کسی را خطاب قرار می دهی. سوالی می پرسی و طرف جواب نمی دهد. در سکوت و تاریکی می مانی. صدای خودت هی به دیوارها می خورد و برمی گردد سمت خودت و تازه متوجه خودت می شوی. شروع می کنی با خودت حرف زدن. هی در هر رفت و برگشت مکالمه با خودت، بیشتر این خود را می شناسی. هزاران سوال داری. چرا جواب نداد؟ چطور شده؟ مُرده؟ زنده است؟ ازم دلخور است؟ آن ماجراها که داشتیم چه شد؟ مگر چیز خاصی رفتار ناجوری اشتباهی در گذشته بوده که او از آن رنجیده؟ شاید همیشه روی اعصابش بوده ام؟ شاید تحملم می کرده؟ نکند آن لبخندها و حس های خوب و حرف هایش دروغ بوده؟ نکند من بد شنیده ام را تفسیر به رأی کرده ام و او احساس خاصی به من نداشته؟ و هزاران چرا و اگر و امای دیگر. یکهو می بینی سال هاست داری با خودت حرف می زنی و هی آینه ی خودت شده ای و خودت را خریدارانه و بی طرف برانداز می کنی تا ببینی چه عیبی داشته ای که او تو را نخواسته و بدون پاسخ ترکت کرده. این فرآیند به خودشناسی طولانی مدت و عمیقی می انجامد که در آن یک سوال بی جواب (به هر علت) منجر به هزاران سوال دیگر و در نهایت دیدن و باز دیدن خودت شده.
نمی گویم «عشق». روی این احساس اسمی نمی گذارم. هر جور رابطه ی ناشی از ایمان و شیفتگی می تواند به این بینجامد. والد و فرزند. مرید و مراد. پیامبر و مومن. استاد و شاگرد. این چیز، این اتفاق، تلخ و ترش است، ولی چون به خودشناسی مینجامد، بد نیست. هیچ چیز چنین انگیزه ای به تو نمی دهد که اینقدر دقیق و طولانی و عمیق، خودت را آنالیز کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر