سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۴

391:هوای امامزاده

نرفتم خانه‌ی حسین دیوانه. شب، آتش روشن نکردم. بوته‌ها را آتش نکشیدم و بچه جن‌ها را نسوزاندم. مارمولک پشت خط دار ندیدم. دم‌جنبانک ندیدم. ماهی‌های خیلی گنده ندیدم. گلابی و آلو و زردآلو نخوردم. همه‌اش 7 تا بادام تازه خوردم که بعدش زهرمارم شد. همه‌اش یک دانه خار به پای‌ام فرو رفت. هیچی سنگ جمع نکردم. پوست مار و تیغ جوجه‌تیغی ندیدم اصلاً. عقرب ندیدم ولی یک عنکبوت گنده دیدم اندازه‌ی نعلبکی. وای خدا! الآن یادم آمد: اصلاً پا توی امامزاده نگذاشتم و دست به ضریح نزدم و یادگاری‌های روی دیوارها را نخواندم و سنگ قبرهای ایستاده را وارسی نکردم.
توانستند گند بزنند به «در سکوت نیمه‌شب انتظار بزرگ‌ترین ماهی غار را کشیدن».
«به نشستن روی تخت سنگی خانه‌ی حسین دیوانه و تصور کردن تنهایی مردی که خانه‌ای دور از همه، بالای قبرستان، در شیب کوه از سنگ برای خودش ساخته و عاقبت خودش را به سقف آن اتاقک کوچک سنگی دار می‌زند».
«به بالا رفتن از درخت و آلبالو و بادام و گردو چیدن و همانجا نشُسته خوردن».
«به آینه‌ی زنگار گرفته‌ی طاقچه و قاب عکس کلاژ شده از عکس‌های کوچک و بزرگ عموها و عمه‌ها و بیش از همه، عکس پدرم که فرزند کوچک و عزیز دل ننجون بود».
«به بوی لواشک و برگه‌ی زردآلو و کاهگل دیوارها و تیرهای چوبی سقف و ساقه‌های نازکی که بین‌شان را پر کرده بود و همیشه از بین‌اش صدای حرکت حشرات می‌آمد. که حالا جایش را به دیوارهای سفیدکاری و سقف چوبی داده بود».
«به بوی ننجون که همیشه  از  اتاق وسطی می‌آمد. با چارقد سفیدش. با گالش‌های مشکی‌اش. لاغر و کشیده. کنار سماورش و بالش‌هاش استوانه‌اش که ما باهاشان ماشین بازی می‌کردیم».
«به توالت گوشه‌ی بالایی حیاط که همیشه ازش می‌ترسیدیم و نصفه شب حاضر بودیم وسط حیاط بشاشیم، ولی از بین خار و سنگ و مار و مور و عقرب، تا آن اتاقک کوچک کاهگلی و کاسه‌ی مخروطی و عمیق و ترسناک توالت‌اش نرویم».
بله. توانستند. عاقبت بعد از 30 سال از مرگ بابجون و 18 سال از مرگ ننجون، توانستند به تمام خاطرات عزیز کودکی‌ام توی این یک وجب خاک دورافتاده گند بزنند. طوری که قسم بخورم دیگر به اینجا پا نخواهم گذاشت.
به «میم» گفتم دیگر به اینجا برنخواهم گشت. هیچوقت. برگشتن، هر بار دردم را بیشتر می‌کند. تماشای باغ‌های سوخته و درختان خشکیده و دیوارهای کاهگلی فروریخته.
به «میم» گفتم اینجا دیگر خوشحال‌ام نمی‌کند، فقط هر بار دیدن مزارع خشکیده و خار گرفته، دیدن آب امامزاده که هر بار پایین‌تر می‌رود و حوضی که هی کوچک‌تر می‌شود و ماهی‌هایی که هی کمتر و ترسوتر می‌شوند، آدم‌های قدیمی که هر بار یکی دوتایشان مرده‌اند، قبرهایی که هر بار بیشتر شده‌اند، خانه‌های کاهگلی که هی بیشتر خراب می‌شوند و با ویلاهای جدید جایگزین می‌شوند. کف‌های خاکی که موزاییک می‌شوند و زائر سرایی که هی گسترده‌تر می‌شود و حریم امن و خصوصی‌ای که هی با حضور بیشتر و بیشتر زائران و آدم‌هایی که پی چهارتا درخت و یک جوی آب و دو تا باغ برای خوشگذرانی و دزدی هستند، هر روز عمومی‌تر و دریده‌تر و بی‌آبروتر می‌شود.
اینجا دیگر آرامشی ندارد. دیگر فرقی با «دربند و درکه» ندارد. گو اینکه حاج عباس (بانی  اصلی به گند کشیدن تمام این زیبایی بکر) یک روز پشت بلندگو خطاب به زائرانی که گویا قلیان و بزن و برقص و والیبال و شنا راه انداخته بودند، گفته بود: اینجا دربند و درکه نیست! اینجا کنار دریا نیست! به حریم امامزاده اهانت نکنید!
باعث همه‌ی اینها خودش بود. رئیس شورای شهر شد. خواست این ده‌کوره را آباد کند. خواست توریستی‌اش کند. خواست پول در بیاورد. اما کاری که کرد از بین بردن بافت قدیمی و سکوت و آرامش اینجا و باز کردن پای عمله و اکره و اقوام تاتار به باغ‌ها و مزارع مردم بود. دزدی و غارتی که حتی دروازه‌ی نیم‌بند آهنی هم مانع‌اش نشد. نشان به آن نشان که یک بار که از باغ بابجون برمی‌گشتیم دیدیم دروازه قفل است. از چند نفر که با ما آنطرف بودند پرسیدیم از کدام طرف می‌شود خارج شد. گفتند: از پشت آسیاب قدیمی راه دارد. ما همیشه از آنجا می‌آییم توی باغ‌ها! از دزد، راه ورود و خروج از خانه‌ی خودت را بپرسی!!!
جاده را گرفتیم و از قبرستان گذشتیم. پشت قبرستان، دیگر نه مزرعه‌ی شبدر بود و نه باغ گلابی و زردآلو و آلبالو. پشت قبرستان حصاری خراب از تیرهای چوبی و سیم‌های خاردار بود که از «هیچ» نگهبانی می‌کرد. از خار و خاک و تکه‌زمینی مرده. آنطرف‌تر هم هیچ نبود. دورتر هم هیچ. فقط آفتاب سوزان بود بر پهنه‌ی قبرستان که مثل زخم عفونی، هی داشت گسترده‌تر می‌شد. و خانه‌ی حسین دیوانه بر شیب کوه. تکیه داده بر دیواره‌ی گسلی سنگی. نرفتم. راهی نبود اما نرفتم. ترسیدم حالم را خراب‌تر کند. الآن روی نقشه‌‌ی ماهواره‌ای گوگل گشتم و پیدایش کردم. یک مربع بود. با یک نقطه داخلش. حصار سنگی حیاط و اتاقک سنگی گوشه‌‌اش. نقشه بیشتر از این زوم نمی‌شد. تمام دنیای کودکی من، یک مربع یک سانت در یک سانت بود، با یک نقطه توی‌اش.
شب اول با «میم» و شوهرهای‌مان رفتیم برای تماشای ماهی‌ها. من و او می‌دانستیم که برای دیدن بزرگ‌ترین ماهی، باید یک دو ساعت بی‌حرکت و بی‌حرف در تاریکی نشست. و تاریکی ترس ندارد. گوش دادن به صدای کف زدن باد است توی سپیدارها و صدای جیرجیرک‌های ناپیدا. و هرازگاهی گذر پیرزنی بیل به دوش یا پیرمردی که برای وضو کنار آب می‌آید.
شوهرهای‌مان حوصله نداشتند. نگذاشتند برق را خاموش کنیم، چون به نظرشان خطرناک بود و تازه نمی‌شد ماهی‌ها را خوب در تاریک روشنی دید. هی حرف زدند و هی این پا و آن پا شدند و هی دست و پای‌شان خواب رفت. آخرش فقط موفق شدیم ماهی‌های متوسط سیاه همیشگی را ببینیم و یک گربه ماهی خال‌خالی پلنگی ترسو و خجالتی را که گویا کور بود. (الآن در گوگل سرچ کردم و فهمیدم که از نژاد Clarias batrachus است و یک جور گربه ماهی کانالی است.)

دختر عموهای‌ام مدام آونگ‌مان بودند و نمی‌شد از دست‌شان فرار کرد. بعد هم عموها و بچه‌ها و نوه‌هایشان بدون اینکه ازشان خواسته باشیم با ما بیایند مسافرت، عین قوم مغول ریختند بر سرمان. فقط هم برای اینکه حتی یک دانه بادام و گردو و آلبالو، بی اجازه و بی‌شمارش آن‌ها از گلوی‌مان پایین نرود. سه روز آنجا بودیم و عین سه روز را زهرمارمان کردند. هرجا می‌رفتی بودند. هر کار می‌خواستی بکنی، بالای سرت ظاهر می‌شدند. هر وقت خواستیم یک جایی با خواهرمان خلوت کنیم، فکر کردند لابد یک بخور بخوری در کار است و این‌ها جا مانده‌اند و فوری خودشان را رساندند. روز آخر هم که سر تمیز کردن خانه و جمع کردن وسایل و نهار درست کردن برای توی راه، با هم دعوای‌شان شد و دیگر تا شب مدام داشتند توی گوش‌مان از «کی چی گفت و تقصیر کی بود» زر می‌زدند.
دیروز که مرخصی گرفته بودم و مانده بودم خانه که کارهایم را بکنم، من که تا یک سال بعد از مرگ ننجون برایش گریه نکرده بودم، از تماشای کلیپ یک خواننده‌ی روس که درباره خاطرات و ویرانی و پیری بود، گریه‌ام گرفت. ویرانی. ویرانی همین فرش و مبل و سقف و دیوار. انهدام همین انگشت‌ها و صورت و لبخند توی عکس‌ها. و خاک. خاک که همیشه در حال آمدن و نشستن است بر همه‌چیز. بلندی‌هایی که آدمیزاد برافراشته پایین می‌ریزد. سقف‌ها. برج‌ها. ستون‌ها. گودی‌هایی که کنده، پر می‌شود. چاه‌ها، چاله‌ها، حفره‌های قبرها. همه‌چیز رو به یک‌دستی و هم‌سطحی می‌رود. همه‌چیز می‌رود تا با خاک یکسان شود. بلندی‌ها و گودی‌ها. حتی ما که ایستاده‌ایم. می‌نشینیم. دراز می‌کشیم. و بعد دیگر حتی قفسه‌ی سینه‌مان بالا و پایین نخواهد رفت. گوشت‌مان خواهد پوسید و  استخوان‌های‌مان خواهد گسست و فشار خاک، اسکلت‌مان را مثل کتاب، تخت و مسطح خواهد کرد.
ما در حال «هیچ» شدن‌ایم و اینهمه پرت‌ایم.


















بزرگترین درخت نارون کنار حوض که  حالا خشکیده

سنگ قبرهای قدیمی از سنگ های بکر

آیه ی کل نفس ذائقه الموت 

نقش آینه و شانه و تسبیح و وسایل دیگر در پایین سنگ قبر که نشانه روش زندگی میت بوده


سنگ قبر محبوب من که شکل نیم تنه ی یک آدم است

یکی از اتاقک های کاروانسرای شاه عباسی

کاروانسرای مخروبه که به انبار و زباله دانی تبدیل شده

بازمانده های ارگ قدیم و چاپارخانه

آینه کاری و گچکاری بالای شومینه

«...آن سوي باغ ، دست ما به ميوه بالا نرسيد.
وزيديم، و دريچه به آيينه گشود.
به درون شديم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاك افتاديم ، و چهره "ما" نقش "او" به زمين نهاد.
تاريكي محراب ، آكنده ماست.
سقف از ما لبريز، ديوار از ما، ايوان از ما.
از لبخند ، تا سردي سنگ : خاموشي غم.
از كودكي ما ، تا اين نسيم : شكوفه - باران فريب.
برگرديم ، كه ميان ما و گلبرگ ، گرداب شكفتن است.
موج برون به صخره ما نمي رسد.
ما جدا افتاده ايم ، و ستاره همدردي از شب هستي سر مي زند.
ما مي رويم ، و آيا در پي ما ، يادي از درها خواهد گذشت ؟
ما مي گذريم ، و آيا غمي بر جاي ما ، در سايه ها خواهد نشست؟
برويم از سايه ني ، شايدجايي ، ساقه آخرين ، گل برتر را در سبد ما افكند...»

(شعر بیراهه‌ای در آفتاب، سهراب سپهری)
_______________________________________
پ.ن: کیفیت پایین بعضی از عکس ها به دلیل  این است که با دوربین گوشی گرفته شده است.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۴

390: آن فنجان بشکست و آن پیمانه ریخت

فنجان شکست. فنجان جداره مشکی با درون نارنجی. عمداً که نه،سهواً.
شما به این آدم‌هایی که دست به هر کاری می‌زنند می‌ریـ.نند چه می‌گویید؟ کـ.... دست؟ اوسا تِرکار؟ «م» از این جور آدم‌هاست. یک بار به شوهرم می‌گفتم برادرت اینطور است. قبول نداشت. برایش مثال زدم که چطور برای بریدن بادمجان یخ زده، از قیچی آشپزخانه استفاده کرده و قیچی‌ام را داغان کرده. (حالا الآن مصادیق دیگرش یادم نیست. من کلاً زیاد چیزها را به خاطر نمی‌سپارم. اذیت می‌شوم اگر مدام بخواهم چیزی را توی ذهن‌ام نگه دارم.). خلاصه اینکه می‌ترسم کاری را به «م» بسپارم. کاملاً احمقانه و بی‌حساب و کتاب و به بدترین وجه ممکن انجامش می‌دهد. مثلاً اگر ازش بخواهی یک راکت بدمینتون را از زیر یک سری وسایل بیرون بکشد، مطمئناً با سیم پاره و دسته‌ی شکسته تحویل‌ات می‌دهد. یا مثلاً بالشی را که زیر رختخواب‌ها گیر افتاده، طوری بیرون می‌کشد که رویه‌اش پاره شود. یا در بطری نوشابه را طوری باز می‌کند که سفره را با نوشابه یکی کند.
حالا دیگر این‌ها را می‌دانم. اما برای هر چیزی دیر است، چون فنجان شکسته. فنجانی از شش فنجان قهوه‌خوری عزیز دل من که سال‌ها از زیر دست بابا (که کـ...دستِ اعظم است و اگر ازش کاری بخواهی از سه جهت بهت ضرر می‌زند و خودش را هم ناقص می‌کند) نجات‌اش داده بودم و لای پرِ قو نگه‌داشته بودم تا آورده بودم‌شان سر خانه و زندگی خودم و هنوز نزدیک‌ترین مونس‌ام برای خوردن قهوه تُرک، همین فنجان‌ها بودند.
تقصیر پدرش بود که یکهو هوس قهوه کرد؟
تقصیر «م» بود که ابلهانه خواسته بود فنجان‌ها را با پایه‌ی فلزی‌ای که بهش آویزان بودند بیرون بکشد؟
تقصیر شوهرم بود که به جای اینکه فنجان‌ها را از ته کابینت (پشت ظروف دیگر) بدهد، ایستاده بود و از کیون‌گشادی ذاتی‌اش داشت الکی به درب بطری شیر ور می‌رفت و با طمأنینه شیر را در ظرفی می‌ریخت که توی مکروویو گرم کنم؟
تقصیر خودم بود که از «م» نخواستم‌ که دستش را از کابینت‌ام بیرون بکشد و حتی نوک انگشت‌اش به فنجان‌های عزیزم نخورد تا خودم آرام بیرون بکشم‌شان؟
تقصیر خودم بود که فنجان‌ها را جلوی دست‌تر نگذاشته‌بودم؟
تقصیر خودم بود که...
هرچه بود تا به خودم آمدم فنجان بر زمین خورده بود و شکسته بود. خرد و خاکشیر شده بود. سیاه و نارنجی قاطی‌پاتی شده بود. فرقی نمی‌کرد دیگر. سری تکان دادم و همان‌جا خشکم زد. دیگر برایم فرقی نمی‌کرد که فقط از وسط به دو نیم شده باشد یا کاملاً خرد شده باشد. که بجنب‌ام و به داد بقیه برسم که بقیه نشکنند. دستِ شش تایی که ناقص بشود، پنج تای دیگرش را هم باید دور ریخت. باید شکست.
من اینطوری‌ام. اگر یک چیزی ناقص بشود دیگر ازش متنفر می‌شوم. دیگر تحمل دیدن‌اش را ندارم. اگر جلوی چشم‌ام باشد، هی بیشتر حرص می‌خورم. باید کاملاً از جلوی چشم‌ام دورش کنم تا بلکه یادم برود.
«م» داشت عین خرچنگ توی کابینت دست و پا می‌زد و سُس خوری بلوری هم به دستش گیر کرده بود و یکوَری مانده بود که بیفتد و بشکند. دیگر فنجان‌ها به جهنم، فقط دلم برای سس خوری سوخت و نجات‌اش دادم. به «م» گفتم: ولش کن! و تکرار کردم ولش کن. و باز تکرار کردم. منظورم این بود که قضیه را بیخیال شو و فنجان‌ها را همان‌جا رها کن و برو گمشو کنار. اما «م» انگار قسم خورده بود که کاری را که کرده بود شخصاً به پایان برساند. حاضر نبود کنار برود.
توی تمام آن فرایند تا خوردن قهوه (که من قهوه هم نخوردم و اصلاً رفتم نشستم روی مبل و باقی کثافتکاری را به خودشان سپردم و بیخیال همه چیز شدم کلاً) و لباس پوشیدن و به سلامتی خداحافظی کردن و رفتن‌شان اینقدر عصبانی بودم که حتی یک بار به زبان‌ام نیامد که: فدای سرت!
خدایا! خداوندا! فدای سرش؟ من دوست داشتم آن پنج فنجان و شش نعلبکی دیگر را بر فرق سرش  خرد کنم! شوهرم می‌دانست (دقیقاً می‌دانست) چقدر آن فنجان‌ها را دوست داشتم و چقدر به جانم بسته بودند و حالا چقدر عصبانی‌ام. مثلاً خواست آرام‌ام کند و برگشت وسط هیری‌ویری گفت: عیب نداره! یه دست فنجون دیگه برات می‌خرم. آنی برگشتم و چنان نگاه سگی‌ای بهش کردم که دیگر صدای‌اش در نیامد. وقتی چیزی راکه دوست داری از دست می‌دهی، بدترین جمله برای تسلا دادن‌ات این است: اشکال نداره، ایشالا یکی دیگه! هیچ فنجانی و هیچ انسانی، جایگزین فنجان سیاه و نارنجی و زن و مردی که از دست داده‌ای نخواهد شد. از دست دادن و تمام شدن، باید از درون اتفاق بیفتد نه از بیرون.
سعی کردم کمتر عصبانی باشم. سعی کردم حتی لبخندهای خنک و بی‌معنایی هم در جواب حرف‌های مادرشوهرم بزنم. اما کافی بود آن «فدای سرت» را که زیرلب خیلی خیلی یواشکی گفت، بلندتر می‌گفت تا از همان نگاه‌های سگی، تحویل او هم بدهم و برگردم یک حرف درست و حسابی هم بارش کنم. کاملاً سابقه داشته که در موقعیت‌های اینجوری برگردد و بگوید فدای سرت و پول‌اش چقدر می‌شود مگر و می‌روم می‌گردم و پیدا می‌کنم و برایت می‌خرم. زن حسابی! چرا نمی‌فهمی که وقتی کسی اینقدر از فقدان چیزی ناراحت می‌شود، مطمئناً دلیل مادی ندارد. اگرنه خودش بلد بود برود و دوباره بخرد. لابد می‌داند و خبر دارد که به دلایل مختلف (فاصله‌ی زمانی زیاد از وقتی که آن را خریده تا حالا، کیفیت آن، سازنده‌اش، رنگ منحصر به فردش و خیلی عناصر دیگر) لنگه‌ی این چیز، دیگر پیدا نمی‌شود. بهتر است توی این موقعیت‌ها خفه بشوی و این جملات حکیمانه را بیخودی پرت نکنی بیرون. مثلاً اینکه یکی از فنجان‌ها را بچپانی توی کیف‌ات که بروی لنگه‌اش را پیدا کنی، مرا تسکین که نمی‌دهد هیچ، عصبانی‌ترم هم می‌کند. اینکه فکر می‌کنی (به جهت ندانستن و نشناختن چیز از دست رفته) که لنگه‌اش توی بازار ریخته و بروی یک آشغالی به جایش بخری و بیاوری پرت کنی توی بغل من که منت را از گردن خودت برداشته باشی. آنوقت آن فنجان بی‌کیفیت بدرنگ معیوبی که تو خریده‌ای (و بابت‌اش لابد باید خیلی از محبت‌ات تشکر کنم و بگویم که ای بابا این چه کاری بود و قابلی نداشت و فدای سرش اصلاً) باز هم می‌شود آینه‌ی دق‌ام و هر بار که چشم‌ام بهش بیفتد، بیشتر عصبی‌ام می‌کند. مثل اینکه آدم معشوق‌اش را از دست بدهد و به جایش یک آدم چپر چلاق را به زور همسرش کنند و هر بار که چشم‌اش به یارو می‌افتد زخم‌اش تازه‌تر از اول شود که چه داشتم و چه دارم!
خشم‌ام را فرو خوردم. جیغ و داد نکردم. فقط دوبار به شوهرم گفتم که تقصیر توست که باید به جای ور رفتن به بطری شیر، می‌آمدی و فنجان‌ها را به جای «م» از توی کابینت در می‌آوردی. بعد هم بحث را قیچی کردم و گذاشتم بماند تا وقتی این‌ها بروند و بتوانم تا دلم می‌خواهد جیغ و داد کنم.
راستش چیزهای دیگری هم بود که روی آتش عصبانیت‌ام بنزین می‌ریخت. اینکه به شوهرم گفته بودم که خانواده‌اش را ظهر دعوت کنیم که صبح بیایند و شب زحمت را کم کنند. متنفرم از اینکه شب، خانه‌ی کسی بخوابم (حتی پدر خودم) و کسی شب خانه‌ام بخوابد. از اینکه اول صبح تعطیل که دلم می‌خواهد تا لنگ ظهر بخوابم، نگران و نیمه‌خواب از جایم بپرم و لباس رسمی بپوشم و قبل از همه بروم توی آشپزخانه که برای اینها صبحانه حاضر کنم و خانه‌ی بمب خورده‌ی مهمانی شب قبل را جمع کنم. مهمان باید بیاید و نهایتاً سه چهارساعت بماند و برود. نه اینکه 24 ساعت بماند و رُس‌ات را بکشد و فنجان‌های عزیز دل‌ات را هم بشکند و بعد برود.
بعد این‌ها یک اخلاق قشنگ دیگر هم دارند که وقتی بروی خانه‌شان، تلویزیون متعلق به خودشان است، و وقتی هم بیایند خانه‌ات تلویزیون متعلق به خودشان است. کنترل تلویزیون را به دست می‌گیرند و هر کانالی دل‌شان بخواهد می‌زنند و هرچه دل‌شان بخواهد می‌بینند. انگار که آمده‌اند به جای تو، تلویزیون را ببینند و بروند. شب اول، از ساعت 7 شب شروع کردند به سریال دیدن تا ساعت 2 صبح! باورتان می‌شود؟ حالا من و شوهرم خانه که باشیم اصلاً تلویزیون ایران را نگاه هم نمی‌کنیم. کلاً خیلی اهل تلویزیون و سریال‌های تخـ.می ایرانی نیستیم. بعد به خاطر دل این‌ها هم که شده، مجبور شدیم یک شبانه روز تلویزیون ایران را تحمل کنیم.
وقتی می‌رویم خانه‌شان بزرگ‌ترین چالش من با شوهرم این است که: بابا جان، حالا که مجبوریم شب بمانیم صبح مثل بچه‌ی آدم پاشو صبحانه بخور و راه بیفت برویم خانه‌مان!
ماشین نداریم و از طرف دیگر آنها هم خوش ندارند بچه‌شان پول آژانس بدهد و اینطور وانمود می‌کنند که ناراحت می‌شوند و این وظیفه‌ی ماست که حتماً شب بمانیم. دفعات اول که سعی می‌کردم مقاومت کنم و شب نمانم، قشنگ متوجه شدم که سرنوشت‌ام همین است و این اصرار بر نماندن فقط باعث قهر و دلخوری و بحث‌های الکی می‌شود. گفتم به جهنم! سوسک‌های ریز و درشت خانه‌شان و گرما و سرمای بیش‌از حدود استانداردهای من (در تابستان و زمستان) و قضیه تلویزیون و اینکه شوهرم تا به آنجا می‌رسد انگار به ارض مقدس و سرزمین موعودش رسیده و دوباره می‌شود پسرِ مامانی و اصلاً یادش می‌رود زن دارد و می‌رود از اول تا آخر می‌نشیند پای کامپیوتر و مرا به آن‌ها می‌سپارد و چیزهای دیگر را بیخیال می‌شوم و این یک شب در هر دو هفته را «تحمل می‌کنم».
خلاصه اینکه چه بخواهم و چه نخواهم این‌ها آدم‌هایی هستند که بروی خانه‌شان باید 24 ساعت الاف بشوی و از کار و زندگی‌ات بیفتی و بمانی، و بیایند خانه‌ات هم 24 ساعت الاف هستی و از کار و زندگی افتاده‌ای تا بروند. در حالی که خانواده‌ی خودم اصلاً اینطور نیستند. طولانی‌ترین زمان ماندن‌شان نهایتاً همان 4-3 ساعت است که گفتم.
همان‌طور که روی مبل نشسته‌بودم و به حرف‌های بی‌معنی مادرشوهرم لبخند می‌زدم، چشم‌ام به بشقاب اکبیری تزئینی ایستاده روی یخچال افتاد. تصویر زنی که یک کوزه بغل کرده و مثلاً قرار است نماد زن آریایی باشد اما یک ترکیب تخـ.ماتیکی در آمده از زن امروزی در لباس‌های مثلاً سنتی که معلوم نیست از کدام کتاب مصور و مستند تاریخی استخراج شده. شبیه این‌هایی که می‌روند موزه‌های تاریخی و جلوی در موزه با لباس اجق وجق سنتی در یک ماشین قدیمی که فقط بدنه‌اش به جا مانده می‌نشینند و عکس دوزاری می‌اندازند. بشقابی که «م» به عنوان شیرینی سرکار رفتن‌اش (در واقع اولین کارش) برای‌مان هدیه آورده بود و آنقدر ازش تعریف کرده بود که فکر می‌کردیم لابد یک تکه کریستال پایه برنزی یا یک مجسمه زیبا یا چنین چیزی است که بعد از دیدن‌اش فی‌الواقع عـ.ن‌مان گرفت از بس که زشت و بی‌استفاده بود. یعنی فقط یک توریست بدبخت می‌توانست چیز به این زشتی را به عنوان یادگاری از فرهنگ آریایی با خودش ببرد آن‌طرف دنیا و بکوبد به دیوار.
دینگ دنگ! خودش بود. خودِ خودش بود.
مهمان‌ها را به سلامتی و مبارکی تا دم در بدرقه کردم و سعی کردم کمتر عصبانی نشان بدهم. حتی از همین هم عصبانی بودم که هر واکنشی نشان بدهم، در نهایت باز هم من بَده می‌شوم و من‌ام که هزار جور انگ می‌خورم و تازه فنجان‌ام هم شکسته است. عصبانی بودم که دارم خفه می‌شوم و نمی‌توانم بزنم زیر گریه که: بی‌شعورِ دست و پا چلفتی! چیزی که شکستی فقط یک فنجان نبود. بیا! اینهمه فنجان جور و واجور بلور و چینی و آرکوپال توی کابینت هست. هر کدام را دلت خواست بشکن. اگر به تخـ.مم بود؟ چطور توانستی اینقدر احمق باشی که چیزی را که اینقدر دوست‌اش داشتم بشکنی؟ آن هم به خاطر یک قهوه‌ی کوفتی که پدرت الکی دمِ رفتنی هوس کرده بود.
خداحافظی کردم و از فاصله چند ثانیه‌ای که شوهرم تا جلوی در خیابان بدرقه‌شان کرد استفاده کردم و پریدم توی خانه و چهارپایه پلاستیکی را کنار یخچال گذاشتم و بشقاب را قاپیدم و پریدم پایین و از توی کشوی دستمال‌ها، یک دستمال به درد نخور پیدا کردم و دورش پیچیدم و... شوهرم وارد شد. خدا شاهد است که می‌دانست نباید مانع‌ام بشود. فقط گفت: بده به من بشقاب رو... نکن!
نشستم روی سنگ ورودی آشپزخانه و گوشتکوب را از توی کشوی وسطی بیرون کشیدم و بردم بالا و وسط بشقاب فرود آوردم و آنقدر کوبیدم که خرد و خاکشیرش کردم آن بشقاب ک.... را. فقط این شکستن بود که می‌توانست دلم را خنک کند. شکستن چیزی که «م» هدیه آورده بود و آن همه ازش بدم می‌آمد و مجبور بودم محض ادب آن را استفاده کنم که تشکر کرده باشم. فقط شکستن آن بشقاب کوفتی می‌توانست آرام‌ام کند که ... نکرد. نشدم. بغض‌ام ترکید. شوهرم گفت: میرم پای کامپیوتر. هر وقت آروم شدی بگو بیام. این هم توی هر موقعیتی فکر گوگل‌پلاس‌اش است. عین کش تنبان می‌ماند که ولش کنی برمی‌گردد سمت صندلی کامپیوتر. زامبی شده. دیگر امیدی بهش نیست.
دلم  خواست ادامه‌ی گریه‌ام را توی حمام بکنم. لباس‌ها را کندم و رفتنی توی حمام بهش گفتم: این کثافت و جمع کن (و به بشقاب خرد و خمیر میان پارچه که هنوز روی سنگ ورودی آشپزخانه ولو بود اشاره کردم).
رفتم سر گذاشتم به دیوار حمام و گریه کردم. چقدر جای «میم» (خواهرم) خالی بود که بروم بهش زنگ بزنم و برایش درددل کنم. اما «میم» دیگر تمام شد و باید عادت کنم به تنهایی و زیر دوش گریه کردن.
______________________________________________________
پ.ن: 
داستان میم، یک داستان دیگر است و حالا بنا ندارم که آن را هم تعریف کنم. فقط بگویم که سر جریان یک مسافرت کوفتی، مثل همیشه شوهرش را به من ترجیح داد و یادم آورد که الآن ده سال است که قضیه به همین منوال بوده و همیشه توی هر ماجرایی مرا مورد توهین و تحقیر قرار داده و خواسته‌های غیر منطقی شوهرش را به کل خانواده تحمیل کرده و مامان و بابا هم آنقدر به خاطر زود شوهر کردن‌اش و بچه‌اش (نوه‌شان) و اخلاق تخـ.می شوهرش، هوای‌اش را داشته‌اند که لوس شده و از همه دنیا طلبکار است. بعد از این ماجرا اینقدر عصبانی بودم که چند روز تلفن‌اش را جواب ندادم. یعنی مانده بودم بهش چه بگویم. حوصله نداشتم گلایه‌ها را از آدم و حوا شروع کنم و بیایم پایین تا امروز. اگر هم می‌گفتم که به خاطر یک قضیه به این سادگی این همه از دست‌اش ناراحت شده‌ام، منطقی جلوه نمی‌کرد. (امروز عاقبت دوباره زنگ زد و جواب دادم و اصلاً به روی هم نیاوردیم که دلخوری‌ای بوده و بهانه‌آوردم که تلفن‌ام خراب بوده و مهمان هم داشته‌ام. اما تصمیم‌ام بر سر جای خودش باقی‌است: از این به بعد مثل خودش باهاش رفتار خواهم کرد. دیگر تمام شد آن زنی که خواهرش برایش نزدیک‌ترین آدم دنیا بود.)
بعداً نوشت:
یادم رفت بگویم که شب‌اش روی مبل دراز کشیده بودم و داشتم به همه چیز نگاه می‌کردم و آنی به ذهن‌ام رسید که همه چیز چقدر بی‌دوام و موقت است. این مبل. این کابینت. این فرش. این وسایل برقی. این ظروف کریستال توی بوفه. این ازدواج.  این خانواده. این دوستان. این عمر. که چقدر دودستی به همه چیز چسبیده‌ایم و چقدر آسان از دست‌مان می‌رود.