دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۴

397: کاش به جای این دو برادر، هشت تا خواهر کور و کچل داشتم

متأسفانه در برهه‌ای به سر می‌برم که باید میان وبلاگم (و اکانت گوگل‌پلاسم) یا خانواده‌ام یکی را انتخاب کنم.
اگر واقعیت‌اش را بخواهید خانواده‌ام اصلاً لیاقت انتخاب شدن را ندارند. چون من اگر بخواهم چنین کاری بکنم، به این معناست که از خودم و علائق‌ام به نفع خانواده‌ای گذشته‌ام که سر اولین پیچ، مرا به مفت می‌فروشند و هیچ‌کجا در هیچ‌کدام از مشکلات روحی و اقتصادی و غیره، پشت‌ام نیستند و پسر پرست‌اند و فقط مشکلات خودشان و پسرهای‌شان است که دامان من و خواهرم را می‌گیرد و هنوز یکی‌اش ول‌نکرده، یکی دیگرش دامان‌مان را می‌گیرد.
من همین دیروز (و چرا دقیقاً دیروز؟) داشتم توی نت دنبال کلاس نقاشی می‌گشتم که به شرق تهران نزدیک‌تر باشد و شهریه‌اش مناسب باشد و فقط مرا دوباره بیندازد توی خط. که دوباره به «خودم» نزدیک‌تر بشوم و از این حال خراب افسردگی در بیایم. آن‌وقت دیشب، و دقیقاً دیشب (باورتان می‌شود؟) دوباره در دوراهی انتخاب علائق‌ام یا خانواده‌ام گیر می‌کنم. این انصاف است؟
من دیشب صادقانه می‌خواستم (و هنوز کماکان به عنوان یک انتخاب اصلح بهش فکر می‌کنم) که خانواده‌ام را برای همیشه دور بیندازم و به معنای واقعی، زندگی کنم. دیگر بابت نوشته‌هایم به همه‌کس جواب پس ندهم. دیگر به خاطر یک وبلاگ زپرتی با حداکثر شصت هفتاد تا خواننده، به صغیر و کبیر جواب پس ندهم.
خدایی‌اش الأن مسأله من این نیست که اگر من در اینجا را تخته کنم و بگذارم بروم چه اتفاقی می‌افتد. خوب هیچی. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. شما که اینجا را می‌خوانید و حتی کامنت هم نمی‌گذارید (چون حال رد شدن از فیلـ.ترینگ را ندارید) می‌روید فیدهای دیگر فیدخوان‌هایتان را می‌خوانید. تا بخواهی وبلاگ خوب هست هنوز و «این جداییا قصه‌ی روزگاره» و «زندگی هنوز خوشگلیاش و داره». به تـ.خم‌تان.
مسأله من ربطی به طرز فکر شما و ارزش این وبلاگ برای شما ندارد. الساعه مسأله‌ی من، خودم و علاقه‌ام به وبلاگ‌نویسی (و نه حتی همین وبلاگ) است. من سه وبلاگ عوض کرده‌ام و اگر قرار بود در مقابل مزاحم وبلاگی و آدم مریض و بحث‌های آنچنانی و جنگ‌های اینچنینی جبهه را خالی کنم، هنوز در حال نوشتن نبودم. من عاشق نوشتن‌ام. عاشق نقاشی کشیدن‌ام. عاشق کار با گِل و خاک و مجسمه‌سازی‌ام. این‌ها ربطی به مخاطب ندارد. خودم‌ام و خودم.
حالا آن طرف ماجرا را تصور کن چه جنگی در جریان است:
دو تا برادر دارم که کیون‌شان می‌خارد و نتوانستند ازدواج‌های درستی بکنند و با زن‌های نادرست‌شان زندگی‌های سرهم‌بندی‌شده و کوتاه‌آمدنی و بساز و بمیری در پیش بگیرند. البته در این سیر، قطعاً دیکتاتوری پدرم و بی‌زبانی و جهالت مادرم، در انتخاب‌های این‌ها نقش اساسی داشته‌اند و نمی‌شود بگوییم این دوتا از توی قنداق همین گاوهای بی‌شعوری که حالا هستند، بوده‌اند. زن‌های سلیطه و بی آبرویی انتخاب کردند که حالا باید تاوان‌اش را بدهند. چطوری؟ آن یکی می‌رود زن‌اش را طلاق می‌دهد و برای اینکه قضیه را مسالمت‌آمیز تمام کرده باشد یک پولی می‌دهد دستش که طلاق توافقی بگیرد. بعد زنیکه یک مدتی فکر می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که سرش کلاه رفته و می‌شده پول بیشتری گرفت و حالا بهتر است برگردد و با دخترعموها و عروس عموها و هر کسی از فامیل پسره که دستش می‌رسد و خبر دارد که با این خانواده دشمنی و مشکلی دارند، طرح دوستی دوباره بریزد و از زیر زبان‌شان حرف بکشد و برای باجگیری ازش استفاده کند. از این طرف عروس کوچکه که او هم با برنامه‌ی پنج ساله‌ی توسعه‌ی «صاحب شدن تمام خانه و ماشین و زندگی» پسره آمده بوده و هرچه تیر در کمان داشته انداخته و به نتیجه نرسیده، می‌رود با همان دخترعموها و عروس‌عموهای زخم‌خورده و عروس مطلقه‌ی اولی دست به یکی می‌کند و تا می‌‌تواند سند و مدرک جمع می‌کند برای روز مبادا.
این وسط یک خواهرشوهر خوار و ذلیلی هم هست که تنها گناه‌اش این است که یک وبلاگ کوفتی دارد که عروس اولی در اثر گـ.ه‌خوری پای کامپیوترش به آن دست یافته و همینطور گـ.ه‌خوری را ادامه داده و کل آرشیو چهار سال وبلاگ را از محل کارش پرینت گرفته و نشسته با جان و دل چهارصد صفحه را خوانده و به دو پست که در آن‌ها به خودش اشاره‌ای شده بوده برخورد کرده و آن‌ها را کرده بهانه‌ی دشمنی مادام‌العمر و هنوز که هنوز است بعد از چهارسال از طلاق‌اش دست بردار نیست و پرینتِ وبلاگ‌ به دست، دور دنیا در سفر است. القصه در این سفر از دکان عروس کوچکتر و دخترعموها و عروس‌عموها هم گذشته (یادم باشد قصه‌ی دشمنی پدر ما با مادر این‌ها و دشمنی مادر ما با پدر این‌ها را هم در یک فرصت دیگر برای‌تان بگویم) و حالا دیگر لابد خواجه حافظ شیرازی است که از قضیه وبلاگ من و محتویات مجرمانه‌اش خبر ندارد.
بعد هر بار این زنیکه‌ها و یک زنیکه‌ی دیگری که قصد دارد خودش را به برادر اولی بیندازد و برادر اولی به هر دلیلی حاضر به ازدواج باهاش نیست و حتی قصد به هم زدن باهاش را هم دارد، با هم توی یک ظرف جمع شده و معجون عجیبی ساخته: زن‌ها با هم دست‌ به یکی کرده‌اند و هرچه آتو از خانواده‌ی ما داشته‌اند و از هر طریقی که به دست آورده‌اند (وبلاگ روزنوشت من و حرف‌های خانواده‌ی عمو و مشاهدات مستقیم‌شان) روی هم ریخته‌اند و به عنوان اهرم فشار علیه برادرها استفاده می‌کنند: بزرگه برای ازدواج، کوچکه برای تصاحب اموال. خانواده‌ی عمو هم تنها نفعی که این وسط می‌برند همدستی با عروس‌های ناسازگار و چموش ما و زدن پشت سر ما و خالی کردن دق‌دلشان است. وگرنه کو؟ بیا بگرد.
حالا تمام این‌ها چه ربطی به من دارد؟
هیچی. مدام باید تن و بدن‌ام را بلرزانند. هر وقت هر کدام با طرف‌شان دعوای‌شان می‌شود (که هفته‌ای دو بار هم به صورت تقسیم روزهای زوج و فرد و نوبتی دعوای‌شان می‌شود) پای من و خواهرم هم وسط می‌آید. زنگ می‌زنند به خواهرم (چون می‌دانند من چه سگی هستم و اعصاب ندارم) که از زیر زبان من حرف بکشد که من توی وبلاگ‌ام چنین و چنان را هم نوشته‌ام یا نه؟ چطور؟ خوب برای اینکه زن این‌ یکی وسط دعوا برگشته گفته: نذار دهنم و وا کنم و بگم که چیا درباره فلان موضوع می‌دونم!
برادرهای بنده برای اینکه روی زن‌هایشان را کم کنند، پا می‌گذارند روی دُم آن‌ها و از خانواده‌هایشان آتو می‌گیرند که زبان این‌ها را ببُرند. بعد زن‌هایشان هم مقابله به مثل می‌کنند و از این دهن‌لق‌های بالفطره تمام حرف‌های خصوصی خانوادگی را بیرون می‌کشند و سر بزنگاه تحویل خودشان می‌دهند و آن‌ها را با چیزهایی که درباره خانواده‌شان می‌دانند و اگر رو کنند زندگی زناشویی خواهرهایشان به هم خواهد ریخت یا آبرویشان توی فامیل خواهد رفت، تهدید می‌کنند.
این شده قصه‌ی ما و این‌ها.
من وبلاگ می‌نویسم فقط. من آزارم به کسی نرسیده. به من چه که برادرهایم با چه جـ.نده‌هایی ازدواج کرده یا می‌کنند. هر غلطی که در گذشته و در آینده مرتکب شده و بشوند، به من هیچ ارتباطی ندارد. حالا چرا باید نوشته‌های من و علائقم و زندگی زناشویی‌ام ربطی به آن‌ها داشته باشد و به عبارت دیگر در دستان آن‌ها باشد؟
چون برادر من، از خواهرزن‌اش آتو دارد، و زن‌اش می‌خواهد آتوی او را خنثی کند؟
چرا نمی‌توانند مثل آدم زندگی کنند؟ بچه‌شان اوتیسم دارد و دکتر گفته نباید جلوی بچه دعوا کنند و سر و صدا و فضای متشنج درست کنند تا بهتر که هیچ، بدتر نشود، آنوقت این‌ها برای جنگ جهانی سوم صف‌آرایی کرده‌اند!
دلم می‌گوید قید همه‌شان را بزنم و بروم به راه خودم. رابطه‌ی فامیلی‌ای که توی آن نوشتن یک وبلاگ گمنام با نام مستعار از شخصی‌ترین احساسات و خاطرات، به همه‌ی فامیل مربوط باشد و همه بتوانند درباره‌اش تصمیم بگیرند و نظر بدهند، چه جور رابطه‌ی خونی‌ای می‌تواند باشد؟
من ریـ.دم توی این رابطه‌ی خونی. تعارف که نداریم.
شما که برای یک وام کوفتی از آدم ضمانت نمی‌کنید...
شما که با هر تلفن‌تان فقط به آدم استرس وارد می‌کنید...
شما که اگر بیایید خانه‌ی آدم، پشت‌بندش حرف و حدیث و خاله‌زنکی تا ماه‌ها به گوش آدم می‌رسد و بچه‌تان می‌ریـ.ند به کل زندگی و جلوی‌اش را نمی‌گیرید...
شما که بودن‌تان فقط اعصاب‌خردی و درگیری و فضولی توی زندگی آدم و نبودن‌تان آرامش و آسایش است...
شما که نمی‌توانید مثل آدم و سر به زیر و بی حرف و حدیث و آشوب زندگی کنید و هر دم از باغ‌تان بَری می‌رسد...
من شماها را کجای دلم بگذارم؟
چقدر مراعات‌تان را بکنم؟
مگر این زندگی کوفتی، اصلاً چند سال‌اش مانده؟

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۴

396: تو فقط یک «معلم» بودی

*
سلام دکتر! یا اگر دوست‌‌تر داری، سلام استاد!
یادم هست از هر دویش بدت می‌آمد. اصرار داشتی که نه دکتر هستی و نه استاد. کتاب هم ننوشتی هیچوقت. ترجمه؟ نمی‌دانم. پی‌اش هم نیستم که بدانم. دیگر نیستم. دیدنت؟ تماس باهات؟ سعی در فهماندن خودم به خودت؟ دیگر نه. نیستم. خسته‌ام دکتر. خسته. شاید قاعدتاً آدم‌ها (آن‌هایی که تو می‌شناسی) توی ٣٥ سالگی نباید اینقدر خسته باشند، ولی من هستم. تأثیر توست؟ نه. با اطمینان بگویم، نه. خیال‌ات راحت. من محصول پدر و مادری دیپلمه از طبقه متوسط و زندگی‌ای کارگری و خانه‌ای در پایین شهر هستم. محصولات تو الساعه در بلاد کفر تشریف دارند و یکی از یکی بهتر. حرف‌هایی که تو با ما زدی راه‌هایی که تو ما را به آن‌ها تشویق کردی چیزهایی که تو نشان‌مان دادی مدت‌هاست به دردمان نخورده و از صرافت‌اش افتاده‌ایم.
شاید از بین ما، فقط مهدی، آبروی تو را خریده باشد. با فیلمنامه نویسی‌اش. با جایزه‌ای که برای فیلمنامه‌اش گرفت. با مسیر آرام و لجوجانه و ناگزیرش (گویا) به سمت موفقیت. به سمت نویسنده‌ی معروف شدن. اما برای همین مهدی، تو چکار کرده‌ای؟ کجا معرفی‌اش کردی؟ کجا برای پیدا کردن یک لقمه نان، ضامن‌اش شدی؟ کدام پول را بهش قرض دادی؟ کدام اتاق خانه‌ات (حتی انباری‌ات) را مفت و مجانی در اختیارش گذاشتی که بنشیند و بنویسد؟ مهدی یک بچه شهرستانی (دقیق‌اش را بخواهی روستایی) بود که با یک سر پر شور و یک عالمه ذوق و استعداد نوشتن، پا شده بوده آمده بود دانشگاه علامه و ساعت‌ها نشسته بود پای بحث‌ها و کلاس‌های فلسفه‌ی تو. همه‌مان. همه‌مان، هرچه وقت اضافی داشتیم، هرچه آنتراکت بین کلاس‌هایمان داشتیم را زیر چانه‌ی تو می‌گذراندیم. در حالی که مفیدترین نصیحت به مای آن وقت‌ها، می‌توانست این باشد که: به جای نشستن پای منبر فلاسفه، یک کار نیمه‌وقت دانشجویی پیدا کن که معنی «پول» و «روابط اقتصادی» را از همین حالا بفهمی و فردا توی این جامعه گه‌گیجه نگیری.
و تو؟
منصفانه‌اش از چشم من این است که بگویم تو هم تمام وقت‌های اضافه‌ات را برای ما (نه فقط من و مهدی و «ح» و چند تای دیگر. که در واقع برای همه‌ی دانشجویان‌ات) می‌گذاشتی. اما انگیزه‌ی تو چه بود؟ چه می‌خواستی؟ پی چه بودی که هی اصرار داشتی و داری که به خواسته‌ات نرسیدی و ناامیدت کردیم؟ ما چه باید می‌کردیم که آبروی تو را خریده باشیم و جواب زحمات‌ات باشد؟ باید جایزه‌ی نوبل یا مثلاً چند جایزه‌ی گلشیری و جمال‌زاده و هدایت و جوایز جشنواره‌ای دیگری می‌گرفتیم و چند کتاب‌مان چاپ می‌شد و توی تلویزیون راه به راه باهامان مصاحبه می‌کردند که تو راضی بشوی؟ باید مثل خانم «آ» کارگردان معروف جشنواره‌ها، به مدد روابط و جنسیت و دروغ و خا.یه‌مالی، خودمان را به «صحنه» می‌رساندیم و می‌گذاشتیم نورافکن‌ها بر ما بیفتد و صورت‌مان را روشن کند که تو نشسته بین تماشاگران بتوانی ما را ببینی و تشخیص بدهی که «بلی این یکی از شاگردان من بود» و همراه دیگران برایمان کف بزنی؟ آیا چیزی که تو از ما می‌خواستی، صرفاً موفقیت بود؟ و این موفقیت، نه به نام ما، که در تصور تو، به نام خودت ثبت می‌شد؟
بلی. نظر مرا، حالا در ٣٥ سالگی‌ام، بخواهی بلی! خواسته‌ی تو دقیقاً «چند شاگرد موفق و معروف» بود که بتوانی با آن‌ها پیش همکاران و خانواده‌ات پز بدهی و حاصل چهل سال معلمی‌ات را به رخ بکشی.
تو «معلم» بودی.
همین.
توقع ما از تو زیادی بود. بیخودی، زیادی. ما تو را درون قاب «پیر و مرشد نکته‌دان و فرزانه» می‌دیدیم و تو فقط یک معلم ساده بودی که می‌خواستی شاگردان موفق و متفاوتی داشته باشی.
فکر می‌کردی در بیست و چند سالگی، می‌توانی ما را بدون هزینه و بدون کمک و صرفاً با چهار تا کلاس و سخنرانی، متحول کنی و سُر بدهی در مسیر پیشرفت و خلاقیت. امیدت این بود که ما چه و چه‌ها بشویم و تقدیرنامه‌های ما، بشوند سند عمر به هدر نرفته‌ی تو و اشتباهات نکرده‌ی تو. چرا که در پنجاه تا شصت سالگی، دوست داشتی که خودت را با احساس آرامش و به ثمر رسیدن عمرت، بازنشست کنی. دوست داشتی که فکر کنی، روش تدریس تو، بهترین روش تدریس بوده و شاگردان‌ات بهترین سند اثبات این مدعا هستند که آموزش و پرورش ایران، قدر تو را ندانسته و باید به تو بیشتر میدان می‌دادند تا فلک را سقف بشکافی و طرحی نو دراندازی.
تو اشتباه می‌کردی دکتر.
پانزده سال طول کشید تا از زیر سایه‌ی کاریزمای تو خلاص بشوم و بتوانم بدون عشق و ستایش و هاله‌ی نور قدیسین و بال‌های فرشتگان، تو را ببینم و قضاوت کنم.
من که هستم که تو را قضاوت کنم؟
من دختری هستم که تو چند سال از عمرش را حرام اراجیفی کردی که هیچوقت به دردش نخورد.
پس اجازه دارم که تو را قضاوت کنم و بگویم، چرت می‌گفتی. که آن چرندیات افلاطونی ایده‌آلیستی که برای ما ردیف می‌کردی، که آن ارزش‌هایی که ازش دم می‌زدی، نه خودت در عمل به آن‌ها وفادار بودی و نه ارزش‌های این جامعه‌ای بود که ما را به درون‌اش پرت کردی. آن‌ها مال یک دنیای دیگر بودند. لباس‌های نازک و گلدار تابستانی بودند و تو ما را با آن‌ها، پرت کردی وسط برف‌های آلاسکا و خودت پشت شیشه‌های اتاق گرم‌ات دست به سینه ایستادی و سگ‌لرز زدن‌مان را تماشا کردی. عین گوسفندان ما را فرستادی به میان گرگ‌ها*.
حالا از چه چیز فرار می‌کنی؟
به چه چیز چنگ می‌اندازی؟
نمی‌دانم. نمی‌خواهم بدانم هم. بحران پیری‌ات لابد سر رسیده و با چراهای خودت سرگرمی. به اینکه چه می‌خواستی و چه شد. مثل ما که با بحران میانسالی‌مان دست به گریبان‌ایم.
آدم است و بحران دیگر. تو با خودت و ما با خودمان. همش کشاکش. همش دادگاه و محاکمه و سیخ و سلابه. خودمان‌ایم. کسی که نیست. طرفِ آدم، در نهایت خودش است و خودش. اگرنه ما دیگر کجا تو را گیر بیاوریم که یقه‌ات را بگیریم و تو لال بشوی و از خودت دفاع نکنی و وسط حرف ما نپری، که حرف‌هایمان را بهت بزنیم و خالی بشویم؟ توی فیس بوک مثلاً؟ زکی! توی فیس‌بوک می‌شود پای پست‌های هزاران آدم کـ.سشعر نوشت و بلاک‌شان کرد. آدم‌های فیس‌بوکی. آدم‌های فرندی و آن-فرندی. آدم‌های عکس پروفایل و لایک و پوک و کامیونیتی.
ولش کن. سرت را درد نیاورم. من و تو درون قاب فضای مجازی، تعریفی برای رابطه‌مان نداریم. حتی در چت. حتی پشت تلفن. من و تو باید می‌نشستیم یک شب تا صبح سرِ هم فریاد می‌زدیم و همدیگر را می‌زدیم و دماغ هم را خونین و مالین می‌کردیم تا ناگفته‌ای بین‌مان نمانده باشد و به سلامت برویم ردِ کارمان. که خوب هیچوقت پیش نیامد. و حالا دیگر من هم از صرافت‌اش افتاده‌ام و ترجیح می‌دهم همین‌جا، فقط برای دل خودم، یک بار بگویم و بگذرم.
می‌دانی؟ این وبلاگ را کسی نمی‌خواند. لااقل از آن‌هایی که باید می‌خواندند، کسی این دور و بر نیست. آن‌ها هم که هستند و بعد از سقوط وبلاگ‌نویسی و صعود وایبر و تلگرام و اینستاگرام و لاین و غیره، هنوز هم مؤمنانه این نوشته‌ها را دنبال می‌کنند، همه غریبه‌اند. اصلاً حتی تصوری هم از ریخت و قیافه‌ی نویسنده‌ی این وبلاگ ندارند. من و تو و هرکه اینجا نامی ازش آورده‌ام یا اشاره‌ای بهش کرده‌ام، به تـ.خم‌شان هم نیستیم. چون که این‌ها فقط «خواننده»اند. فقط «فالوئر»اند. مثل تو که فقط «معلم» بودی. نه دوست. نه همراه. نه حامی. نه حتی «واقعی». همه‌ی این‌ها به اندازه‌ی تو «مجازی» و «تخیلی» و دورند.
پس راحت باش و کفش‌ها را بکَن و پاهایت را همین وسط دراز کن.
عین خودم. عین من که الساعه با فرض حرف زدن با دیوار، دارم تمام این‌ها را بدون سانـ.سور اینجا ثبت می‌کنم که یک وقتی که باز هوس کردم به تو زنگ بزنم و روز «معلم» را تبریک بگویم و خبرِ یک چیزی را بهت بدهم یا دعوت‌ات کنم خانه‌ام، برگردم و این نوشته را بخوانم و یادم بیفتد که دوباره خر نشوم. یادم بیفتد که هیچوقت، هیچوقت قرار نبوده تو حرف‌های من را بفهمی یا برای‌شان تره خرد کنی یا اصلاً به تخـ.م‌ات باشد که سرنوشت من چه می‌شود. که تو را هم مثل خانم «بیدمشکی» معلم علوم راهنمایی و خانم «نوری» معلم ادبیات دبیرستان و آقای «دکتر سعید جلالی» استاد تاریخ تمدن و تاریخ ایران و تاریخ ادیان دانشگاه، برای خودم تمام کنم و ازت عبور کنم.
پس چی؟ لابد فکر می‌کردی اولین معلم تأثیرگذار زندگی من بوده‌ای؟ یا اولین کسی بوده‌ای که زنگ‌های تفریح و آنتراکت‌هایت را برای شاگردان‌ات می‌گذاشته‌ای؟ یا اولین معلمی بوده‌ای که شاگردت را به خانه‌ات راه داده‌ای؟ محض اطلاع‌ات بگویم که این قسم فداکاری‌ها، شاگرد را نابغه، خلاق، موفق یا معروف و مشهور نمی‌کند.
تو، تمام سیستم آموزش و پرورش نیستی.
تو، تمام خانواده و اطرافیان یک آدم نیستی.
تو، اصلاح کننده‌ی نظام طبقاتی و پر کننده‌ی چاله چوله‌های زندگی نکبت‌بار یک آدم نیستی.
تو، فقط می‌توانستی دوست باشی. مرهم. مُسکن. راهنما. به شرطی که خودت یک نمونه‌ی عالی موفقیت و آینه‌ی تمام قد اجرای دستورالعمل‌هایت باشی. نه اینکه به ما بگویی خبر مرگ‌تان بتمرگید توی همین مملکت و میهن خویش را کنید آباد، و خودت سه تا بچه‌ات را به سلامتی بفرستی آن‌ور آب! نه اینکه بگویی پول و طبقه مهم نیست، و اصلاً نفهمی شاگردی که یک ساعت در صف تلفن کارتی سرکوچه‌شان می‌ایستاد تا بتواند چند کلمه با تو حرف بزند، چقدر دوست‌ات داشته و چقدر تو برایش مهم بوده‌ای و به بهانه «من برم شام بخورم» نپیچانی‌اش و نسپاری به زن‌ات که تلفن را جواب بدهد و بگوید تو نیستی و خوابی و ...
این چیزها را آدم هرچقدر جوان و خام باشد می‌فهمد. فرق کسی را که شعار می‌دهد با کسی که تا پای جان به حرف‌هایش پابند است، می‌شناسد.
بی‌شوخی می‌خواستی از ما چه در بیاوری دکتر؟ سفینه‌ی فضایی؟ اورا.نیوم غـ.نی شده؟ همه‌مان باید عین مهدی کیون‌مان پاره می‌شد و پدرمان در می‌آمد و یک لگد زیر آسایش و رفاه و پول و مادیات حواله می‌کردیم و می‌افتادیم پی اثبات «من نویسنده‌ام»؟ باید زندگی‌مان را زهر می‌کردیم و حرف همه‌ی خلق خدا را می‌شنیدیم و بسی رنج می‌کشیدیم در این سال سی، آنهم بدون حمایت خانواده و ارثیه و طبقه و روابط و هیچ سکوی پرتابی، که فقط خوش به حال تو بشود و بتوانی با نام‌مان برای کس و کارت پز بدهی و ثابت کنی که عبث نرفته‌ای؟
فکر نمی‌کنی این دلخوشی کوچک و ناقابل تو، برای ما به بهای عمر و جوانی و زندگی‌مان تمام می‌شد؟
بگویم که «علیرضا» را تو کُشتی؟ پای حرف‌های تو نشست که افسرده شد و با همه‌ی زندگی‌اش مشکل پیدا کرد و از همه چیز بدش آمد و ناامید شد و قرص برنج خورد و والسلام.
بود. بعد دیگر نبود.
اگر مقصر مرگ علیرضا تو نبودی... اگر مقصر خود درگیری‌ها و ارزش پول را دیر فهمیدن‌ها و توی زندگی عقب افتادن‌های ما تو نبودی، اگر مقصر اینکه من هنوز با پذیرش «زندگی مشترک» و «بچه‌دار شدن» و تمام نقش‌های عادی اجتماعی‌ام مشکل دارم تو نبودی، پس موفقیت‌های ما را هم به پای خودت ننویس.
چطور می‌توانی به شنیدن نام «مهدی» در اخبار جشنواره‌ها افتخار کنی و صورت تکیده‌ی «علیرضا»، در آن عصر زمستانی درکه (روبروی کافه هفت حوض) پیش چشم‌ات نیاید؟
تو باعث هیچ‌چیز نبودی دکتر.
تو مانع هیچ‌چیز نشدی دکتر.
تو هیچ‌چیز نبودی دکتر.
در مسیر ما. در مسیر زندگی نکبت ما. در مسیر مصائب ما بچه‌های کلاس‌های فلسفه‌ی دانشکده روانشناسی چهارراه لشکر.
کوتاه بیا دکتر.
خودت را زیاد جدی نگیر.
اصلاً «بیا بریم تا مِی خوریم
شراب مُلک رِی خوریم
حالا نخوریم و کِی خوریم»*
______________________________________
پ.ن: انجیل عیسی: من شما را مانند گوسفندان به میان گرگ ها می فرستم.
پ.ن٢: بوف کور هدایت

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۴

395: طرز تهیه یک قاتل سریالی در ماکروویو

سریال دکستر به اواخرش رسیده و من از همین الأن استرس گرفته‌ام که از حالا به بعد با چه کوفتی خودم را سرگرم کنم؟
امشب الکی استرس داشتم. حالم بد بود و یک قرص پرانول خوردم که آرامتر بشوم فقط. اما دل‌آشوبه‌ام تمامی نداشت. حتی نمی‌خواستم دکستر را ببینم. چون به جاهای بدیش رسیده و آنجور که «دبرا» همش دارد زنجموره می‌کند، اعصابم را خرد میکند. اوکی خبر مرگ‌ات برادرت قاتل سریالی است و همیشه از تو در راه هدفش استفاده کرده و به خاطرش حتی جنایت هم کرده‌ای. اما لامصب حق داری. خودم را که به جایت می گذارم فقط از نحوه چسناله کردن‌ات کلافه می شوم. وگرنه بقیه‌اش ایرادی ندارد.
بدترین چیز در حال حاضر این است که دارم با صفحه کلید سیستم خانه تایپ می کنم که جای پ و ژ و نیم فاصله و مدل کلیدهایش هر کدام ساز خودشان را می‌زنند. همین الأن به جد و جهد بالأخره توانستم جای نیم فاصله‌اش را مثل صفحه کلید محل کارم کنم که یک کم کمتر آزار و اذیت بشوم.
نشستیم دکستر را تا آنجا که دبرا می‌خواست هر دویشان را بکشد و نجات پیدا کردند، دیدیم. همان جا بود که قسم خوردم که دیگر داستان فیلم و سریال‌ها را  جلو جلو در نت نخوانم. خیلی بد است که این فصل آخر را می‌دانم. می‌دانم که دبرا خواهد مرد و دکستر بعد از انداختن‌اش به آب، می‌گذارد و می‌رود و بچه‌اش می‌ماند و هانا. مسخره است. چرا اصلاً باید آخر و عاقبت کسی مثل دکستر که اینقدر حساب شده و منطقی عمل کرده، اینطور خراب شود؟ البته. خوب معلوم است. چون این یک سریال آمریکایی اخلاق‌گراست که قرار نیست از آن سرش یک قاتل موفق و خوب و نازنازی در بیاید که به سزای اعمال‌اش نرسد. اما از حق نگذریم، دکستر در کنار سریال‌های دیگر، خیلی موذیانه توانسته از کنار اخلاقیات مسیحی لایی بکشد و خودش را به عنوان یک سریال موفق در ژانر جنایی، به سلامت به آخر خط برساند. گند و کثافت‌های مالیده به سر و لباس‌اش هم هزینه‌ای است که بالأخره بایست پرداخت می‌کرده تا اجازه‌ی پخش بگیرد.
حالا به جهنم. اصلاً دکستر کجای زندگی من است؟ این فقط یک سریال است مثل همه‌ی سریال‌های دیگر که به محض تمام شدن، فقط یک داستان کلی از آن توی ذهن آدم می‌ماند و جزئیاتش کاملاً فراموش می‌شود. اما چیزی که واقعاً به  جا می‌ماند، زندگی خودم است که عین یک سفره پر از گـ.ه جلوی چشم‌ام پهن است مدام. چیزی که هست. چیزی که واقعیت دارد.
واقعیت چیست؟ واقعیت، چهار دستمال گردگیری آبی، زرد، صورتی و سبز است که مدام بین سفره و میز و اجاق گاز و گرد و خاک و کثافتکاری‌های دیگر در گردش‌اند و هی کثیف می‌شوند و هی می‌شویم و همش هی باز کثیف می‌شوند و هی باز می‌شویم‌شان و هنوز خشک نشده، باز کثیف می‌شوند.
واقعیت، ظرفشویی همیشه پر از ظرف است که هنوز آخرین قاشق و چنگال را از کف‌اش جمع نکرده‌ام و نشسته‌ام و توی جاقاشقی نگذاشته‌ام که یک استکان یا بشقاب کثیف دیگر به ظرفشویی سرازیر می‌شود و جای قبلی‌ها را پر می‌کند.
واقعیت، یخچالی است که همیشه باید پر شود و هی خالی شود و هی باز جای خالی چیزها را پر کنی و مانده‌ها را دور بریزی و مراقب باشی غذایی زیاد تویش نماند و اول کدام‌ها را بخوری.
واقعیت، کابینت ارزاقی است که همیشه یک چیزیش تمام شده و مدام باید قلم و کاغذ یادداشت کنار دست‌ات باشد که رویش بنویسی: پودر ماشین لباسشویی، ریکا، فلفل سیاه، ماکارونی رشته‌ای، نبات، خاکشیر...
واقعیت، قبض‌های پرداخت نشده‌ی نصب شده با آهن‌رباهای رنگی روی یخچال است که مدام فراموش می‌شود.
واقعیت، حرکت از «چی لازم داریم» به سمت «چی واجب‌تره» است.
واقعیت، دستمال توالت است که همیشه تمام شده و بطری خالی شیر است و جاتخم‌مرغی خالی یخچال و پلاستیک زباله‌ی خشک که یک روز در میان پر می‌شود.
واقعیت، سطل زباله‌ای است که اگر دو روز در میان پلاستیک داخل‌اش را گره نزنی و جلوی در نگذاری، بوی گندش تمام زندگی‌ات را بر‌می‌دارد.
واقعیت، یک چیز تکراری از جنس همین چیزهای مصرفی و خراب شدنی و گندیدنی و الکی گران روزمره است.
شاید واقعیت زندگی یک قاتل سریالی در آمریکا، برقراری موازنه‌ای بین نقش پدر یا برادر خوب و قاتل بی‌رحم بودن است. اما اینجا...
بله. البته. اینجا نوع دیگری از موازنه برای من برقرار است: موازنه بین همسر یا عروس ایده‌آل بودن و زنی که همیشه خواسته بودم باشم. موازنه‌ای که خیلی ساده به نفع طرف اول تغییر کرده است، طوری که حالا مدت‌هاست حتی خبری از طرف دوم نیست.
اما زندگی اصلاً کی به من و شما قول «عادلانگی» داده است؟
______________________________________________
پ.ن1: خواهرم این هفته اثاث‌کشی دارد.
پ.ن2: بچه‌ی برادرم مریض است و کل خانواده نگران‌اند.
پ.ن3: مامان‌بزرگ، ده دوازده روز است بیمارستان خوابیده. اوضاع قلب و ریه‌اش خطرناک است.
پ.ن4: در محل کارم دارد یک سری تغییر و تحولات اداری صورت می‌گیرد که وضعیت همه را متزلزل کرده و هر کس به نوعی دغدغه آینده‌ی شغلی‌اش را دارد.
پ.ن5: همکار هم‌اتاقی‌ام دارد منتقل می‌شود به یک بخش دیگر و من دارد هی کارم زیادتر می‌شود و معلوم نیست که اصلاً می‌خواهند کسی را جایگزین‌اش کنند یا نه.

پ.ن6: شوهرم نمی‌داند چطور طلب‌هایش را از مشتری‌هایش بگیرد و همه دارند می‌پیچانندش و روز به روز بیشتر بدهکار می‌شود و برای پاس شدن چک‌هایش مدام استرس دارد.