شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۹

476: از هرچه می ترسیدم

 دارم دوباره یک دوره داستان نویسی ده تا بیست سال آنلاین خانه کارگر را می گذرانم. نه فایده ای دارد نه چیزی یاد می گیرم. مثل کلاس های زبانش. مثل کلاس های نقاشی و کامپیوترش. همه چیزش در حد عمومی و مبتدی است. اما من فقط می خواهم دوباره در فضا قرار بگیرم و این شب هایی که خوابم نمی برد و تا صبح بیدارم، اگر نقاشی نمی کنم و پته هم خسته ام کرده، لااقل داستان بنویسم. به خاطر خواهرزاده ام که عاشق داستان نویسی است به سرم زد. نمی دانم این بچه چرا اینقدر شبیه من شده. عاشق ادبیات و کتاب و نقاشی است ولی خب ریاضی اش به خوبی من نیست. شاید یک چیزهایی از مادرش شنیده و دارد مرا تقلید می کند. در اعتراض به مادرش مثلا. شاید مادرش گاهی پشت سر من بدگویی می کند و این توی دوره نوجوانی فقط از سر لج، خوشش آمده دقیقاً مثل کسی بشود که مادرش پشت سرش بد می گوید و او را آدم لوزری می داند.

پته ی طاووسم تمام شد و اینقدر خسته ام کرد و اینقدر سرش وسواس «طبیعی بودن» به خرج دادم و رنگ ها را در کنار هم امتحان کردم و هی دوختم و شکافتم که به گای سگ رفتم و برای کار بعدی قصد دارم از کارهای کوچک شروع کنم و نخ گیاهی را هم امتحان کنم. می خواهم وسواسم را کنار بگذارم و آنقدر پته های کوچک بدوزم و به بقیه هدیه بدهم که حرفه ای بشوم. کار نیکو کردن از پر کردن است، نه وسواس.

جالب اینکه بعد از اینهمه نقد به لایوها و عقاید و سخنرانی های دکتر ق، آخرش سر یک کامنت تند با هم بحثمان شد و رفتیم روی ویدئوچت و بعد هم ایشان به ذهنش رسید که من پرخاشگر و مدعی و جنگی هستم و لابد مشکلی دارم که او با پیشنهاد 4 جلسه مشاوره رایگان، هم از مسائل شخصی من سر در می آورد و هم حرف هایش را به بهانه تراپی مجانی، به خورد من می دهد و هم من به خاطر مرام گذاری ایشان، مجبور به سکوت و پذیرش می شوم. این همان چیزی است که در یادداشت های قبلی ازش می ترسیدم و درباره اش حرف زده بودم که: اگر روزی بخواهم درباره ازدواج با او حرف بزنم، باید بحث را از همان جایی که 20 سال پیش قطع شد، شروع کنم و بپرسم: نظرتان درباره «اخلاق» چیست؟ و پرسیدم. او هم به بهانه تراپیست و صرفاً ناظر بودن، جواب سوالم را پیچاند.

در واقع از همان چیزی که می ترسیدم توی کونم رفت! من واقعا کلی نقد به این آدم داشتم و حالا به دام تراپی اش افتاده ام و نمی توانم هم بحث را به فلسفه و نظرات شخصی خودش بکشانم، چون باز ژست بالا به پایین استادی و درمانگری و دانای کل را گرفته و حاضر به ورود به ساحت مباحثه نیست. فقط می خواهد بگوید و من بپذیرم. اینطور که مثلا در اولین جلسه مثلا میدان صحبت را در اختیار من گذاشت و من ابداً به مشکلاتم با پدرم و خانواده ام اشاره ای نکرده، او از بیماری موروثی گوارشی من، اشاره ی مرا به پدرم روی هوا قاپید که بعداً ربطش بدهد به مشکلات من با پدرم. در حالی که مشکل فعلی من ناتوانی و سردی جنسی شوهرم و بی پولی و دخالت های خانواده اش و بچه ننه بودن و خیانت هایش به من است، نه پدرم. تنها نقش پدرم، پررو کردن بیشتر شوهرم، حمایت نکردن از من در مقابل او، خالی کردن پشت من در صورت طلاق و دهن لقی و توهین ها و رفتارهای ضد زنش در مقابل شوهرم بوده که شوهرم را در قبال من وقیح تر و پرروتر کرده و هرچه را هم از پدر کون گشاد و مادر پرروی یک وجبی اش یاد نگرفته، پدر من یادش داده.

هر وقت من این لپتاپ لعنتی را روشن می کنم، مثل کامپیوتر قبلی، هزارتا آلارم می دهد و هزار تا فایل رها شده روی دسکتاپ ولو شده که باید سرجایشان بگذارم و کلی وقت می برد که فیلترشکن وصل شود و فقط بتوانم تایپ کنم. همه این مشکلات با مبایل حل بود به شرطی که تایپ ده انگشتی هم داشته باشد. من با تایپ لمسی خیلی مشکل دارم و خودم را بکشم بتوانم دو تا پاراگراف را با هزاربار غلط نوشتن و اصلاح کردن تحویل بدهم در حالی که با کیبورد، خدا هم حریفم نیست. هرچه به ذهنم برسد سریع از نوک انگشتانم روی صفحه می آید. به شرطی که مثل الان ناخن هایم بلند نباشد و به ردیف بالایی گیر نکند!

معده ام خیلی داغان است. باید دوباره چند روز قرص امپرازول بخورم تا این درد ول کند. برای کبد و صفرایم نگرانم. احتمال زیاد مشکل دارد که اینقدر دارم اذیت می شوم. باید آزمایش بدهم. باید دکتر گوارش و متخصص تغذیه بروم. باید فیبروم رحمم را عمل کنم. بعد ورزش را شروع کنم که روی فرم بیایم و روحیه ام خوب بشود تا توان طلاق گرفتن و روبرو شدن با مشکلات بعدی را پیدا کنم. و چرا همه ی این کارهای خوب را با وجودی که خودم بلدم، نمی کنم: چون افسرده ام آقای دکتر. چون خودم را رها کرده ام و فقط دارم مرگ تدریجی ام را تماشا می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر