نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 13:16 شماره پست: 198
مثل دقايق قبل از پريود است. بيحوصله وعصبي ميشوي. انگار كه خوابت بيايد يا شاش داشته باشي و در همان حال خودت را مجبور كردهباشي كه چهارصد تا آيتم شير شدهي گودر را هم بخواني و لايك بزني و شير كني. اگر تنها باشي و حواست به احوالات خودت باشد، آن انقباض كمي دردناك زير شكم را متوجه ميشوي. خالي شدنت از درون. احساس تهي شدن. هر كجا هستي دستهي صندلياي، لب ميزي، دستگيرهي در يخچالي، جلد سالنامهاي را حتي چنگ ميزني و ميداني كه الأن بايد بنشيني... حتي اگر امكان نشستن نباشد...
من اينطوري ميفهمم كه: بايد بنويسم...
ميروم سر يخچال و كيك-بستني دو روز ماندهي تولد داود را كه مينا برشي از آن را برايم توي ظرف دردار تپانده بود، از يخچال بيرون ميكشم و هيجانزدهام كه بدانم چه طعمي ميتواند داشته باشد. واقعيتش اينكه تمام طول دو روز گذشته را، هر وقت در يخچال را باز كردهام، وسوسه شدهام مزهاش كنم و... درست همان وقت يا شكمم از صبحانه و نهار و شام پر بوده تا حلقم، يا وقتش نبوده و عجله داشتهام براي برداشتن ظرف سس يا بطري آب يا ميوه براي مهمانها.
اما اينبار ساعت دوازده و ربع است و صبحانه تقريباً از معدهام تخليه شده و وقت نهار هم نشده و چون نيمهي اول روز است، اشتهاي خوردن شيريني را دارم (نيمهي دوم روز حالم از طعم شيرين به هم ميخورد). پس بهترين وقت است و كسي خانه نيست و من جلوي كامپيوترم و ميتوانم با آرامش، اين موجود غريب و تجربهي تازه را مزمزه كنم...
در ظرف را كه باز ميكنم متوجه ميشوم نصف بستنيهاي كيك آب شدهاند و از لابلاي طبقاتش راه افتادهاند به سمت كف ظرف. عيبي ندارد. هنوز نصفياش سر جايش است. خامه و كاكائوي روي كيك را دوست ندارم پس از وسط شروع ميكنم.
واااااااااي!!!! نوك چنگالم كه به بستنيها (به اصطلاح بستنيها) برخورد ميكند متوجه ميشوم كه اين چهچيز ديگري غير بستني ميتواند باشد... ميشناسمش. اين حالت كش آمدن غير طبيعياش را. اين حباب هاي درشت كف را. حال تهوع ميگيرم. سعي ميكنم تصورش نكنم. مدتها كيك ميپختهام و اين ماده چسبناك تهوعآور را خيلي خوب ميشناسم. اين بستني نيست:
اين كمي خامه با سفيدهي خام و زده شدهي تخممرغ بوسيلهي همزن برقي است!
- گـ.ه پدرا! اين بستنيه؟ حتماً بايد بريـنين توي هر چيزي؟
سعي ميكنم «به اصطلاح بستني»ها را كنار بزنم و يك تكه كيك سادهاش را مزه كنم. اما «به اصطلاح بستني»ها به همهجا ماليدهاند و كيك هم خيس خورده. نزديك است كه عق بزنم. در ظرف را ميگذارم و چنگال را پرت ميكنم توي ظرفشويي. اين هم از تجربهي طعم جديد در يك نيمروز بهاري نود.
با توجه به اينكه سین براي انجام كارهاي نهايي مهاجرت كانادا و كلاسهاي زبان فرانسهاش چند وقتي است سر كار نميرود و توي خانه است، به جاي اينكه به مبايلش زنگ بزنم، يك غلط اضافي ميكنم و شماره خانهشان (خانهي عمه) را ميگيرم. عمه جواب ميدهد. سلام و چطورم و چطوري و چطور است... كه ميگويد سین ديشب خانهي دوستش شيما خوابيده و الان آنجاست. خوب قاعدتاً الأن بايد بگوييم خداحافظ و من زنگ بزنم روي مبايل سین. براي اينكه خيلي كنجكاو نشود ميگويم كه زنگ زده بودم كه بهش بگويم شب حوصلهي عروسي ساغر را ندارم و نميآيم و منتظرم نباشد... كه عمه اين را تعبير ميكند به اينكه لابد من خوشم ميآيد كه دربارهي سوژهي «عروسي» با يكي حرف بزنم و اينكه خودم كي قرار است عروس بشوم و دوست پسرم كي قرار است رسماً بيايد خواستگاري و اين حرفها.
بحث عروسي همانا و به درازا كشيدن صحبت تا نيم ساعت همانا. بيحوصله و عصبي با ناخنهاي قرمزم روي ميز چوبي كامپيوتر ميكوبم... عمه دست بردار... اصلاً به تو چه؟... شماها واقعاً فكر ميكنيد اگر گوشهي گليم دنيا را ول كنيد، هر كه رويش ايستاده با سر به قعر جهنم سقوط ميكند؟... شماها فكر ميكنيد بند تنبان سرنوشت آدمهاي دور و برتان به انگشت كوچكهي شما گره خورده؟... توصيههايت را نگهدار براي خودت...
- خب چرا زودتر نميان؟
- چون خرداد ماه تازه درسش تموم ميشه؟ چه عجلهايه؟ بعدم نامزدي هرچي كوتاهتر بهتر.
- آهان. راستي ميگي. آره... خب ميگم مزاحمت نشم. به سین ميگم كه نمياي... ولي ميگم نظر بابات چيه؟ از اونم راهنمايي بخواه.
- عمه من از آخرين كسي كه توي اين دنيا راهنمايي بخوام اونه. اگه هر كاري رو پيشنهاد كنه، من برعكسش انجام ميدم. اون اگه بلد بود و چيزي ميدونست زندگي خودش اين وضع رو نداشت.
- آهان. آره خب. ميگم مزاحمت نشم. خب برو. باشه به سین ميگم نمياي... ولي ميگم خب نظر سین رو چي؟ قبول داري؟ با اون مشورت كن!
نميگويم كه عمه جان، دختر تو دو سال از من كوچكتر است و مگر چقدر تجربه دارد كه براي من حرفي داشته باشد. و كاملاً تابلو است كه داري برنامهريزي ميكني حرفهاي خودت و آن ناكس پدرم را توي دهان سین بگذاري و بهش ديكته كني كه به من تحويل بدهد. دست بردار پيرزن فضول.
هر دو سه دقيقه يك بار ميگويد كه ديگر مزاحمم نميشود و به سین ميگويد كه من عروسي را نميروم و... باز از سر نو شروع ميكند به قصه بافتن. ديگر دارد روانيام ميكند. با ناخنهايم دارم ميز را خراطي ميكنم و الأن است كه يك اثر هنري چوبي خلق كنم.
- ... يعني ميگم بالأخره خوبه آدم از ديگرون صلاح مشورت كنه. همين ساغر... نامزد اولشو يادته... ساغر توي آرايشگاه ناخنكاره... تو چرا نميري توي كار ناخن؟... ستاره ميگه شنيون بهتره... رنگ و مش؟... من ميگم توي يه كاري برو كه درآمدش بهتره و آسونتره... من ميگم يه نامزدي بگيرين و مخارجش رو نصف نصف با هم بدين و عروسي نگيرين... من ميگم خونه بخريد... من ميگم حالا بابات به جاي لوازم برقي خارجي، ايرانيشو بهت بده. چه فرقي ميكنه؟ عين همن... من ميگم بعد عيد، صب برو آرايشگاه و عصر يه جا ديگه برو سر كار... من ميگم به دوست پسرت بگو زودتر بياد... من ميگم الأن نرو خونهي خواهرت...
بهش نميگويم كه عمه براي تعيين زاويهي ريـدن بنده نسبت به خط افق، نسخهاي چيزي نداريد؟
آخرش وسط افاضاتش يكهو شروع ميكنم به خداحافظي و سلام رساندن و مجبورش ميكنم كه حرفش را قطع كند و بگويد خداحافظ و گورش را گم كند. به مردم نميشود احترام گذاشت و به شعور خودشان محول كرد كه زمان خداحافظي را انتخاب كنند. اين مردم به ديكـتاتوري خو گرفتهاند.
وسط صحبتم با عمه دوست پسرم هي ميآيد روي مبايلم و هي ريجكتش ميكنم و آخرش برايش از اين اساماسهاي آمادهي sorry, I`ll call later ميفرستم تا دست برميدارد. از روز دوم عيد شمال است و هنوز برنگشته. دلخورم و با قربان صدقه رفتن از راه دور هم چيزي درست نميشود. چه ميشود كرد؟
وقتي از ازدواج حرف ميزنيم داريم از چي حرف ميزنيم؟
وقتي از بستني حرف ميزنيم...
هنوز طعم «به اصطلاح بستني» كف حلقم ماسيده و حال تهوع دارم...
________________________________________
پ.ن: «به اصطلاح بستني» دارد روي تمام زندگيم بسط پيدا ميكند. كمك!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر