نوشته شده در جمعه بیست و یکم مرداد 1390 ساعت 1:42 شماره پست: 249
خوانندهي محبوبت در فاصلهي يك متريات روي سن ايستاده باشد و با نگاه نافذش توي چشمهايت زل زده باشد با تمام حنجرهاش رو به تو فرياد بزند: خليج هميشگي فاااااااااااااارس/
فااااااااااااااااااااااااااااارس/
فااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارس... ميداني يعني چه؟
از جلويت كه رد ميشود دست دراز كند و براي فقط سه ثانيه انگشتانش در انگشتان تو گره بخورد... ميداني يعني چه؟
از مسـ.تي در حال كلهپا شدن باشي و در اولين رديف جلوي سن ايستاده باشي و همهي اطرافيانت از منتهياليه ته ريههايشان در حال عربده كشيدن باشند و اشك شوق توي چشمهاي همه و خوانندهي محبوبت درست روبرويت ايستاده باشد و بهترين ترانههايش را برايت بخواند... ميداني يعني چه؟
سین بعد از چند ماه از كانادا برگشته كه شوهر كند و دوباره برود. براي همه سوغاتي آورده و چمدانهايش پخش اتاقها و خودش بدخواب و آشفته با بالشي زير بغل توي خانه ويلان و همينطور مهمان است كه از در و ديوار ميريزد و تلفن است كه زنگ ميخورد. موهايش را خواسته رنگ كند دست تنها كه نصف كلهاش شده سبز و نصف ديگرش قهوهاي. حالا درست كردنش دست مرا ميبوسد.
عمه موهايش سفيد شده. تقصير رنگموها نيست كه چيني شدهاند. خودش هم ميداند كه موهايش قبل از رفتن عزيزترينهايش اينطور سفيد نبودند. اين هم دست مرا ميبوسد.
سین ديويدي كنسرت ا.بي را ميگذارد كه چند وقت پيش با پرويز و زنش و شقايق رفتهبودند و با دوربين ديجيتال گرفتهاند. هي بغضم ميگيرد. اينجا نشسته باشي و حتي با تماشايش بغضت بگيرد و تارهاي حنجرهات بلرزد. فكر كن جاي سین مسـ.ت و عربدهكش پاي سن بودم و ا.بي داشت آن بالا ميخواند: تنهايي شايد يه راهه/ راهيه تا بي نهاااااااااااااااايت...
اول پرويز و زنش رفتند. بعد سین. بعد آرش. بعد هدي. بعد سهيل... و شايد بعد من و گولي...
ا.بي دارد با تمام صدايش ميخواند. صدايش هنوز خوب است. رواني ميكند آدم را. و خدا ميداند كه من چه ديوانهخانهاي هستم اين روزها. و چقدر جوگيرم و چقدر ظرفيت اين را دارم كه بروم توي كنسرت ا.بي، رديف اول پاي سن، با هفت سانت پاشنه تمام شب را بالا و پايين بپرم و نخورده مسـ.ت و ملنگ و ديوانه باشم و وقتي ا.بي سيثانيه چشم توي چشمم «دوسِت دارم سبد سبد...» را ميخواند، از بن جگر آنقدر جيغ بكشم كه آخر شب خروسك بگيرم و پرويز و ليندا زير بغلم را بگيرند و تا ماشين ببرندم. در حالي كه يك پاشنه كفشم شكسته و انگشترم كج و كوله شده و نگينهايش ريخته از بس با كف دست روي سن كوبيدهام و موهايم توي سر و صورتم ريخته و نوك انگشتانم هنوز از تماس با انگشتانش شعلهور است و ذق ذق ميكند.
چقدر دلم يك كنسرت پر شور و حال ميخواهد. چقدر دلم يك جايي را ميخواهد كه همه با هم بالا و پايين بپرند و من همينطور اشك بريزم و تمام شب عر بزنم و آنقدر ديوانگي كنم كه بيرون آمدني چند كيلو سبك شده باشم.
چه ميدانيد آنجا بودن يعني چه؟
و من همانجا كه تصوير كنسرت از كامپيوتر پخش ميشود و همه خيره شدهاند به مانيتور و ا.بي دارد تمام حنجرهاش را فرياد ميزند و آن دخترك ايراني بلوند چشم سبز خوشگل ، سین، پاي سن خودش را براي ا.بي ميكُشد... همانجا كه همه حتي اينجا بغض گلويشان را گرفته و شوري توي رگهايشان برخاسته و دارند زيرلب با ا.بي ميخوانند... بلند ميشوم و آرام بدون اينكه كسي متوجه شود از اتاق بيرون ميخزم.
چونكه دارم خفه ميشوم و ديگر روي زمين بند نيستم و ممكن است آني يك كدامشان برگردند و ببينند كه من نيم متر از سطح زمين بالاتر ايستادهام و دارم عين سيل اشك ميريزم و دستهايم را مثل او در هوا محكم تكان ميدهم و با تأكيد ميگويم:... كسي باييييييييييد باشه بايييييييييد/ كسي كه دستاش قفس نييييييييييييييييست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر