شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۹

474: لایو دکتر ق: تناقضات فلسفی و اخلاقی در ازدواج

 وقتی می خواهیم درباره حقوق زن و حقوق زوجین و ازدواج و روانشناسی ازدواج حرف بزنیم، قشنگ وارد حوزه اخلاق شده ایم. دوست داریم فکر کنیم که فلسفه و علم و طبیعت یک چیز است، و عشق و ازدواج و روابط انسانی یک چیز دیگر. نیچه می خوانیم اما آنجا که به نفی جامعه و تمام ارزش های اخلاقی اش می رسد، دوست داریم نتیجه ی بحث را فراموش کنیم و جاهایی را که مورد پسندمان بوده به خاطر بسپاریم و هی ازش نقل قول کنیم.

آدمی که به قول خودش فلسفه و جامعه شناسی و اخیراً روانشناسی را قورت داده و هضم کرده و ریده، می آید لایو اینستاگرام می گذارد از یک خانم دکتر روانشناسی که سمینار گذاشته و دارد زنان را تشویق به «متوقع بودن و خواستن» از مردی که دوستشان دارد، می کند. این را با فاحشگی و هرزگی هم ارز می داند و فریاد واسفا راه می اندازد که ببینید کارمان به کجا کشیده. که بله و مردی که مجبور باشد برای زن مورد علاقه اش خرج کند، می شود همین وزیران و نمایندگان که رشوه می گیرند و خلاف می کنند. من با اصل حرف این آدم مشکلی نداشتم اگر آن را از دهان مادرشوهرم یا پدرم یا هر آدم ذی النفع و بی سواد دیگری می شنیدم. اما کسی دارد این را می گوید که فلسفه خوانده. علم خوانده.

اگر بخواهم بحثی در این مورد با استاد عزیزم داشته باشم، دقیقاً باید آن را از جایی شروع کنم که 20 سال پیش قطع شد:

جایی که هی تناقض در این آدم دیدم. هی حرف های گاه و بیگاهی وسط صحبت از دهانش پرید که مرا حیرت زده کرد و حس کردم یک جای کارش می لنگد.

وقتی درست زیر طاقی ورودی سالن دانشگاه و یا شاید چند قدم جلوتر، روی آن سه پله، بهم گفت: من میخوام مثل «علی» باشم. اینو تو می فهمی خانم فلانی... و من نمی فهمیدم. اصلا نمی فهمیدم چطور آدمی که کتاب «حیات: طبیعت و منشا تکامل آن را به من داده» می تواند نهایت آمالش علی شدن باشد. همان روزی که بهش گفتم کتاب را خوانده ام و هم با سوالاتش حیرت زده ام کرد. فکر می کرد لابد کتاب را نفهمیده ام که اینطور راحت نشسته ام و از حیرت یقه ندریده ام و به بیابان ندویده ام. چیزی که نخواست بفهمد و حتی بعدها هم نتوانستم بهش اثبات کنم، این بود که اتفاقاً خلاف تصورش، من کتاب را خیلی دقیق خواندم و فهمیدم. حتی دقیق تر از خودش. خود او اگر کتاب را فهمیده بود، وقتی صدای اذان را از پنجره اتاقش در طبقه چهارم دانشگاه شنید، خطاب به من نمی گفت: لحظات آرامش بخش اذان (یا چنین چیزی). یا یک بار دیگر که گفت: یک چیزهایی هست!... چه چیزهایی هست لامصب؟ بله تله پاتی و ذهن خوانی و خواب و خیلی چیزهای دیگر هست. بله شاید روح هست و اتفاقاً یک چیز فیزیکی است که فقط ما نمی بینمش و یک روز علم بتواند اثباتش کند. اما تو این چیزها را به خاطر این می گویی که برادرزنت و کل طایفه ی زنت دنبال درویش بازی و این بازی ها هستند و توانسته اند تو را هم تحت تاثیر بگذارند؟ توی خانه ات محراب ساخته ای که چه؟ چرا همش دنبال خدا می گردی؟ چرا نمی توانی حتی یک جمله درباره اش حرف بزنی اما همش داری زور می زنی که بهش چنگ بزنی؟ پس آنهمه کتاب فلسفه که خواندی به چه دردت خورد؟ مگر خودت را سر علم جر نمی دهی و به سر تا پای آدم هایی که به علم احترام نمی گذارند و علم را نمی شناسند نمی رینی؟ علم به تو این چیزها را یاد داده؟ یاد داده که بدون فکت علمی و هیچ آزمایش متقن و صرفاً از روی مشاهدات و تصورات ناقص و احتمالاً اشتباه خودت، فرض بگیری که یک چیزهایی هست که چند صد سال علم تحقیق کرده و هیچ چیزی درباره شان پیدا نکرده، اما تو مطمئنی که هستند و فقط نمی توانی اثبات کنی؟ در من چه دیدی که فکر کردی من این کسشعرها و تناقضات تو را باید بفهمم؟ چون زن بودم؟ چون هنرمند و نویسنده بودم؟ چون احساساتی بودم؟ بعدش چه شد؟ یکهو دیگر «آن چیز» را در من ندیدی و مرا دور انداختی؟

اگر بخواهم درباره ازدواج( َم) و عقایدم درباره ازدواج و مشکلات و توقعاتم از ازدواج باهاش حرف بزنم، باید درست بحث را از همان نقطه ی 20 سال پیش شروع کنم:

آقای دکتر شما به اخلاق اعتقاد دارید؟

و یادش بیندازم که 20 سال پیش توی اتاقش در حضور «ح» وقتی بحث به اصول اخلاقی کشید، یکهو با لحن تمسخرآمیزی برگشت به من گفت: آهان، شما به اخلاق اعتقاد دارین! و یک طوری به ح نگاه کرد که انگار بهش بگوید: این احمق را ببین! به اخلاق اعتقاد دارد! وقت مان را با بحث کردن با این تلف نکنیم!

بله من نمی دانستم، ولی هنوز به اخلاق اعتقاد داشتم. اما کنایه ی تو باعث شد 20 سال به اخلاق و اصول اخلاقی فکر کنم و متوجه بشوم که هرچه آدمیزاد می کشد از اخلاق است. این کثافتکاری و ظلم جامعه ی امروز در نتیجه ی اخلاق است. اگر به دست طبیعت سپرده بودیم که با بی رحمی بکشد و قوی تر پیروز و ماندگار شود، الان آدم های خیلی باهوش تر و سالم تر و مقاوم تری بودیم و زندگی به حلقوم مان نمی رسید و خاک دو عالم بر سرمان نمی شد که یک کرونا کل تمدن مان را به گا بدهد. اینکه طبقه ی ما اصلاً حق زندگی ندارد. از اولش هم قرار نبوده باشیم. وجودمان را مدیون همین اصول اخلاقی هستیم. مثل کودک معلولی که وجودش را مدیون دلسوزی و جانفشانی و انتخاب مادر است. مادری که در یک لحظه می توانست انتخاب کند او را رها کند یا بکشد یا کودک سالم دیگری بخواهد. باید تند تند سکس می کردیم و تند تند می زاییدیم و هی می مردند و قوی ترها و سازگارترها با شرایط می ماندند و خودمان هم زود می مردیم و به پیری و زمینگیری و بیماری و فس فس نمی افتادیم که بیمارستان ها را پر کنیم و باری بشویم بر دوش جامعه و خانواده مان. باید مثل حیوانات قوی و زیبا به دنیا می آمدیم و قوی ادامه می دادیم و مبارزه می کردیم و تولید مثل می کردیم و بهترین خودمان را به دنیا هدیه می کردیم و می رفتیم. این کثکافتکاری و توی گه دست و پا زدن که ما داریم می کنیم، اسمش زندگی نیست. یک طرف یک عده در اثر آلودگی ها و ضعف نژاد دارند عقیم می شوند. یک طرف یک عده دارند همجنسگرا می شوند. یک طرف یک عده بیخیال بچه دار شدن شده اند. یک طرف دیگر یک عده کلاً بیخیال ازدواج شده اند. یک عده هم که توی فکر خودکشی هستند. هرچه هم باقی ماند در اثر کرونا سرطان و جنگ و گرسنگی می میرد. هشت میلیارد درب و داغان توی هم می لولیم و نسل کل جانوران دیگر و کل طبیعت را هم نابود کرده ایم.

تمام تفاوت ما، قدرت تعقل مان بود. همان ما را به فنا داد.

ربط بین اخلاق و معیارهای ازدواج در چیست؟

مثلاً چیزی که شما هرزگی و فاحشگی و تن فروشی می دانید، تازه اگر هم اینطور باشد، مگر چه عیبی دارد و کجایش غلط است؟ اینکه یکی منفعت طلب و زرنگ باشد و همانطور که خودتان گفتید با محیط «سازگارتر» باشد، مگر ماندگارتر نمی شود؟ مگر نشانه ی هوش طبیعی اش نیست که بهترین ها را بخواهد و به هر طریق به دست آورد؟ آیا بی عرضه و ضعیف بودن فی النفسه خوب است؟ اخلاق سعی دارد به مرد بگوید با زن کوتوله و زشت و پایین تر از طبقه ی خودت ازدواج کن که حتی یک جهیزیه درست و حسابی هم نداشته باشد. اخلاق زن را گول می زند که با مرد بی پول و از نظر جنسی ضعیف و سردمزاج و بیمار ازدواج کند که از اولش هم چیزی ندارد که برای زن هزینه کند. در حالی که در همان طبیعت هم هر دو جنس به سمت سالم ترین و قوی ترین برای تولید مثل جذب می شوند. هر گونه ای می خواهد و وظیفه ی خودش می داند که بهترین امکان را برای تولید بهترین نسل مهیا کند. نه اینکه دو تا ژن معیوب و ضعیف را با هم ترکیب کنند و یک توله ی ناقص پس بیندازند و تا آخر هم به هزینه ی خودشان و جامعه به دندان بکشند و برایش غصه بخورند.

توی ماجرای ازدواج برادر شوهرم به چیزهای عجیبی رسیدم. مثلاً اینکه روش و معیارهای انتخاب آینده ی بچه ها، چقدر از الگوی انتخاب های والدین نشأت می گیرد. شاید حاصل وراثت است. شاید هم حاصل آموزش و تربیت. اما دقیقاً اتفاقی که می افتد همان است.

داشتم فکر می کردم چرا و چطور برادر شوهر بی دین و مدرن و اهل موسیقی متال و راک و تیپ همیشه اسپرت و با شخصیت شجاع و خیره سر و معترض، یکهو می رود یک دختر از یک شهرک کوچک اطراف تهران، چند سال بزرگتر از خودش، زشت و بی پول و مذهبی انتخاب می کند؟

چند روز به این داستان فکر کردم و هی هر بار از خودم پرسیدم، حالا سلیقه و این چیزها به کنار، چطور اصلاً همان اولین بار یک نفر به خودش اجازه داد این کیس را به این آدم معرفی کند؟ چطور وقتی عکس طرف را دید کل ماجرا را بیخیال نشد و رفت طرف را دید؟ این خانم فقط توی همان عکس باعث پس زدن و عقب کشیدن هر جور کیسی می شود. ریشه های این قضیه توی کجاست؟ واقعاً چند روز داشتم فکر می کردم و یادم افتاد یک بار هم عاشق یک خانم میانسال در آلمان شده بود و طرف برایش یک دوربین عکاسی حرفه ای خرید و فرستاد و به هوای یارو افتاد به زبان آلمانی خواندن و قصد مهاجرت کرد و آخرش معلوم نشد چطور بین شان به هم خورد و این هم بیخیال مهاجرت و آلمانی خواندن شد! هی به عقب تر برگشتم. آن موقع که 7 سال دور از خانواده در گرگان درس خواند و زندگیش آرام آرام از خانواده منفک شد و افکارش از اینها پنهان ماند. آن بار را یادم آمد که همان شش هفت سال پیش بهم درباره دخترهای دانشگاه که بهش به عنوان دوست معمولی نگاه می کنند و برایش درد دل می کنند اما دوست دخترش نمی شوند، گفته بود. همان موقع حس کرده بودم این آدم چقدر تنهاست که حتی اعتماد به نفس پیشنهاد دادن به یک دختر را ندارد. و حق هم دارد. چرا که ظاهر چندان دلچسبی ندارد. قد کوتاه و دو سه تا بیماری وراثتی.

اما این هم نبود. آدم های داغان تر از این، ازدواج های خیلی موفق تر و کیس های خیلی بهتری داشتند و حتی توی سر طرف مقابل که خیلی هم ازشان بالاتر بود می زدند و تحقیرش می کردند. پس چرا این آدم چنین انتخابی کرده و هیچ جور هم حاضر نیست ازش کوتاه بیاید؟

تا بالاخره امروز متوجه شدم. دینگ دنگ! پدرش! بله پدرش الگویش بوده. این را درست وقتی که داشتم به صفات «زشت و مذهبی» فکر می کردم، یادم آمد. بله پدرشوهرم هم با دختری از یک شهر کوچک، زشت، بسیار قد کوتاه، بی پول و بدون جهیزیه ی به درد بخور و... البته مذهبی ازدواج کرد. در حالی که خودش چند پله زیباتر و شهری تر و آدم حسابی تر بود و آدم بسیار روشنفکر و کتاب خوانده ای هم بود و معلوم نیست یکهو چه مرگش شده بود که رفت دختر فامیلش را گرفت که آنهم آنطور!

آنجا بود که متوجه یک نکته ی عجیبی شدم: نه تنها دین و طبقه اقتصادی و قیافه و قد و بیماری ها و یک سری اخلاق هایمان را از پدر و مادر به ارث می بریم، بلکه حتی انتخاب هایمان که فکر می کنیم تنها مشخصه انسانی و نشانه ی آزادی و انسانیت مان و هویت منحصر به فردمان است، عیناً از روی والدین مان الگوبرداری شده است.

این دست کم برای من حقیقت رهایی بخشی است. برای من که همیشه خودم را بابت اشتباهاتم و انتخاب های غلطم (مثلاً همین ازدواج) سرزنش کرده ام و همیشه خودم را مقصر دانسته ام، وقتی بدانم که حتی توی انتخاب نوع خاکی که بر سرم می ریخته ام، والدینم دخیل بوده اند، لااقل یک کم وجدانم آسوده می شود و دست از سر خودم بر می دارم و کمی خودم را می بخشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر