شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۹

476: از هرچه می ترسیدم

 دارم دوباره یک دوره داستان نویسی ده تا بیست سال آنلاین خانه کارگر را می گذرانم. نه فایده ای دارد نه چیزی یاد می گیرم. مثل کلاس های زبانش. مثل کلاس های نقاشی و کامپیوترش. همه چیزش در حد عمومی و مبتدی است. اما من فقط می خواهم دوباره در فضا قرار بگیرم و این شب هایی که خوابم نمی برد و تا صبح بیدارم، اگر نقاشی نمی کنم و پته هم خسته ام کرده، لااقل داستان بنویسم. به خاطر خواهرزاده ام که عاشق داستان نویسی است به سرم زد. نمی دانم این بچه چرا اینقدر شبیه من شده. عاشق ادبیات و کتاب و نقاشی است ولی خب ریاضی اش به خوبی من نیست. شاید یک چیزهایی از مادرش شنیده و دارد مرا تقلید می کند. در اعتراض به مادرش مثلا. شاید مادرش گاهی پشت سر من بدگویی می کند و این توی دوره نوجوانی فقط از سر لج، خوشش آمده دقیقاً مثل کسی بشود که مادرش پشت سرش بد می گوید و او را آدم لوزری می داند.

پته ی طاووسم تمام شد و اینقدر خسته ام کرد و اینقدر سرش وسواس «طبیعی بودن» به خرج دادم و رنگ ها را در کنار هم امتحان کردم و هی دوختم و شکافتم که به گای سگ رفتم و برای کار بعدی قصد دارم از کارهای کوچک شروع کنم و نخ گیاهی را هم امتحان کنم. می خواهم وسواسم را کنار بگذارم و آنقدر پته های کوچک بدوزم و به بقیه هدیه بدهم که حرفه ای بشوم. کار نیکو کردن از پر کردن است، نه وسواس.

جالب اینکه بعد از اینهمه نقد به لایوها و عقاید و سخنرانی های دکتر ق، آخرش سر یک کامنت تند با هم بحثمان شد و رفتیم روی ویدئوچت و بعد هم ایشان به ذهنش رسید که من پرخاشگر و مدعی و جنگی هستم و لابد مشکلی دارم که او با پیشنهاد 4 جلسه مشاوره رایگان، هم از مسائل شخصی من سر در می آورد و هم حرف هایش را به بهانه تراپی مجانی، به خورد من می دهد و هم من به خاطر مرام گذاری ایشان، مجبور به سکوت و پذیرش می شوم. این همان چیزی است که در یادداشت های قبلی ازش می ترسیدم و درباره اش حرف زده بودم که: اگر روزی بخواهم درباره ازدواج با او حرف بزنم، باید بحث را از همان جایی که 20 سال پیش قطع شد، شروع کنم و بپرسم: نظرتان درباره «اخلاق» چیست؟ و پرسیدم. او هم به بهانه تراپیست و صرفاً ناظر بودن، جواب سوالم را پیچاند.

در واقع از همان چیزی که می ترسیدم توی کونم رفت! من واقعا کلی نقد به این آدم داشتم و حالا به دام تراپی اش افتاده ام و نمی توانم هم بحث را به فلسفه و نظرات شخصی خودش بکشانم، چون باز ژست بالا به پایین استادی و درمانگری و دانای کل را گرفته و حاضر به ورود به ساحت مباحثه نیست. فقط می خواهد بگوید و من بپذیرم. اینطور که مثلا در اولین جلسه مثلا میدان صحبت را در اختیار من گذاشت و من ابداً به مشکلاتم با پدرم و خانواده ام اشاره ای نکرده، او از بیماری موروثی گوارشی من، اشاره ی مرا به پدرم روی هوا قاپید که بعداً ربطش بدهد به مشکلات من با پدرم. در حالی که مشکل فعلی من ناتوانی و سردی جنسی شوهرم و بی پولی و دخالت های خانواده اش و بچه ننه بودن و خیانت هایش به من است، نه پدرم. تنها نقش پدرم، پررو کردن بیشتر شوهرم، حمایت نکردن از من در مقابل او، خالی کردن پشت من در صورت طلاق و دهن لقی و توهین ها و رفتارهای ضد زنش در مقابل شوهرم بوده که شوهرم را در قبال من وقیح تر و پرروتر کرده و هرچه را هم از پدر کون گشاد و مادر پرروی یک وجبی اش یاد نگرفته، پدر من یادش داده.

هر وقت من این لپتاپ لعنتی را روشن می کنم، مثل کامپیوتر قبلی، هزارتا آلارم می دهد و هزار تا فایل رها شده روی دسکتاپ ولو شده که باید سرجایشان بگذارم و کلی وقت می برد که فیلترشکن وصل شود و فقط بتوانم تایپ کنم. همه این مشکلات با مبایل حل بود به شرطی که تایپ ده انگشتی هم داشته باشد. من با تایپ لمسی خیلی مشکل دارم و خودم را بکشم بتوانم دو تا پاراگراف را با هزاربار غلط نوشتن و اصلاح کردن تحویل بدهم در حالی که با کیبورد، خدا هم حریفم نیست. هرچه به ذهنم برسد سریع از نوک انگشتانم روی صفحه می آید. به شرطی که مثل الان ناخن هایم بلند نباشد و به ردیف بالایی گیر نکند!

معده ام خیلی داغان است. باید دوباره چند روز قرص امپرازول بخورم تا این درد ول کند. برای کبد و صفرایم نگرانم. احتمال زیاد مشکل دارد که اینقدر دارم اذیت می شوم. باید آزمایش بدهم. باید دکتر گوارش و متخصص تغذیه بروم. باید فیبروم رحمم را عمل کنم. بعد ورزش را شروع کنم که روی فرم بیایم و روحیه ام خوب بشود تا توان طلاق گرفتن و روبرو شدن با مشکلات بعدی را پیدا کنم. و چرا همه ی این کارهای خوب را با وجودی که خودم بلدم، نمی کنم: چون افسرده ام آقای دکتر. چون خودم را رها کرده ام و فقط دارم مرگ تدریجی ام را تماشا می کنم.

475: مخاطب تو ما نیستیم دکتر ق!

 بیشتر درک یه حس است. حس اینکه چیزی نیستی و قرار نیست بشوی. اینکه دوره ات گذشته مربی. اینکه پیر شده ای و از زمانه عقب مانده ای و لوزری. این حسی است که توی 70 ساله درک نمی کنی و من 40 ساله به زحمت فهمیده و پذیرفته ام و بابتش غمگینم. اما تو این احساس غم و از دست رفتگی و شکست را نمی خواهی بپذیری. نسل تو می خواهد همیشه برنده باشد. دوست دارد همیشه حق با او باشد و دیگران باشند که «نمی فهمند». یک جور خرفتی و خوشحالی و غرور هست که نسل قبل از انقلاب 57 دارد. غرور و اعتماد به نفسی که در نسل بعد از انقلاب وجود ندارد. نسل دهه شصت به بعد. این نوع از حماقت و نشنیدن و غرور را در پدرم و پدرشوهرم هم دیده ام. از مرحله پرتید. هنوز فکر می کنید می شود و می توانید. حتی در شصت هفتاد سالگی. شماها همان آدم های احمدی نژادی هستید، با شعار «ما می توانیم». نمی شود و توانش نیست و وامانده ایم، در کار شما نیست. شماها متعلق به نسلی هستید که هر چه خواسته را آسان به دست آورده و معنای دویدن و نرسیدن را هرگز درک نکرده مگر آنقدر دیر که خرفت شده باشد و همه چیز را بگذارد به  حساب سن و سال و نه سختی معیشت و زمانه. بگوید دیگر از من گذشته و آردهایم را بیخته و الک را آویخته ام اما شماها باید بتوانید و هرگز هیچ عذری ازتان پذیرفته نیست چون جوانید. انگار که تمام خواستن و توانستن های تو و پدرانمان حاصل جوانی و تلاش شخصی تان بوده، نه آن پدر بیامرز که رفت و مملکت را توی گه و مذهب و خرافات رها کرد و صد سال به عقب بازگشتیم. انگار که قبل از انقلاب با حالا هیچ فرقی ندارد و مهم همان «خواستن» و «تلاش» است. نمی فهمید که دوره ی شما بیکاری و گرانی و اقتصاد خراب نبود و وقتی نیت می کردید خانه بخرید یا شغل عوض کنید یا توی چیزی سرمایه گذاری کنید، هیچ چیزی مانع تان نبود و فقط کافی بود بخواهید. مثل آمریکایی ها. آمریکایی ها و غرور کثافت و مسخره شان در مقابل اروپایی های جنگ زده و قحطی کشیده که معنای نتوانستن و نداشتن را می فهمیدند.

مدت ها به این فکر کرده ام که ریشه ی این نفهمیدن تو و نسلت در چیست؟ چطور است که اینقدر از نسل من فاصله دارید. من می فهمم که نسل بعد از من حتی از من بدبخت تر است اما شما این را نمی توانید بفهمید و بر ما ببخشایید. همیشه از نظرتان ما کم کاری کرده ایم. مدت ها به این چیزها فکر کرده ام که چرا گوش ها و چشم های نسل شما از انقلاب 57 به این طرف بسته است؟ چرا نمی توانید مشکلات نسل ما را ببینید. پیر شدیم و نتوانستیم حرف مان را به شما بفهمانیم. یک کتاب درباره منشأ حیات به من می دهی که دوره اش گذشته و خورده و هضم و ریده شده. بعد هی ادعا می کنی که من کتاب را خوب نخوانده ام و نفهمیده ام. چرا؟ چون فکر میکنی من هم باید مذهبی باشم و از فهمیدن اینکه آدمیزاد از گل آفریده نشده شوکه بشوم و طومار افکارم در هم بپیچد؟ من حتی قبل از اینکه کتاب را بخوانم می دانستم. کتاب فقط واکنش های شیمیایی دقیق را به من داد. جزئیات ماجرا را. چرا فکر می کردی یک بچه ی 20 ساله از پایین شهر حتما باید به خدا و تمام آن مزخرفات مذهبی اعتقاد داشته باشد. شناخت تو از من به اندازه ی شناخت فیلم ها و سریال های درپیت از موضوعاتی مثل روال دادگاه و قانون و ازدواج و مسائل مالی و فقر است. فیلم ها گاهی اینقدر خنده دار این چیزها را به تصویر می کشند که آدم از خودش می پرسد اصلا اینها توی ایران زندگی می کنند؟ چطور ممکن است شکل یک آدم فقیر از نظر یک فیلمساز، یک آدم هیپی با کفش و تیشرت برند و عمدا پاره شده باشد و مثلا به جای نان که گران است کیک بخورد؟ چطور یک هنرمند اینقدر از مردمش فاصله دارد و فقط بالای شهر تهران را دیده؟ این چیزی است که تو هستی. یک آدم کر و کور و متوهم. دهانت مدام باز است و هیچ چیزی را به درون نمی پذیری. نمی شنوی.

مشکل اصلی من با لایو دیشب اینستاگرامت شیوه ی استدلال و سخنرانی و فحش دادن و تحقیر دیگران بود. مهم نبود چه کسشعری می گویی. مهم این بود که تو با تمام چیزی که می گفتی تناقض داشتی. مثلا ادعای برگزاری کلاس مشارکتی و نه لکچر و سخنرانی. تو عملا فقط داشتی یک سخنرانی یکطرفه می کردی. حتی کامنت ها را نمی خواندی. بعد هم بیشتر عصبانی می شدی که ما با هم و با تو توی کامنت ها حرف می زنیم. و شاهکار بعدی ات: یک آقا بسیار بی ادبانه و فضول و بیشعور شروع به پارازیت توی کامنت ها کرد و با توهین همه را به هم ریخت و درگیر کرد. آنوقت تو یکهو وارد شدی و علیرغم تصور همه ی ما، طرف او را گرفتی و عزت تپانش کردی و بهش میدان دادی. به آن آدم احمق که داشت به همه توهین می کرد اجازه دادی خودش را مطرح کند و با شاگرد فلانی و آشنای بهمانی بودن پز بدهد. تو هم ازش تشکر و عذرخواهی کردی و خاطرنشان کردی که هفته ی بعد حتما کامنت ها را می بندی و توضیح دادی که توی کلاس هایت اینطور خرتوخر نیست!!! هرچه منتظر ماندم عزت تپان کردنت تمام شود و توضیح بدهی که این روال طبیعی است و مخاطبین باید بحث کنند و حرف بزنند، این اتفاق نیفتاد. تو واقعا از آن بابا طرفداری کردی و باهاش موافق بودی!

یا مثلا آن ویدئوی کیری رمانتیک اول لایو: دو تا معلول که به هم کمک می کنند. و این لابد پاسخ پیغام خصوصی هفته پیش من بود. که مثلا بنی آدم اعضای یکدیگرند. بابا کسکش تو مثلا نیچه و کوفت خوانده ای. تو مثلا اگزیستانسی. تو داروین خوانده ای. چکیده ی تمام آنها باید بشود یک ویدئوی اخلاقی درباره ناز بودن معلولین و داشتن حق زندگی؟ یاسین به گوش خر بوده تمام کتاب هایی که خواندی؟ وقتی درباره انتخاب طبیعی حرف می زنی و قانون طبیعت، پس چه کسشعری داری می گویی؟ آن ویدئوی لک لکی که جوجه اش را از لانه بیرون می اندازدت پس چه بود؟

یا مثلا وقتی داری می گویی ماها احمقیم چون در دام رسانه هستیم و تویی که می فهمی و چند تا فیلسوف دیگر! چطور و از کجا مطمئنی که مخاطبت ماییم؟ چرا فکر می کنی ماها همه بلا استثنا در دام رسانه ایم؟ نمی خواهی گوش بدهی که من و چند تای دیگر داریم بهت می گوییم بابا جان ما رسانه را بایکوت کرده ایم. از نظرت همین که داریم حرف می زنیم و نظر می دهیم یعنی حرفت را نفهمیده ایم. خوب از نظر بنده هم همین که تو همش دهانت باز است و گوش هایت بسته، یعنی هیچی از کتاب هایی که خوانده ای نفهمیده ای. باید این را توی رویت داد بزنم و بعد مجبورت کنم در مقابل این توهین مودبانه از خودت دفاع کنی. اما تو به ما حتی مجال دفاع از خود نمی دهی. فقط یک طرفه توهین می کنی و هرچه از دهانت در می آید می گویی چون لابد بای دیفالت ما نفهمیم و فقط تو می فهمی. حتی نمی خواهی در یک تجربه با ما شریک بشوی. کمی هم از تجارب ما بپرسی و گوش بدهی و بهش فکر کنی. به جنبه های دیگر موضوعات از دید دیگران و اینکه شاید در مواردی دیگران از تو بهتر بفهمند.

در تمام مدت لایو دیشب داشتم فکر می کردم مخاطب تو ما نیستیم مخاطب تو ما نیستیم مخاطب تو ما نیستیم. تو حتی از مخاطب خودت شناخت دقیق نداری. حتی به استفاده از تکنولوژی و فضای مجازی عادت نداری و بهش مسلط نیستی. همین الان دارم در یک کلاس زبان آنلاین (لایو) شرکت می کنم و از مهارت و صبر و حوصله و تسلط استاد جداً حیرت زده ام. بعد تو آنطور پرت و پلا می گویی و اصلا چشمت به کامنت ها نیست و نمی توانی یک کلاس آنلاین را اداره کنی و بحث را گم نکنی. چون تو 72 ساله ای و استفاده از فضای مجازی و تکنولوژی روز برایت ساده نیست. حتی همین چیز تکنیکی و فیزیکی را هم نمی پذیری، چه برسد به آپدیت نشدن دانشت و کتاب هایی که 50 سال پیش خوانده ای. عوض شدن شیوه ی تفکر نسل جدید و تجارب جدیدشان را نمی بینی. آدم ها را با معیارهای نسل خودت می سنجی و امتیاز می دهی. هرکس هم حد نصاب نمره ی ذهنی تو را نگیرد، از نظرت نفهم و گمراه است.

پس تو چه فرقی با پدر راننده تاکسی من داری؟ واقعا. جدی.

مخاطب تو بچه های ما هستند، نه ما. این طرز حرف زدن تو فقط به شرطی منطقی به نظر می رسد که بخواهی از طریق ما به نسل آینده پیامی بدهی. مثلا به ما بگویی که به بچه های 10 ساله مان یاد بدهیم که در رسانه غرق نشوند و خلاق باشند و... خداییش از ما که دیگر گذشته. متوسط سن حاضران در کلاس 45 سال است احتمالا. هیچ آدم جوانی پای کسشعرهای تو نمی نشیند. دوره ات گذشته مربی. تو زبان نسل جدید را نمی فهمی. اگر هم می خواهی ما پیام آور و حلقه ی اتصال تو به نسل بعد باشیم، باید بتوانی به ما جوش بخوری و ترکیب بشوی و پیوند برقرار کنی. بدون اتصال حسی نمی توانی پیامت را برسانی.

تو داشتی می گفتی ما غرق در رسانه شده ایم. (در حالی که نشده ایم و اگر هم مخاطب رسانه ای باشیم به خاطر این است که از زمانه عقب نمانیم و تارک دنیا نباشیم.). می گفتی که مارشال مک لوهان در کتاب های جدی فقط ورق های سمت راست را می خوانده و این یعنی رسانه ی کول و سرد که فضای خالی برای فکر کردن می دهد (و من سعی داشتم که بگویم رسانه ها را هم نباید با یک چوب راند. مثلا گوگل ریدر و توییتر رسانه های کول هستند و امکانات عامی و چند جانبه تصویری و صوتی ندارند و تعداد کاراکتر محدود دارند و فرصت فکر می دهند.). می گفتی که باید چشم و گوش را بست و غرق کتاب ها شد فقط (و من داشتم می گفتم که برای نقد یک تفکر، مگر نباید اول آن را خواند و شنید و شناخت؟ چطور می توانیم با بلاک کردن هر نوع تفکر غیرخودی، آنها را بفهمیم و باهاشان ارتباط برقرار کنیم و پاسخ شان را بدهیم یا نقدشان کنیم؟). تو فقط داشتی حرف می زدی و من با دو سه کامنت محدود و چند کلمه مختصر سعی داشتم از اعماق سیاهی چاهی که تو مخاطبت را در آن می اندازی فریاد بزنم که من می فهمم تو چه می گویی اما تو هم قدر نوک سوزن بفهم من چه می گویم. اگر داری این نصیحت ها را (چون کار نسل تو همین است. فیلسوف و معلم و راننده تاکسی هم ندارد. همه مثل همید) تحویل ما می دهی، یک کمی چشمت را باز کن و تو هم ببین داری با کی حرف می زنی ما را بشناس که بتوانی بهتر تصمیم بگیری چه بگویی و چطور بگویی. چون اینها که تو داری بلغور می کنی انگار خطاب به آدم های فضایی است. هرچه است با ما نیستی. معلوم نیست داری با کی حرف می زنی چون کوچکترین شناختی از ما نداری.


 

474: لایو دکتر ق: تناقضات فلسفی و اخلاقی در ازدواج

 وقتی می خواهیم درباره حقوق زن و حقوق زوجین و ازدواج و روانشناسی ازدواج حرف بزنیم، قشنگ وارد حوزه اخلاق شده ایم. دوست داریم فکر کنیم که فلسفه و علم و طبیعت یک چیز است، و عشق و ازدواج و روابط انسانی یک چیز دیگر. نیچه می خوانیم اما آنجا که به نفی جامعه و تمام ارزش های اخلاقی اش می رسد، دوست داریم نتیجه ی بحث را فراموش کنیم و جاهایی را که مورد پسندمان بوده به خاطر بسپاریم و هی ازش نقل قول کنیم.

آدمی که به قول خودش فلسفه و جامعه شناسی و اخیراً روانشناسی را قورت داده و هضم کرده و ریده، می آید لایو اینستاگرام می گذارد از یک خانم دکتر روانشناسی که سمینار گذاشته و دارد زنان را تشویق به «متوقع بودن و خواستن» از مردی که دوستشان دارد، می کند. این را با فاحشگی و هرزگی هم ارز می داند و فریاد واسفا راه می اندازد که ببینید کارمان به کجا کشیده. که بله و مردی که مجبور باشد برای زن مورد علاقه اش خرج کند، می شود همین وزیران و نمایندگان که رشوه می گیرند و خلاف می کنند. من با اصل حرف این آدم مشکلی نداشتم اگر آن را از دهان مادرشوهرم یا پدرم یا هر آدم ذی النفع و بی سواد دیگری می شنیدم. اما کسی دارد این را می گوید که فلسفه خوانده. علم خوانده.

اگر بخواهم بحثی در این مورد با استاد عزیزم داشته باشم، دقیقاً باید آن را از جایی شروع کنم که 20 سال پیش قطع شد:

جایی که هی تناقض در این آدم دیدم. هی حرف های گاه و بیگاهی وسط صحبت از دهانش پرید که مرا حیرت زده کرد و حس کردم یک جای کارش می لنگد.

وقتی درست زیر طاقی ورودی سالن دانشگاه و یا شاید چند قدم جلوتر، روی آن سه پله، بهم گفت: من میخوام مثل «علی» باشم. اینو تو می فهمی خانم فلانی... و من نمی فهمیدم. اصلا نمی فهمیدم چطور آدمی که کتاب «حیات: طبیعت و منشا تکامل آن را به من داده» می تواند نهایت آمالش علی شدن باشد. همان روزی که بهش گفتم کتاب را خوانده ام و هم با سوالاتش حیرت زده ام کرد. فکر می کرد لابد کتاب را نفهمیده ام که اینطور راحت نشسته ام و از حیرت یقه ندریده ام و به بیابان ندویده ام. چیزی که نخواست بفهمد و حتی بعدها هم نتوانستم بهش اثبات کنم، این بود که اتفاقاً خلاف تصورش، من کتاب را خیلی دقیق خواندم و فهمیدم. حتی دقیق تر از خودش. خود او اگر کتاب را فهمیده بود، وقتی صدای اذان را از پنجره اتاقش در طبقه چهارم دانشگاه شنید، خطاب به من نمی گفت: لحظات آرامش بخش اذان (یا چنین چیزی). یا یک بار دیگر که گفت: یک چیزهایی هست!... چه چیزهایی هست لامصب؟ بله تله پاتی و ذهن خوانی و خواب و خیلی چیزهای دیگر هست. بله شاید روح هست و اتفاقاً یک چیز فیزیکی است که فقط ما نمی بینمش و یک روز علم بتواند اثباتش کند. اما تو این چیزها را به خاطر این می گویی که برادرزنت و کل طایفه ی زنت دنبال درویش بازی و این بازی ها هستند و توانسته اند تو را هم تحت تاثیر بگذارند؟ توی خانه ات محراب ساخته ای که چه؟ چرا همش دنبال خدا می گردی؟ چرا نمی توانی حتی یک جمله درباره اش حرف بزنی اما همش داری زور می زنی که بهش چنگ بزنی؟ پس آنهمه کتاب فلسفه که خواندی به چه دردت خورد؟ مگر خودت را سر علم جر نمی دهی و به سر تا پای آدم هایی که به علم احترام نمی گذارند و علم را نمی شناسند نمی رینی؟ علم به تو این چیزها را یاد داده؟ یاد داده که بدون فکت علمی و هیچ آزمایش متقن و صرفاً از روی مشاهدات و تصورات ناقص و احتمالاً اشتباه خودت، فرض بگیری که یک چیزهایی هست که چند صد سال علم تحقیق کرده و هیچ چیزی درباره شان پیدا نکرده، اما تو مطمئنی که هستند و فقط نمی توانی اثبات کنی؟ در من چه دیدی که فکر کردی من این کسشعرها و تناقضات تو را باید بفهمم؟ چون زن بودم؟ چون هنرمند و نویسنده بودم؟ چون احساساتی بودم؟ بعدش چه شد؟ یکهو دیگر «آن چیز» را در من ندیدی و مرا دور انداختی؟

اگر بخواهم درباره ازدواج( َم) و عقایدم درباره ازدواج و مشکلات و توقعاتم از ازدواج باهاش حرف بزنم، باید درست بحث را از همان نقطه ی 20 سال پیش شروع کنم:

آقای دکتر شما به اخلاق اعتقاد دارید؟

و یادش بیندازم که 20 سال پیش توی اتاقش در حضور «ح» وقتی بحث به اصول اخلاقی کشید، یکهو با لحن تمسخرآمیزی برگشت به من گفت: آهان، شما به اخلاق اعتقاد دارین! و یک طوری به ح نگاه کرد که انگار بهش بگوید: این احمق را ببین! به اخلاق اعتقاد دارد! وقت مان را با بحث کردن با این تلف نکنیم!

بله من نمی دانستم، ولی هنوز به اخلاق اعتقاد داشتم. اما کنایه ی تو باعث شد 20 سال به اخلاق و اصول اخلاقی فکر کنم و متوجه بشوم که هرچه آدمیزاد می کشد از اخلاق است. این کثافتکاری و ظلم جامعه ی امروز در نتیجه ی اخلاق است. اگر به دست طبیعت سپرده بودیم که با بی رحمی بکشد و قوی تر پیروز و ماندگار شود، الان آدم های خیلی باهوش تر و سالم تر و مقاوم تری بودیم و زندگی به حلقوم مان نمی رسید و خاک دو عالم بر سرمان نمی شد که یک کرونا کل تمدن مان را به گا بدهد. اینکه طبقه ی ما اصلاً حق زندگی ندارد. از اولش هم قرار نبوده باشیم. وجودمان را مدیون همین اصول اخلاقی هستیم. مثل کودک معلولی که وجودش را مدیون دلسوزی و جانفشانی و انتخاب مادر است. مادری که در یک لحظه می توانست انتخاب کند او را رها کند یا بکشد یا کودک سالم دیگری بخواهد. باید تند تند سکس می کردیم و تند تند می زاییدیم و هی می مردند و قوی ترها و سازگارترها با شرایط می ماندند و خودمان هم زود می مردیم و به پیری و زمینگیری و بیماری و فس فس نمی افتادیم که بیمارستان ها را پر کنیم و باری بشویم بر دوش جامعه و خانواده مان. باید مثل حیوانات قوی و زیبا به دنیا می آمدیم و قوی ادامه می دادیم و مبارزه می کردیم و تولید مثل می کردیم و بهترین خودمان را به دنیا هدیه می کردیم و می رفتیم. این کثکافتکاری و توی گه دست و پا زدن که ما داریم می کنیم، اسمش زندگی نیست. یک طرف یک عده در اثر آلودگی ها و ضعف نژاد دارند عقیم می شوند. یک طرف یک عده دارند همجنسگرا می شوند. یک طرف یک عده بیخیال بچه دار شدن شده اند. یک طرف دیگر یک عده کلاً بیخیال ازدواج شده اند. یک عده هم که توی فکر خودکشی هستند. هرچه هم باقی ماند در اثر کرونا سرطان و جنگ و گرسنگی می میرد. هشت میلیارد درب و داغان توی هم می لولیم و نسل کل جانوران دیگر و کل طبیعت را هم نابود کرده ایم.

تمام تفاوت ما، قدرت تعقل مان بود. همان ما را به فنا داد.

ربط بین اخلاق و معیارهای ازدواج در چیست؟

مثلاً چیزی که شما هرزگی و فاحشگی و تن فروشی می دانید، تازه اگر هم اینطور باشد، مگر چه عیبی دارد و کجایش غلط است؟ اینکه یکی منفعت طلب و زرنگ باشد و همانطور که خودتان گفتید با محیط «سازگارتر» باشد، مگر ماندگارتر نمی شود؟ مگر نشانه ی هوش طبیعی اش نیست که بهترین ها را بخواهد و به هر طریق به دست آورد؟ آیا بی عرضه و ضعیف بودن فی النفسه خوب است؟ اخلاق سعی دارد به مرد بگوید با زن کوتوله و زشت و پایین تر از طبقه ی خودت ازدواج کن که حتی یک جهیزیه درست و حسابی هم نداشته باشد. اخلاق زن را گول می زند که با مرد بی پول و از نظر جنسی ضعیف و سردمزاج و بیمار ازدواج کند که از اولش هم چیزی ندارد که برای زن هزینه کند. در حالی که در همان طبیعت هم هر دو جنس به سمت سالم ترین و قوی ترین برای تولید مثل جذب می شوند. هر گونه ای می خواهد و وظیفه ی خودش می داند که بهترین امکان را برای تولید بهترین نسل مهیا کند. نه اینکه دو تا ژن معیوب و ضعیف را با هم ترکیب کنند و یک توله ی ناقص پس بیندازند و تا آخر هم به هزینه ی خودشان و جامعه به دندان بکشند و برایش غصه بخورند.

توی ماجرای ازدواج برادر شوهرم به چیزهای عجیبی رسیدم. مثلاً اینکه روش و معیارهای انتخاب آینده ی بچه ها، چقدر از الگوی انتخاب های والدین نشأت می گیرد. شاید حاصل وراثت است. شاید هم حاصل آموزش و تربیت. اما دقیقاً اتفاقی که می افتد همان است.

داشتم فکر می کردم چرا و چطور برادر شوهر بی دین و مدرن و اهل موسیقی متال و راک و تیپ همیشه اسپرت و با شخصیت شجاع و خیره سر و معترض، یکهو می رود یک دختر از یک شهرک کوچک اطراف تهران، چند سال بزرگتر از خودش، زشت و بی پول و مذهبی انتخاب می کند؟

چند روز به این داستان فکر کردم و هی هر بار از خودم پرسیدم، حالا سلیقه و این چیزها به کنار، چطور اصلاً همان اولین بار یک نفر به خودش اجازه داد این کیس را به این آدم معرفی کند؟ چطور وقتی عکس طرف را دید کل ماجرا را بیخیال نشد و رفت طرف را دید؟ این خانم فقط توی همان عکس باعث پس زدن و عقب کشیدن هر جور کیسی می شود. ریشه های این قضیه توی کجاست؟ واقعاً چند روز داشتم فکر می کردم و یادم افتاد یک بار هم عاشق یک خانم میانسال در آلمان شده بود و طرف برایش یک دوربین عکاسی حرفه ای خرید و فرستاد و به هوای یارو افتاد به زبان آلمانی خواندن و قصد مهاجرت کرد و آخرش معلوم نشد چطور بین شان به هم خورد و این هم بیخیال مهاجرت و آلمانی خواندن شد! هی به عقب تر برگشتم. آن موقع که 7 سال دور از خانواده در گرگان درس خواند و زندگیش آرام آرام از خانواده منفک شد و افکارش از اینها پنهان ماند. آن بار را یادم آمد که همان شش هفت سال پیش بهم درباره دخترهای دانشگاه که بهش به عنوان دوست معمولی نگاه می کنند و برایش درد دل می کنند اما دوست دخترش نمی شوند، گفته بود. همان موقع حس کرده بودم این آدم چقدر تنهاست که حتی اعتماد به نفس پیشنهاد دادن به یک دختر را ندارد. و حق هم دارد. چرا که ظاهر چندان دلچسبی ندارد. قد کوتاه و دو سه تا بیماری وراثتی.

اما این هم نبود. آدم های داغان تر از این، ازدواج های خیلی موفق تر و کیس های خیلی بهتری داشتند و حتی توی سر طرف مقابل که خیلی هم ازشان بالاتر بود می زدند و تحقیرش می کردند. پس چرا این آدم چنین انتخابی کرده و هیچ جور هم حاضر نیست ازش کوتاه بیاید؟

تا بالاخره امروز متوجه شدم. دینگ دنگ! پدرش! بله پدرش الگویش بوده. این را درست وقتی که داشتم به صفات «زشت و مذهبی» فکر می کردم، یادم آمد. بله پدرشوهرم هم با دختری از یک شهر کوچک، زشت، بسیار قد کوتاه، بی پول و بدون جهیزیه ی به درد بخور و... البته مذهبی ازدواج کرد. در حالی که خودش چند پله زیباتر و شهری تر و آدم حسابی تر بود و آدم بسیار روشنفکر و کتاب خوانده ای هم بود و معلوم نیست یکهو چه مرگش شده بود که رفت دختر فامیلش را گرفت که آنهم آنطور!

آنجا بود که متوجه یک نکته ی عجیبی شدم: نه تنها دین و طبقه اقتصادی و قیافه و قد و بیماری ها و یک سری اخلاق هایمان را از پدر و مادر به ارث می بریم، بلکه حتی انتخاب هایمان که فکر می کنیم تنها مشخصه انسانی و نشانه ی آزادی و انسانیت مان و هویت منحصر به فردمان است، عیناً از روی والدین مان الگوبرداری شده است.

این دست کم برای من حقیقت رهایی بخشی است. برای من که همیشه خودم را بابت اشتباهاتم و انتخاب های غلطم (مثلاً همین ازدواج) سرزنش کرده ام و همیشه خودم را مقصر دانسته ام، وقتی بدانم که حتی توی انتخاب نوع خاکی که بر سرم می ریخته ام، والدینم دخیل بوده اند، لااقل یک کم وجدانم آسوده می شود و دست از سر خودم بر می دارم و کمی خودم را می بخشم.