش رو سياه مي‌كنم مني كه كارم نوشتنه. نمي‌خوام توش جملات قصار عاشقانه بنويسم بدم دوست پسرم بخونه. مي‌خوام پست‌هاي دو سه صفحه‌اي وبلاگمو بنويسم... خوب! از خير اين‌ها هم بايد بگذري.

پس از اين شهر كتاب به گندگي چه به درد تو مي‌خورد؟ اينهمه چيز الكي زيبا... يكدفعه به خودت مي‌آيي و مي‌گويي شايد اين‌ها به درد نخور نيستند، شايد حوزه‌ي كاري تو عوض شده! يك زماني نقاشي مي‌كردي و براي يك نقاش خيلي از اين وسايل لازم است... يك زماني طراحي مي‌كردي. اين ذغال‌ها... اين مدادهاي كنته‌ي قهوه‌اي و سفيد و سياه و اين مقواها، براي يك طراح ابزار كار است... حتي اين گلدان‌هاي كاكتوس فروشي كه كنار بخش صندوق گذاشته‌اند براي بعضي‌ها به درد مي‌خورد. اما تو كه حتي براي گلدان‌هاي خودت هم جا نداشتي و دادي‌شان به ميترا...

تويي كه جدا افتادي... تويي كه مال اينجا نيستي... يكهو دردت مي‌آيد... (دختري به ديگري سلام مي‌كند)... مي‌بيني از آن چيزي كه دلت مي‌خواسته خيلي خيلي دور افتادي. چه شده‌اي تو؟ يك حمال... كه با ارزان‌ترين لوازم‌التحرير كارش راه ميفتد. كسي كه با همين چيزهاي پيش پا افتاده مي‌توانست يك نويسنده‌ي درست و حسابي بشود... و نشد... چرا؟ چون براي نويسندگي «وقت» لازم است.

نويسنده‌اي كه در اتوبوس و تاكسي بنويسد... صبح‌ها در حال چرت زدن از بي‌خوابي شب و شب‌ها در حال چرت زدن از خستگي كار روز... اينجور نويسنده‌اي چه مي‌خواهد بشود؟ چه سوژه‌هايي مي‌تواند داشته باشد؟ دايره‌ي موضوعي‌اش چقدر است؟ هيچ. هيچ به هيچ... (آهي عميق)

پس شهر كتاب... براي آدمي مثل من... خيلي... خيلي... نوستالژيك است... و... (با تأكيد) تراژيك! براي آدمي كه همه‌ي گذشته‌اش در اين شهر كتاب، مي‌آيد جلوي چشمش... همه‌ي چيزهاي نداشته‌اش...

دو تا دختر با سگ كوچك‌شان از شهر كتاب خريد مي‌كنند (همان لحظه يكي‌شان از در بيرون آمد و به ديگري كه سگه را بيرون نگه‌داشته بود ملحق شد)... چه مانده از تو؟ از طراحي چهره‌ات ماند «آرايشگري»... از داستان‌نويسي‌ات ماند «وبلاگ نويسي»... مربي رانندگي بودي و چهار سال است پشت فرمان ماشيني ننشسته‌اي و رانندگي هم از يادت رفته...

باعث همه‌ي اينها... (آهي عميق) شهر كتاب است... اين آدمي كه حالا غم دنيا روي دلش نشسته در اين غروب زمستان و آسمان پر از ابرهاي صورتي‌اش كه رنگ ماژيك‌ها و پاستل‌هاي شهر كتاب را برايش تداعي مي‌كند... پايش را گذاشت توي شهر كتاب و بدون خريدن چيزي، با يك كوله‌بار درد و خاطره و نداشته‌ها بيرون آمد... كه آدمي كه عاشق نوشتن و گل‌ها و كاكتوس ها بود،‌حالا تمام زندگي‌اش شده پشت ميز نشستن و حرف زور شنيدن و تايپ كردن نامه‌هايي به بانك‌ها و شركت‌ها و رؤساي رده‌‌ي بالاي ادارات رده پايين...

سر خيابان فيضيه... عصر پنجشنبه... در حالي كه مثانه‌ات از ادرار دارد منفجر مي‌شود و صداي ماشين‌هايي كه از نياوران رد مي‌شوند صدايت را خط‌خطي مي‌كند و تو فقط براي گذراندن وقت تا رسيدن عشقت، مجبور شده‌اي دقايقي  را در شهر كتاب بگذراني...

من عاشق آن روان‌نويس قرمز آلبالويي بودم... مارك استدلر... من عاشقش بودم، به كه بگويم...

خوب! گولم آمد...

(صداي گولم: سلام گولي خوشگله. چطوري؟ كي بهت زنگ زده بود؟

صداي من: كسي بهم زنگ نزده بود... داشتم صداي خودمو ضبط مي‌كردم...

صداي گولم: كجا بريم حالا؟

صداي من: بالا... جمشيديه...

صداي باز شدن در تاكسي... كات)
________________________________________

پ.ن: ممكن است حين تايپ كردن زبان گفتاري به صورت ادبي و نوشتاري، يك جاهايي از دستم در رفته باشد و كلماتي را به همان صورت ادا شده تايپ كرده باشم. شرمنده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر