بی شوخی دیگر حتی نمی توانم یک ویدئوی نیم ساعته ازش ببینم. یک زمانی تنها عشق زندگی ام را به خاطرش پیچاندم و رفتم نشستم پیش او و چنان غرق صحبت شدم که تازه دو سه ساعت بعد به خودم آمدم و یادم افتاد قرار داشته ام. یعنی یک زمانی «مهمترین» شخص زندگی ام بوده. شاید تمام آن چهارسال. و حتی سال ها بعد. همیشه روی حرف و نظرش حساب می کردم. همیشه به نظرم تنها کسی بود که «فکر» می کرد و «ممکن بود بداند» لااقل احتمالش بود که بداند قانون دنیا چطوری است. دوست داشتم مهمترین کشفیاتم را درباره زندگی باهاش به اشتراک بگذارم. دوست دارم از هرچیزی که از ذهنم می گذشت باهاش صحبت کنم و نظرش را بدانم. مگر چه چیزی می گفت؟ معمولا سعی می کرد هدایتم کند به مسیر مورد نظر خودش.
هنوز هم فکر می کنم نمی توانم و حق ندارم کسی را قضاوت کنم که هفته ای چند ساعت وقت صرفم می کرد و آنهمه تحملم می کرد. آن کسشعرهایی را که آن موقع می گفتم. آن احمقی که بودم. اما باز فکر می کنم او داشت آزمایش می کرد. بذر می کاشت و منتظر سبز شدنش می ماند. نمی دانم انتظار چه جور سبز شدنی داشت؟ دکتر شدن؟ استاد شدن؟ محقق و نظریه پرداز و پژوهشگر شدن؟ معلم شدن؟ یا پولدار شدن؟ نمی دانم چه انتظاری داشت که هی برآورده نمی شد و همش ازم ناامید و عصبانی و طلبکار بود. باعث شد بعدها بهم بی محلی کند و بپیچاندم. گاهی فکر می کنم به خاطر این بود که آن وقت ها خیلی سریش بودم و اینقدر بهش زنگ می زدم یا مثلاً مزاحمش شده بودم که زن و بچه اش حساس شده بودند. نمی دانم. بله قدر مسلم بهش کلید کرده بودم اما نه به طور طبیعی. رفتارم واکنشی بود مقابل رفتار توهین آمیز و بی محلی او آنهم بعد از آن صمیمیتی که من فکر می کردم در دوره دانشگاه داشتیم. یعنی همش من و «ح» و «م» و چند تای دیگر دنبال کونش بودیم. این هم هندوانه زیر بغل مان می داد و باعث می شد فکر کنیم که دوستمان دارد و برایش خیلی مهمیم. چیزی که بعدها متوجه شدیم اصلا هم اینطور نبوده و این سوءتفاهم تقصیر من و بقیه نبود. تمام بار این اشتباه به دوش خود اوست. تا قیامت هم از من بپرسی قسم می خورم که فقط خودش مقصر بود و می خواست که ما اینطور فکر کنیم. حالا چرا؟ الان دیگر می دانم که داشت روی ما یک شیوه ی آموزش فلسفی را آزمایش می کرد و خوب حالا هم دارد ادامه ی همان را به روش مدرن تر (لایو اینستاگرام و تلگرام و یوتیوب و رسانه ها و فضاهای مجازی دیگر) به خورد آدم های دیگر می دهد. اولش دلم می خواست فکر کنم که این آدم واقعاً شهید راه فلسفه است و تمام عمرش را مجانی و بی چشمداشت برای ایجاد یک تغییر هرچند کوچک در سیستم آموزش و تفکر و تربیت نسل آینده تلاش کرده. اما یک نگاه سرسری به پست های اینستاگرام جناب استاد و دیدن شهریه ی کارگاه های آموزشی آنلاین به مبلغ 480 تومن و 100 دلار، یک بار دیگر حالیم کرد که قانون دنیا چطوری است و همه چیز چطوری پیش می رود.
نکته ی مأیوس کننده ی دیگر البته حضور آقای «ظ» توی لایو جناب دکتر بود. شاگرد قدیمش که 10 سال از من بزرگتر بود و با احتساب این 20 سالی که از آن موقع می گذرد، یعنی این آقا الساعه 30 سال است پای منبر استاد است و شرط می بندم که هنوز همان حمال کتاب بی سواد هیز کثافتی است که می شناختم. چطور؟ چون همین دو سه سال پیش دوباره آمده بود روی فیس بوکم به لاس زدن و دوباره باز کردن در ماجراهای گذشته و بحث های احمقانه آن موقع. بعد حالا که چشمم به قیافه اش افتاد حقیقتاً کپ کردم. من این آدم را از صدایش شناختم. اگر صدایش را نمی شنیدم هرگز باورم نمی شد این پیرمرد خرفت که حتی از پدرم پیرتر است، همان مردک هیزی بود که با یک زن و دو بچه عاشق من شده بود و به خاطرش زخم اثنی عشر گرفتم. خنده ام گرفت. یکباره دنیایم یک درجه روشن تر شد و درهای تازه ای به روی شعورم باز شد. یاد کتاب «روسپیان غمگین من» از مارکز افتادم. آنجا که پیرمرد در اواخر عمرش گیج زنان به سمت گذشته بر می گردد و به دیدن روسپیان سابقش می رود و در دیدار با تک تک آنها علی الخصوص کنیز خانه که همیشه روی ماشین لباسشویی از پشت بهش تجاوز می کرده، ناگهان با سن و سالش مواجه می شود و می فهمد که پیر شده است و دیگر برای چسبیدن به هوس ها و خیالات جوانی دیر است. این چیزی بود که از قیافه ی آقای «ظ» به ذهنم آمد: پیرمرد جلف!
و بعد متوجه خودم شدم. متوجه تمام دوستان و آشنایانم شدم. ما پیر شده ایم. همه مان پیر شده ایم. آن یکی 70 ساله شده و دیر یا زود می میرد. این یکی 50 ساله شده و صورتش چین های عمیق خورده و ریش هایش سفید شده. من و ح 40 و 43 ساله ایم و درگیر سلامتی و درمان و ورزش و رژیم شده ایم. توی عکسی که عمه از سفر شمال آن سال های قبل از مهاجرت بچه هایش به کانادا برایم فرستاد، من یک آدم دیگر بودم. همه مان صدها سال بهمان گذشته بود. هیچ کدام دیگر جوان نبودیم. از ما به غیر از سه نفرمان بقیه بچه دار شده اند و درگیر وظایف پدر و مادری هستند و مهدکودک و مدرسه و کار و بدبختی. من هم که درگیر معده درد و چاقی و فیبروم رحم و دکتر و درمان و کلاس زبان و بی پولی هستم. آن یکی درگیر طلاق ها و ازدواج های مکرر. آن یکی توی آمریکا مجرد و افسرده و درگیر تنهایی و روزمرگی. همه مان پیر شده ایم و مشکلاتی کمابیش شبیه هم داریم.
پس من چه تصویری از خودم دارم، وقتی اینقدر تغییر کرده ام و تمام ایده ها و آرزوها و تصوراتم به هم ریخته و چیز دیگری شده؟ وقتی اینقدر ناامید و افسرده و چاق و خسته ام و به جای دغدغه های فلسفی از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود، درگیری ذهنم شده شوهری که سردی جنسی دارد و به اندازه کافی پول در نمی آورد. چرا من هنوز فکر می کنم همان دختر 20 ساله ی خوشحالم که کلمات و ایده ها را از دهان استاد فلسفه اش هورت می کشید و مجذوب هاله ی اطراف این آدم می شد؟ وقتی حتی دیگر نمی توانم نیم ساعت به صحبت هایش گوش بدهم و انگار ورورهای پدر ابلهم را درباره سیاست و مزخرفات دیگر گوش می دهم و دلم می خواهد زمین را گاز بزنم، اینقدر خسته می شوم که هی وجب به وجب از روی ویدئو می پرم و آخرش هم یکیش را نمی توانم درست تا ته ببینم.
هیچ چیز، دیگر خودش نیست. مخصوصاً بعد از ماجرای کرونا، دوران جدیدی آغاز شده که باید صدایش کرد «عصر پساکرونا»! اینقدر روابط عجیب شده، اینقدر سبک زندگی عوض شده، اینقدر همه افسرده و ناامید شده اند، اینقدر روزی یک میلیون روی قیمت سکه می رود و دلار جهش می کند، اینقدر اجناس و خانه و ماشین و خدمات گران شده اند، اینقدر همه چسه کلاس را کنار گذاشته اند و مجبور به استفاده از اجناس بنجل ایرانی و صرفه جویی شده اند، که آدم این روزها را حتی به خواب هم نمی دید. بعد این آدم آن ور دنیا نشسته پشت دوربین لپتاپ و همان حرف های 30 سال پیش را می زند. بنده ی خدا الان ما پارسال این موقع مان را نمی شناسیم و باورمان نمی شود فلان کار را می کرده ایم و فلان طور فکر می کرده ایم.
اوکی اوکی همه ی فیلسوفان درست گفته اند اما توی دورانی مثل فیلم «Children of men» که نسل بشر دیگر تولید نمی شود و تا چند سال دیگر همین آدم های باقیمانده هم می میرند و بشر منقرض می شود، هنر و فلسفه و داشتن و نگهداری و محیط زیست و ارزش های اخلاقی، دیگر چه ارزشی دارند؟ تربیت نسل آینده چه معنایی دارد وقتی کم کم همه ی جوانان دارند به این نتیجه می رسند که بچه دار نشوند؟ داری درباره ی کدام سیستم تربیتی حرف می زنی وقتی به خاطر کرونا دیگر چیزی به نام مدرسه و سبک آموزشی و رفتار معلم با تک تک بچه ها وجود ندارد و کلاس ها اکثرا آنلاین برگزار می شود؟ در روزگار کیم کارداشیان ها و شاخ های اینستاگرام، فلسفه و اخلاق چه فایده ای برای کی دارد؟ ماها حتی دورانی را که مبایل و کامپیوتر نداشتیم را یادمان نمی آید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر