نرفتم خانهی حسین
دیوانه. شب، آتش روشن نکردم. بوتهها را آتش نکشیدم و بچه جنها را نسوزاندم.
مارمولک پشت خط دار ندیدم. دمجنبانک ندیدم. ماهیهای خیلی گنده ندیدم. گلابی و
آلو و زردآلو نخوردم. همهاش 7 تا بادام تازه خوردم که بعدش زهرمارم شد. همهاش یک
دانه خار به پایام فرو رفت. هیچی سنگ جمع نکردم. پوست مار و تیغ جوجهتیغی ندیدم
اصلاً. عقرب ندیدم ولی یک عنکبوت گنده دیدم اندازهی نعلبکی. وای خدا! الآن یادم
آمد: اصلاً پا توی امامزاده نگذاشتم و دست به ضریح نزدم و یادگاریهای روی دیوارها
را نخواندم و سنگ قبرهای ایستاده را وارسی نکردم.
توانستند گند بزنند
به «در سکوت نیمهشب انتظار بزرگترین ماهی غار را کشیدن».
«به نشستن روی تخت
سنگی خانهی حسین دیوانه و تصور کردن تنهایی مردی که خانهای دور از همه، بالای
قبرستان، در شیب کوه از سنگ برای خودش ساخته و عاقبت خودش را به سقف آن اتاقک کوچک
سنگی دار میزند».
«به بالا رفتن از
درخت و آلبالو و بادام و گردو چیدن و همانجا نشُسته خوردن».
«به آینهی زنگار
گرفتهی طاقچه و قاب عکس کلاژ شده از عکسهای کوچک و بزرگ عموها و عمهها و بیش از
همه، عکس پدرم که فرزند کوچک و عزیز دل ننجون بود».
«به بوی لواشک و برگهی
زردآلو و کاهگل دیوارها و تیرهای چوبی سقف و ساقههای نازکی که بینشان را پر کرده
بود و همیشه از بیناش صدای حرکت حشرات میآمد. که حالا جایش را به دیوارهای
سفیدکاری و سقف چوبی داده بود».
«به بوی ننجون که
همیشه از
اتاق وسطی میآمد. با چارقد سفیدش. با گالشهای مشکیاش. لاغر و کشیده.
کنار سماورش و بالشهاش استوانهاش که ما باهاشان ماشین بازی میکردیم».
«به توالت گوشهی
بالایی حیاط که همیشه ازش میترسیدیم و نصفه شب حاضر بودیم وسط حیاط بشاشیم، ولی
از بین خار و سنگ و مار و مور و عقرب، تا آن اتاقک کوچک کاهگلی و کاسهی مخروطی و
عمیق و ترسناک توالتاش نرویم».
بله. توانستند. عاقبت
بعد از 30 سال از مرگ بابجون و 18 سال از مرگ ننجون، توانستند به تمام خاطرات عزیز
کودکیام توی این یک وجب خاک دورافتاده گند بزنند. طوری که قسم بخورم دیگر به
اینجا پا نخواهم گذاشت.
به «میم» گفتم دیگر
به اینجا برنخواهم گشت. هیچوقت. برگشتن، هر بار دردم را بیشتر میکند. تماشای باغهای
سوخته و درختان خشکیده و دیوارهای کاهگلی فروریخته.
به «میم» گفتم اینجا
دیگر خوشحالام نمیکند، فقط هر بار دیدن مزارع خشکیده و خار گرفته، دیدن آب امامزاده که هر بار پایینتر میرود و حوضی که
هی کوچکتر میشود و ماهیهایی که هی کمتر و ترسوتر میشوند، آدمهای قدیمی که هر
بار یکی دوتایشان مردهاند، قبرهایی که هر بار بیشتر شدهاند، خانههای کاهگلی که
هی بیشتر خراب میشوند و با ویلاهای جدید جایگزین میشوند. کفهای خاکی که موزاییک
میشوند و زائر سرایی که هی گستردهتر میشود و حریم امن و خصوصیای که هی با حضور
بیشتر و بیشتر زائران و آدمهایی که پی چهارتا درخت و یک جوی آب و دو تا باغ برای
خوشگذرانی و دزدی هستند، هر روز عمومیتر و دریدهتر و بیآبروتر میشود.
اینجا دیگر آرامشی
ندارد. دیگر فرقی با «دربند و درکه» ندارد. گو اینکه حاج عباس (بانی اصلی به گند کشیدن تمام این زیبایی بکر) یک روز
پشت بلندگو خطاب به زائرانی که گویا قلیان و بزن و برقص و والیبال و شنا راه
انداخته بودند، گفته بود: اینجا دربند و درکه نیست! اینجا کنار دریا نیست! به حریم
امامزاده اهانت نکنید!
باعث همهی اینها
خودش بود. رئیس شورای شهر شد. خواست این دهکوره را آباد کند. خواست توریستیاش
کند. خواست پول در بیاورد. اما کاری که کرد از بین بردن بافت قدیمی و سکوت و آرامش
اینجا و باز کردن پای عمله و اکره و اقوام تاتار به باغها و مزارع مردم بود. دزدی
و غارتی که حتی دروازهی نیمبند آهنی هم مانعاش نشد. نشان به آن نشان که یک بار
که از باغ بابجون برمیگشتیم دیدیم دروازه قفل است. از چند نفر که با ما آنطرف
بودند پرسیدیم از کدام طرف میشود خارج شد. گفتند: از پشت آسیاب قدیمی راه دارد.
ما همیشه از آنجا میآییم توی باغها! از دزد، راه ورود و خروج از خانهی خودت را
بپرسی!!!
جاده را گرفتیم و از
قبرستان گذشتیم. پشت قبرستان، دیگر نه مزرعهی شبدر بود و نه باغ گلابی و زردآلو و
آلبالو. پشت قبرستان حصاری خراب از تیرهای چوبی و سیمهای خاردار بود که از «هیچ»
نگهبانی میکرد. از خار و خاک و تکهزمینی مرده. آنطرفتر هم هیچ نبود. دورتر هم
هیچ. فقط آفتاب سوزان بود بر پهنهی قبرستان که مثل زخم عفونی، هی داشت گستردهتر
میشد. و خانهی حسین دیوانه بر شیب کوه. تکیه داده بر دیوارهی گسلی سنگی. نرفتم.
راهی نبود اما نرفتم. ترسیدم حالم را خرابتر کند. الآن روی نقشهی ماهوارهای گوگل
گشتم و پیدایش کردم. یک مربع بود. با یک نقطه داخلش. حصار سنگی حیاط و اتاقک سنگی
گوشهاش. نقشه بیشتر از این زوم نمیشد. تمام دنیای کودکی من، یک مربع یک سانت در
یک سانت بود، با یک نقطه تویاش.
شب اول با «میم» و
شوهرهایمان رفتیم برای تماشای ماهیها. من و او میدانستیم که برای دیدن بزرگترین
ماهی، باید یک دو ساعت بیحرکت و بیحرف در تاریکی نشست. و تاریکی ترس ندارد. گوش
دادن به صدای کف زدن باد است توی سپیدارها و صدای جیرجیرکهای ناپیدا. و هرازگاهی
گذر پیرزنی بیل به دوش یا پیرمردی که برای وضو کنار آب میآید.
شوهرهایمان حوصله
نداشتند. نگذاشتند برق را خاموش کنیم، چون به نظرشان خطرناک بود و تازه نمیشد
ماهیها را خوب در تاریک روشنی دید. هی حرف زدند و هی این پا و آن پا شدند و هی دست
و پایشان خواب رفت. آخرش فقط موفق شدیم ماهیهای متوسط سیاه همیشگی را ببینیم و یک
گربه ماهی خالخالی پلنگی ترسو و خجالتی را که گویا کور بود. (الآن در گوگل سرچ
کردم و فهمیدم که از نژاد Clarias batrachus است
و یک جور گربه ماهی کانالی است.)
دختر عموهایام مدام
آونگمان بودند و نمیشد از دستشان فرار کرد. بعد هم عموها و بچهها و نوههایشان
بدون اینکه ازشان خواسته باشیم با ما بیایند مسافرت، عین قوم مغول ریختند بر سرمان.
فقط هم برای اینکه حتی یک دانه بادام و گردو و آلبالو، بی اجازه و بیشمارش آنها
از گلویمان پایین نرود. سه روز آنجا بودیم و عین سه روز را زهرمارمان کردند. هرجا
میرفتی بودند. هر کار میخواستی بکنی، بالای سرت ظاهر میشدند. هر وقت خواستیم یک
جایی با خواهرمان خلوت کنیم، فکر کردند لابد یک بخور بخوری در کار است و اینها جا
ماندهاند و فوری خودشان را رساندند. روز آخر هم که سر تمیز کردن خانه و جمع کردن
وسایل و نهار درست کردن برای توی راه، با هم دعوایشان شد و دیگر تا شب مدام
داشتند توی گوشمان از «کی چی گفت و تقصیر کی بود» زر میزدند.
دیروز که مرخصی گرفته
بودم و مانده بودم خانه که کارهایم را بکنم، من که تا یک سال بعد از مرگ ننجون
برایش گریه نکرده بودم، از تماشای کلیپ یک خوانندهی روس که درباره خاطرات و
ویرانی و پیری بود، گریهام گرفت. ویرانی. ویرانی همین فرش و مبل و سقف و دیوار.
انهدام همین انگشتها و صورت و لبخند توی عکسها. و خاک. خاک که همیشه در حال آمدن
و نشستن است بر همهچیز. بلندیهایی که آدمیزاد برافراشته پایین میریزد. سقفها.
برجها. ستونها. گودیهایی که کنده، پر میشود. چاهها، چالهها، حفرههای قبرها.
همهچیز رو به یکدستی و همسطحی میرود. همهچیز میرود تا با خاک یکسان شود.
بلندیها و گودیها. حتی ما که ایستادهایم. مینشینیم. دراز میکشیم. و بعد دیگر
حتی قفسهی سینهمان بالا و پایین نخواهد رفت. گوشتمان خواهد پوسید و استخوانهایمان خواهد گسست و فشار خاک، اسکلتمان
را مثل کتاب، تخت و مسطح خواهد کرد.
ما در حال «هیچ» شدنایم
و اینهمه پرتایم.
بزرگترین درخت نارون کنار حوض که حالا خشکیده |
سنگ قبرهای قدیمی از سنگ های بکر |
آیه ی کل نفس ذائقه الموت |
نقش آینه و شانه و تسبیح و وسایل دیگر در پایین سنگ قبر که نشانه روش زندگی میت بوده |
سنگ قبر محبوب من که شکل نیم تنه ی یک آدم است |
یکی از اتاقک های کاروانسرای شاه عباسی |
کاروانسرای مخروبه که به انبار و زباله دانی تبدیل شده |
بازمانده های ارگ قدیم و چاپارخانه |
آینه کاری و گچکاری بالای شومینه |
«...آن سوي باغ ، دست
ما به ميوه بالا نرسيد.
وزيديم، و دريچه به
آيينه گشود.
به درون شديم، و
شبستان ما را نشناخت.
به خاك افتاديم ، و
چهره "ما" نقش "او" به زمين نهاد.
تاريكي محراب ، آكنده
ماست.
سقف از ما لبريز،
ديوار از ما، ايوان از ما.
از لبخند ، تا سردي
سنگ : خاموشي غم.
از كودكي ما ، تا اين
نسيم : شكوفه - باران فريب.
برگرديم ، كه ميان ما
و گلبرگ ، گرداب شكفتن است.
موج برون به صخره ما
نمي رسد.
ما جدا افتاده ايم ،
و ستاره همدردي از شب هستي سر مي زند.
ما مي رويم ، و آيا
در پي ما ، يادي از درها خواهد گذشت ؟
ما مي گذريم ، و آيا
غمي بر جاي ما ، در سايه ها خواهد نشست؟
برويم از سايه ني ،
شايدجايي ، ساقه آخرين ، گل برتر را در سبد ما افكند...»
(شعر بیراههای در
آفتاب، سهراب سپهری)
_______________________________________
پ.ن: کیفیت پایین بعضی از عکس ها به دلیل این است که با دوربین گوشی گرفته شده است.
کجا هست این؟ کدوم استانه؟ عاامو غصه چیو میخوری؟؟ مگه بار اولته همچین اتفاقایو میبینی؟؟ از اول ک پاتو از خونه میذاری بیرون باید خودتو برا همه اینا ک نوشتی اماده کنی ک اگر اتفاق افتاد ناراحت نشی و اگر اتفاق نیفتاد خوشحال بشی.راستی دختر عموهات تو حلقم. منو یاد گاوداری انداختن ک هرجا علوفه باشه همشون میان ببین چی خوردنیه عقب نیفتن. تازه اونا یکم با احترام بیشتری هم رفتار میکنن
پاسخحذفاصفهانه. سمت کاشان.
پاسخحذفصد رحمت به گاو.